مهربان تر از مادر
بعد از آنكه همسرش، هنگام زايمان «جهان» به رحمت خدا رفت، «بخش علي» غرق در افكار ترس آلود خود بود. آينده دو كودك بيمادر، همي وجودش را پر هراس كرده بود. اصلاً سرحال به نظر نميرسيد، هر سئوال را بسيار كوتاه جواب ميداد و سرش را پائين ميانداخت، ديگران نيز او را به حال خود رها ميكردند.
خدايا! خودت به معصّوميّت اين بچّهها رحم كن...! «محمّدقاسم» و «جهان» خيلي بچّهاند... زني اختيار كم كه خودش بچّه داشته باشد...؟! يا دختري كه بي تجربه است بگيرم...؟! تنها بايد به خدا توكل كرد و بس! در روستاي «شيش» از توابع «شهريار» دختر بچّةاي كه از جهارده سالگي داغ يتيمي بر سينه داشت و مادرش و پس از مرگ پدر «فضّه» او را رها كرده و شوهر كرده بود، با مسئوليّت برادر بزرگش، تربيت شده و حالا 17 سال داشت، دختر نوجواني كه همه دردهاي بي مهري را تجربه كرده بود.
بخش علي بچّههايش را به فضهاي سپرد كه هيچ تجربهِ مادري نداشت! امّا خود يتيم بود و بيمادري را خوب مي فهميد. و اين باعث تسكين بخش علي ميشد.
ـ شايد درد يتيمي را خوبتر بفهمد و با بچّه ها بهتر تا كنه!
او رعيت كدخداي شيش بود و هميشه با فقر زندگي ميكرد. سه من آرد و يك كيلو كشك، تنها تحفهاي بود كه بخش علي بعنوان شيربها، پيشكش فضّه كرد.
فضّه با سيني چاي در دست، وارد اتاق شد؛ بخش علي تنها نگاه كوتاهي به چهرهي او انداخت و چهرهي مهربان و آرام عروس، براي بخش علي آرامش خاطر آورد، احساس كرد نگرانيش بيهوده است. امّا با يك نگاه كه نميشود، نتيجه گرفت! واقعاً فضّه چطور آدمي است!
ـ خدايا خودت رحم كن!
گفتگوها به پايان رسيد و توافقات لازم بعمل آمد. همه صلوات فرستادند و داماد از سر شوق شيربها را تقديم خانواده عروس كرد.
سه روز بعد، با حضور عاقد و مهمانان، همه چيز به سادگي تمام شد و بي هيچ سر و صدائي فضّه عروس خانه بخش علي شد، خانه اي سرد و خالي از اثاثيه، با دو كودك صغير و بيمادر؛ محمدقاسم و جهان.
حالا براي فضّه فرصتي پيش آمده تا آرزوهاي در دل مانده خود را با اين دو بچّه تحقق بخشد؛ وقتي قاسم را تنگ در آغوش ميكشيد ياد تنهايي هاي خودش مي افتاد، كه هيچگاه دستي به جبران دست مادرش، موهايش را نوازش نكرد و آغوشش نبود تا در آن آرام بگيرد و مهرمادري را احساس كند.
دو ماه ميگذشت، بخشعلي همچنان در افكار وسواسي و دلهرهآور، به سر ميبرد، گاهي سر زده به خانه برميگشت تا اوضاع را برّرسي كند؛ مي آمد و مهربانيها، محبّتها و عشقش، با زمزمهي فضه دو چندان ميشد.
ـ «لالالالا گل پونه، بخواب اي ناز دردونه... لالا جون دل مادر...! كه بيتو فضّه زندونه...!»
با دستهاي زحمتكشيده و رنجورش، دست گشوده، تمام گرماي وجودش را در سينه جمع كرده و قاسم را در آغوش كشيده و همه هستي اش را با نوازش آن كودك خردسال، در وجودش ميريزد و هر دو لذّت ميبرند...! لذّتي كه با هيچ چيز قابل مقايسه نيست! به موقع غذايشان ميدهد، حمامشان ميكند...! چه خوب مادري ميكند؛ اين رفتارها نميتوانست ساختگي باشد! حقيقتاً فضّه و قاسم و جهان، شديداً به هم وابسته شده بودند.
فضّه خيلي خوب، خلاء رواني نياز به عشق و محبّت و مهر را، پر كرده بود ديگرمفهوم نامادري معني نداشت. نزديكيهاي غروب، فضّه شيشه چراغ «گردسوزش» را «ها...! ها ميكرد و با ايجاد بخار حاصل از نفسش، با دستمال دودهاي شيشه را تمييز ميكرد.
بخش علي كه بارها شاهد اين صحنه هاي زيبا و جذاب و خالي از هرگونه ريا و خودنمايي بود.
ـ فضّه...! تو ناراحت نيستي...؟
ـ ناراحت...؟! از چي؟! چرا بايد ناراحت باشم؟!
از اينكه مجبوري بچّه هاي كسي ديگر را نگهداري كني؟!
ـ من دوتا بچّه ناز دارم؛ يه پسر مثل دستهي گل!...؛ يه دختر قشنگ، كه همه حسرتشو دارن! بدون اينكه زحمت به دنيا آوردن اونا رو كشيده باشم...! از اين نعمت الهي چرا لذّت نبرم؟ از اين بهتر چي هست؟! ديگه چرا ناراحت باشم...؟!مگه آدماي ديگه، دلشون به چي خوشه؟! از خدا چي ميخوان؟! همه اين مردم فقير و بيچاره به داشتن بچّه هاشون، دلخوشن و بس!
ـ نميترسي اگه خدا به خودت بچّه بده، ديگه به اين دو تا، روي خوش نشون ندي؟!
ـ اين ترس، تو دل خودت لونه كرده! نه من؟! (و بلند خنديد) و گفت:
ـ دل جاي دوست داشتنه، چه اين دو تا بچّه، بچّه هاي خودم چه ديگري كسي كه دوست داشتن و محبّت رو نفهيده، نميتواند بچّه هاي خودش رو هم دوست داشته باشه، آقا بخش علي... دونستي؟ خوب ميدونم چرا سر زده به خونه ميياي؟ چرا گاهي خواهرت بي هوا ميياد اينجا، خوب مي فهمم گاهي لباس قاسم رو بالا ميزني! بخش علي...!
دل فضه، سالهاست زخمي بيمادري و بيكسي بود! چه شبهايي كه با گريه خوابش برد و كسي رو نداشت سرش رو روي پايش بگذارد، هيچ دستي نبود تا اشكامش را پاك كنه...!... هر و قت دست يه دختري تو دست مادرش ميديد، حتّي وقتي يه مادري بچّه شو كتك ميزد يا سرش داد ميكشيد، تمام وجودش پر حسرت و شايد حسادت ميشد، هيچكس با او كاري نداشت، نه خوبي اش براي كسي اهميّت داشت و نه حتي اشتباهاتش مهم بود و نه... بعض گلويش را فشرد و ناخواسته گريه سرداد...؛
ـ من اصلاً هيچي نبودم...، به چشم هيچكس نمي آمدم...، به همين خاطر هميشه دوست داشتم و آرزو ميكردم، عواطفي كه ديگران بايد نثارم ميكردند، نوازشي كه بايد متوجّهام ميشد...، با تمام وجود به بچّه هايي كه شرايط خودم رو داشتند، هديه كنم و آرامش از دست رفتهام را با عشق به بچّه ها، در وجود خودم ايجاد كنم و نذارم بچّه هاي ديگه حسرتهاي منو تجربه كنند...، حالا چه بچّه هايي بهتر از قاسم و جهان؟! بچّه هايي كه متعلّق به شوهرمن؛ به زندگي ام و به همه آرزوهايي كه داشتم و دارم. اينها را گفت و اشكهاي درشت و پيدرپي، روي گونه هايش ريخت.
سالها از آن شب گشت، حالا «نرگس»؛ «ابوالقاسم»؛ «ابوالحسن»؛ «نجفعلي» و «محمّد» نيز به جمع آنها پيوستهاند كه هيچ فرقي با محمد قاسم و جهان براي او ندارند و هيچكس نميتواند در نثار محبّت فضه به آنها تفاوتي ببيند.
فقر و تنگدستي از يكسو و بيماري بخش علي از سوي ديگر، فضّه را مجبور مي ساخت تا براي سر پا نگه داشتن زندگي، تلاش بيشتري داشته باشد. هفت كودك قد و نيمقد و پدر و مادر خسته و زحمتكش، هر چه كار ميكردند، چيزي تغيير نميكرد.
درد، مهمان تن رنجور بخش علي شد بود و او هر روز ضعيف و ضعيفتر ميشد. و همچنان از دردهاي مبهم و بيدليل شكايت مي كرد. پول كافي براي درمانش وجود نداشت، «گل گاوزبان» و «خارخسك» و هيچ جوشانده اي هم افاقه نميكرد.
به اجبار از اقوام قرض گرفتند و فضه او را به شهر بود، امّا ديگر كار از كار گذشته بود، بخشعلي مبتلا به سرطان بود و چند ماه بعد، همسر جوان و مهربان هفت بچّه كوچك را تنها گذاشت و دارفاني را وداع گفت.
ـ شرايط زندگي براي ما سختتر شده بود! مسئله نان، هفت دهان باز و شكم گرسنه! حقيقتي انكار ناپذير بود! بخش علي مُرد، در حالي كه نه زميني، نه دامي، نه ملكي و نه هيچ چيز بجز قرض و بدهي از خود باقي نگذاشته بود.
كار روي زمينهاي مردم و مزارع اربابي، پاك كردن قوزه پنبه، خوشه چيني پس از دروي زمينها،... هيچكدام براي سير نگهداشتن بچّه ها كافي نبود.
پس از چند سال «محمّدقاسم» كه به سن نوجواني رسيده بود به شغل بنايي روي آرود؛ «ابوالقاسم» كه دوّم ابتدايي بود به ناچار مدرسه را ترك كرد و به چوپاني مشغول شد.
چند ماه بعد از مرگ شوهرش، زمستان آن سال بيشتر از سالهاي ديگر سرد و بيرحم بود، از بدحادثه «محمّد» تب كرد! نفسهايش خُرخُر صدا ميكرد! فضّه بي طاقت شد. محمد را به كمرش بست و در حالي كه به شدت برف ميباريد به سمت روستاي «اميرآباد» راه افتاد، چهار كيلومتر راه رفت تا به درمانگاه اميرآباد رسيد؛ دكتر بچّه را معاينه كرد و يك كيسه پر، شربت و قرص به او داد، پاهاي فضّه از سرما بيجان شده بود و از خستگي، ناي راه رفتن نداشت، چهار كيلومتر تا شيش بايد پياده برمي گشت به روستا كه نزديك شد، هوا كاملاً تاريك بود و نور چراغهاي خانه ها از دور سوسو ميزد.
محمّد ديگر نه ناله ميكرد و نه صداي نفسهايش خُرخُر ميكرد، وقتي به خانه رسيد، قاسم به طرف او دويد و بچّه را از كمر مادر باز كرد و به بغل گرفت.
ـ مادر...! چرا تنها رفتي؟! چرا منو خبر نكردي؟!
ـ پسرم...! حال محمد خيلي خراب بود...! به هيچكدومتون هم دسترسي نداشتم...!
قاسم صورت محمد را بوسيد، صورتش سرد بود و بدنش بيحال، ناگهان فرياد زد!
ـمحمّد... محمّد...!
محمّد بين راه، از سرما مُرده بود! و فضّه چهار كيلومتر، بچّه مرده را با اميد به سمت خانه كشانده بود، صداي شيون بچّه ها بلند شد.
فضّه، يخزده و بيجان، در گوشهاي نشست، انگار احساس و اشكهايش نيز، يخ زده باشد! مات و مبهوت به بچّه ها نگاه ميكرد؛ مثل سنگ بيحركت ماند.
سالهاي زحمت و رنج و فقر، ميگذشت و بچّه ها بزرگتر ميشدند.
محمّدقاسم به مدرسه نرفته بود امّا با رفتن به مكتب، سواد قرآني داشت. سعي ميكرد خواندن قرآن را به همه بچّه ها ياد بدهد. بعد از خدمت سربازي ازدواج كرد و براي امرار معاش خود و همسر و ديگر اعضاي خانواده به كار بنّايي ادامه داد. به مسائل ديني بسيار پايبند بود؛ نماز و ديگر اعمال عبادي و اعتقادياش را بسيار جدّي ميگرفت؛ دوستي او با آقاي «قشقاوي» و صميميّتي كه بين آن دو ايجاد شده بود او را وارد فعّاليّتهاي انقلابي و مبارزاتي كرد. خدمات زيادي به شهريار كرد؛ ساختن مسجد روستاي «شهرآباد برزگر»، مشاركت در ساخت پايگاه «بسيج» و...
او با شروع جنگ به جبهه رفت و در عمليّات«بيت المقدس» در تاريخ 16/2/61 در آزادسازي خرمشهر به شهادت رسيد و قلب مهربانش براي هميشه از تپش افتاد، در حالي كه پنج فرزند در انتظار آمدنش بودند.
«ابوالحسن» سه ماه پس از ازدواج و تشكيل خانواده، در حين خدمت سال بعد به خيل شهيدان پيوست و پيكر مطهرش تا 12 سال مفقود ماند.
«نجفعلي» آخرين شهيد خانواده كه او نيز متأهل بود و دو دختر و يك پسر داشت، بعنوان پاسدار رسمي، در سازمان «صنايعدفاع» خدمت ميكرد؛ او كه فراق برادران شهيدش و از بين رفتن زمينه هاي شهادت، سخت آزارش ميداد، نهايتاً در حين خنثي سازي موشك، به همراه سه تن ديگر از دوستانش به شهادت رسيد و به آروزي ديرينه اش دست يافت.
درست در مراسم عزاداري نجفعلي، خبر رسيد كه پيكر پاك شهيد ابوالحسن را به كرج آوردهاند.
اكنون سالهاست كه از شهادت سه پسر نازنين فضّه ميگذرد، در حالي كه او 82 سال از خداوند متعال عمر گرفته، همچنان داغ عزيزانش را در سينه دارد، داغي كه همواره بر قلب او سنگيني ميكند. ياد و خاطرهي محبّتهاي محمدقاسم، فراموش نشدني است. اين مهربانتر از مادر، با خود ميگويد:
«اگر حمايتهاي قاسم و مهربانيهاي او مرا به زندگي دلگرم نميكرد! آن سالها را چگونه سپري ميكردم؟!»
قاسم هم پسرم بود و هم پدر براي بچه ها!
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده