پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۵۸
سرهنگ ناصر برازجانی جانباز هفتاد درصد جنگ هشت ساله ایران و عراق است. ایشان از سن پانزده شانزده سالگی به جبهه رفته و سال ها تخریبچی بوده است. به دلیل ضرب های که به مغزش وارد آمده حافظه اش چندان کار نمی کند

مصاحبه با جانباز هفتاد درصد سرهنگ ناصر برازجانی + عکس


سرهنگ ناصر برازجانی جانباز هفتاد درصد جنگ هشت ساله ایران و عراق است. برادرش شهید جلیل برازجانی اولین شهید روستای وحدتیه به شمار می رود. ناصر از سن پانزده شانزده سالگی به جبهه رفته و سال ها تخریبچی بوده است. به دلیل ضرب های که به مغزش وارد آمده حافظه اش چندان کار نمی کند و به همین دلیل نتوانست آنچنان که باید و شاید از خاطرات جبهه و جنگش با ما سخن بگوید.در صبح یکی از روزهای تیرماه سال 1386 در مزارعی(وحدتیه) پای صحبت های او نشستیم که ماحصل آن را با هم میخوانیم.

 

لطفا كمي درباره خودتان حرف بزنيد؟ من ناصر برازجاني فرزند علي هستم و نام مادرم خيريه برازجاني است. در روز اول آبان ماه سال 1344 در روستاي مزارعي از توابع دشتستان متولد شده ام. مزارعي بخشي از وحدتيه از توابع برازجان است.

 

فرزند چندم خانواده هستيد؟ فرزند پنجم هستم.

 

خواهر و برادرهايتان را نام مي بريد؟ برادر بزرگم جليل بود كه در روز بيستم آبا نماه سال 1359 و اندكي بعد از شروع جنگ تحميلي به شهادت رسيده است. بعد از جليل خواهرم پروين است، بعد از او كبري و خديجه هستند و بعد خودم هستم، بعد از من عابد، عادل و اصغر متولد شده اند. جمعاً هشت خواهر و برادر هستيم.

 

پدرتان چه كار ميکرد؟ پدرم كشاورز بود اما زميني از خودش نداشت و روي زمين ديگران كار ميکرد.

 

وضع روستاي شما در سال هاي قبل از انقلاب چگونه بود؟ قبل از انقلاب روستاي مزارعي آب آشاميدني، برق، تلفن، جاده آسفالت و امكاناتي از اين قبيل نداشت و به شدت محروم بود، اما به حمدالله در سال هاي اخير داراي همة اين نعمت ها شده است. حتي قبل از انقلاب شبكة بهداشت هم در روستاي ما نبود و مردم مجبور بودند بيماران خود را براي درمان به برازجان ببرند. شغل اغلب مردم كشاورزی بود كه البته از این راه چيز زيادي هم گيرشان نمي آمد. كشت اغلب مردم هم گندم و جو و پرورش نخل خرما بود و كشاورزی به شكل ديم بود و اگر يك سال باران نمي باريد، آن سال خبري از كشت و غله نبود.

 

فاصلة مزارعي تا برازجان چند كيلومتر است؟ در حال حاضر حدود سي كيلومتر است چون راه و جاده آسفالت وجود دارد، اما قبل كه جاده نبود، هشتاد الي صد دقيقه راه بين مزارعي تا برازجان بود.

 

در مزارعي قبل از انقلاب مدرسه بود؟ بله، يك دبستان به نام كاوسي در مزارعی بود كه تا پنجم دبستان داشت. مدرسه فقط پسرانه بود و براي دخترها در روستا مدرسه اي وجود نداشت.

 

چند ساله بودي كه به مدرسه رفتيد؟ هشت ساله بودم كه به مدرسه رفتم.

 

تا كلاس چندم درس خوانديد؟ تا ديپلم خواندم. دبستان را در مدرسه كاوسي مزارعي و طالقاني در روستاي خودمان گذراندم و دوران راهنمايي را در مدرسه راهنمايي خيام مزارعي گذراندم. کلاس دوم راهنمايي بودم كه عازم جبهه هاي جنگ شدم.

 

از انقلاب خاطر هاي داريد؟ بله. انقلاب كه شد جواني چهارده پانزده ساله بودم و همه چيز را خوب به ياد دارم. از سا لها قبل از انقلاب يك فرد فعال در منطقه ما بود به نام حاج محمدعلي عليپور كه در واقع ميتوانم بگويم رهبر مذهبي روستاي ما بود. او مرتب به قم ميرفت و اعلاميه هاي حضرت امام خمینی(ره) را با خودش مي آورد و آنها را به صورت شب نامه در روستا پخش ميکرد، حتي اعلاميه هاي امام از طريق روستاي ما به برخي دیگر از شهرهاي استان ارسال ميشد. انقلاب هم كه شروع شد، مردم روستاهاي مزارعي و بیبرا در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت ميکردند، براي سركوب تظاهرات نيروهاي ژاندارمري از دالكي به اينجا مي آمدند. خان منطقه ما طرفدار شاه بود و هرگونه حركت  ضد شاهي را سركوب ميكرد. اما مردم آگاه شده بودند و ديگر زير بار خان و كدخدا نميرفتند و همه يك دل و هم زبان از امام خميني(ره)حمايت ميكردند.

 

خود شما خاطرة مشخصي از ماه هاي انقلاب داريد؟ من خاطرات متعددي از انقلاب دارم اما به دليل ضرب هاي كه به سرم خورده نميتوانم آنها را به ياد بياورم و براي شما بيان كنم. جوان رعنایی داشتيم به نام سيد فتح الله موسوي نژاد که بعدها در جنگ شهيد شد، او همه جوانها را جمع ميكرد و عليه شاه و در حمايت از امام خميني(ره) شعار مي داد و نقش خيلي زيادي در گسترش انقلاب اسلامي در مزارعي داشت. يادم است وقتي شعار «مرگ بر شاه » مي داديم و در مزارعي و بیبرا راهپيمايي ميكرديم، عده اي با ما درگير مي شدند و گاهی كار به زد و خورد ميكشيد. به ما ميگفتند كه خام هستيم و در كلة مان چيزي نيست و شاه محكمتر از آن است كه با شعار جوانك هایي مثل ما سرنگون شود.

 

جنگ كه شروع شد در روستاي شما چه اتفاقي افتاد؟ اندكي بعد از شروع جنگ برادرم جليل برازجاني در تاريخ بيستم آبانماه سال 1359 به شهادت رسيد. او اولين شهيد مزارعي و وحدتيه بود.

 

خبر شهادت برادرتان را چگونه شنيديد؟ ما در ماه هاي محرم و صفر در خانه حليم مي پختيم. آن روز من به مدرسه رفته بودم، زنگ استراحت بود كه پستچي به در مدرسه ما آمد، دورش جمع شديم تا ببينيم چه خبر تازه اي دارد و پستچي گفت كه امروز خبر آورده اند كه ما دو شهيد و يك جانباز داريم. شهيدان يكي جليل برازجاني و ديگري امرالله دهداري است و جانباز هم علي اصلاح طلب است. از آنچه كه شنيدم شوكه شدم، بي اختيار رفتم در کلاس كتاب هايم را برداشتم و شروع به دويدن به طرف خانه كردم. مادرم و خواهرانم داشتند حليم مي پختند، به مادرم گفتم كه جليل شهيد شده است و بعد مثل پرنده اي كه تير خورده باشد، خودم را روي زمين انداختم و شروع به گريه و ناله كردم. پدرم مثل كوه خبر شهادت فرزندش را شنيد و براي مردم سخنراني كرد و از انقلاب و جنگ تحميلي سخن گفت. برادرم تنها شانزده روز بود كه عروسي كرده بود. او در نبرد معروف كوي ذوالفقاري در آبادان به شهادت رسيده بود. آنها يك گروه بيست نفرة داوطلب بودند كه از ولايت ما براي دفاع در مقابل عراق به آبادان و خرمشهر رفتند. ظاهرا تركش گلوله توپ به گردن برادرم خورده بود، تا مدتي هم زنده بوده اما بر اثر خونريزي و شدت جراحات به شهادت مي رسد. امرالله دهداري هم هر دو پايش قطع شده و بر اثر خونريزي زياد به شهادت رسيده بود. اصلاح طلب يك پايش قطع ميشود.

 

خود جنابعالي براي اولين بار كي عازم جبهه شديد؟ براي اولين بار در خرداد ماه سال 1361 و در جريان فتح خرمشهر و عمليات بيت المقدس عازم جبهه شدم. البته اين را بگويم كه قبل از آن چند بار به برازجان و كازرون رفته بودم تا شايد بتوانم به جبهه بروم، اما چون سنم كم بود و برادرم به شهادت رسيده بود، نگذاشتند به جبهه بروم و در حالي كه اشك ميريختم مرا به خانه برگرداندند. در ايام حضور در بسيج مزارعي آموزشهاي نظامي لازم را ديده بودم، مدتي هم خودم مسئول آموزش نظامي به بچه هاي بسیجي محله بودم و آنها را براي رزم شبانه ميبردم. از برازجان به شيراز اعزام شديم و من که در آن ايام چهارده سالم بود، فرمانده دسته شدم. خوب يادم است برادراني مثل عباس كازروني، كرامت كشاورز، نعمت الله شبانكاره، رضا بحريني، حبيب الله شبانكاره همراه ما بودند. ما را در شيراز به پادگان شهيد مسگر بردند، مدتي در آنجا به ما آموزش نظامي دادند و بعد از دو سه روز مرخصي كه به منزل آمدم عازم جبهه شديم. ما را به پادگاني در اهواز بردند. چهار الي پنج روز در آن پادگان بوديم. بعد از آن ما را به خرمشهر اعزام كردند. خرمشهر تازه در روز سوم خرداد ماه آزاد شده بود.

 

لطفا مشاهدات خود را از جبهه و شهرتازه آزاد شدة خرمشهر باجزئيات تعريف كنید؟ آن موقع سن و سالي نداشتم تا بتوانم چيزهاي مهم را به خاطر بسپارم. اما دوستانم تعريف ميكنند كه من در آن زمان خيلي زرنگ بودم و هرك‌اري را انجام مي داده ام. متأسفانه الان چيز ديگري از جبهه به ياد ندارم.

 

دومين بار در چه تاريخي به جبهه اعزام شديد؟ قبل از آنكه جواب سؤال شما را بدهم اجازه بدهيد به خاطره اي كه همين الان به يادم آمد اشاره كنم. من و دو سه نفر از دوستانم از پاسگاه زيد به خرمشهر رفتيم. در خرمشهر به مسجد جامع رفتيم و ديدم كه گنبد مسجد را با توپ و خمپاره خراب كرد هاند. دشمن در خرمشهر به طور حيرت آوري از امكانات مهندسي برخوردار بود و واقعا به قول امام خميني(ره)خرمشهر را خدا آزاد كرد. از دفعة دوم قرار بود حرف بزنيد كه به جبهه رفتيد. در آذر ماه همان سال 1361 براي بار دوم عازم جبهه و به دهلران اعزام شدم. گردان فاطمه زهرا(س) بوديم كه به غرب اعزام شديم. رستة من تيربارچي بود .

 

به طور كلي چه مدت در جبهه بوديد؟ قبل از آنكه جانباز شوم حدود دو سال واندی در جبهه هاي جنگ سپري كردم. هر روز حضورم در جبهه خودش خاطره است، اما متأسفانه حافظه ام به دليل ضرب هاي كه به سرم خورده چيز زيادي ندارد كه براي شما تعريف كنم. در دهلران كه بوديم يك روز آقاي محسن رضايي فرمانده كل سپاه و حاج صادق آهنگران آمدند و من براي اولين بار از نزديك آن دو را ديدم.

 

بار دوم چقدر در جبهه بوديد؟ حدود سه ماه در جبهه بودم.

 

بار سوم كي به جبهه رفتيد؟ از همان بار اولي كه به جبهه رفتم تا زماني كه مجروح و جانباز شدم، پي درپي به جبهه ميرفتم و ميتوانم بگويم كه در مدت اين دو سال و چند ماه، يك ماه هم در خانه نبودم.

 

چند ماه جبهه داريد؟ بيست وچهار ماه جبهه دارم.

 

چه روزي مجروح و جانباز شديد؟ در روز بيست وششم اسفند ماه 1364 مجروح و جانباز شدم.

 

يادتان هست چطور جانباز شديد؟ كي بود؟ اين را بگويم كه من پاسدار رسمي و تخريبچي بودم. برادرم كه شهيد شد با خودم عهد كردم سخت ترين كارها را در جبهه قبول كنم.

 

در چه تاريخي پاسدار رسمي شديد؟ در تاريخ دوازده شهريور 1362 و جزء لشكر 19 فجر شدم، يك سال كادر لشكر بودم. در اين مدت بارها در سِمت تخريبچي به ميدان مين رفتم و مين هاي بسيار زيادي را خنثي كردم،كاري بسيار پرخطری كه عاشق آن بودم. از نحوة جانبازي خودتان قرار بود حرف بزنيد؟ بله، بعد از آنكه يك سال در لشكر 19 فجر كار كردم، به تيپ احمد بن موسي رفتم، محل خدمت ما در شهر آبادان بود. در آنجا فرماندهي داشتيم به نام ابراهيم عزيزي، ايشان يك روز آمد و گفت كه مي خواهد مرا براي آموزش تخصصي تخريب اعزام كند اما قبول نكردم زيرا دلم مي خواست به همين كار تخريبچي ادامه بدهم و در آخر با اصرار فرمانده قبول كردم. ما را براي آموزش به اروميه فرستادند و به مدت چهل وپنج روز در آنجا آموزش تخصصي تخريب ديديم. شب هاي آنجا براي ما بچه هاي جنوبي كه برف و سرما نديده بوديم، خيلي سرد و سخت بود. گاهي اوقات كه ما را براي رزم شبانه مي بردند تا زانويمان داخل برف ميرفت. بعد از آن به آبادان برگشتيم و به مدت يك ماه مسئول آموزش تخريب شدم. بعد از آن عراق يك حملة نظامي كرد و جنگ سختي در گرفت. من با آ رپی جی به شكارتانك هاي عراقي پرداختم. تانك هاي عراق از نوع تی 72 بود كه گلوله آ رپی جی از آن كمانه ميكرد و آسيبي به آن نمي رساند. عراقی ها با كاليبر مستقيم تانك به طرف ما شليك ميكردند. در يك فرصت مناسب با گلوله آ رپی جی شني يكي از تانك ها را زدم كه خوشبختانه تانك از حركت بازماند و نفرات داخل آن بيرون آمدند و پا به فرار گذاشتند. عراق در اين حمله خيلي بر ما فشار آورد طوري كه ناچار شديم عقب نشيني کنيم. در حال عقب نشيني بوديم كه يكي از بچه هاي سپاه برازجان به نام محمود كه توپ 106 داشت به من گفت كه بروم و در گلوله گذاري كمكش كنم، من به کمک او رفتم، گلولة چهارم يا پنجم بود كه داشتم به دست مسئول قبضه ميدادم كه ديگر نفهميدم چه اتفاقي برايم افتاد و بيهوش شدم. در قايق به هوش آمدم و شنيدم كه يكي ميگفت: «اين را به خشكي برسانيد كه اگر در جبهه شهيد نشده اينجا طعمه كوسه ها ميشود »، دوباره از هوش رفتم. روز سيزده فروردين سال 1364 بود كه به هوش آمدم و متوجه شد كه در بيمارستان شهيد كامياب مشهد بستري هستم. هفده روز تمام در كُما و بيهوشي بودم، به هوش كه آمدم ديدم كه دست و پاهايم را به تخت بيمارستان بسته اند تا که تكان خوردم از تخت سقوط نكنم. وقتي كه به هوش آمدم براي يك لحظه احساس كردم پدرم بالاي سرم نشسته است و بعد از مدتي مادرم هم آمد بالاي سرم. اين را هم بگويم كه او در حرم امام رضا(ع) در خواب ديده بود كه يك علويه خانم چيزي به او داده و گفته كه پسرت شفا يافته است، تا مادرم را ديدم به او سلام كردم. كمي بعد متوجه شدم كه دست و پاي راستم لمس است و نمي توانم آنها را حركت بدهم، با خودم گفتم كه آنها را به خدا داده ام. ظاهرا تير مستقيم به سرم اصابت كرده بود. چون تير به ناحية چپ مغزم خورده بود از ناحية راست بدن فلج شده بودم که در حال حاضر نيز همینطور است. بعد از هفده روز كه به هوش آمدم، من را به خانه برگرداندند و از آن سال تا امروز در خانه هستم. البته گاهي اوقات براي مداوا و درمان به بوشهر، شيراز و يا تهران ميروم، اما اغلب اوقات خانه نشين هستم و در خانه به سر ميبرم.

 

ديپلم را در چه سالي گرفتيد؟ در سال 1369 و در رشته اقتصاد ديپلم گرفتم. البته از سال 1365 شروع به ادامة تحصيل کردم و چهار سال بعد ديپلم گرفتم.

 

درحال حاضر در سپاه اشتغال داريد؟ بله، حالت اشتغال دارم.

 

كي ازدواج كرديد؟ سال 1365 ازدواج كردم.

 

چند فرزند داريد؟ چهار فرزند دارم. پسر اولم را به ياد و خاطرة برادر شهيدم جليل نام گذاشتيم. فرزند دوم فاطمه است، فرزند سوم خيرالنساء نام دارد و چهارمين فرزندم علي است.

 

 منطقه وحدتيه چند شهيد دارد؟ بيست ونه شهيد مزارعي دارد و شانزده شهيد هم بیبرا دارد.

 

آزاده هم داريد؟ بله. چند نفر هم آزاده داريم.

 

چند نفر هستيد؟ دقيقاً نميدانم.

 

از این که در این گفت وگو شرکت کردید، متشکرم.

 

 

منبع: کتاب شما کی شهید شدید؟

گرداوری: سید قاسم حسینی



مصاحبه با جانباز هفتاد درصد سرهنگ ناصر برازجانی + عکسمصاحبه با جانباز هفتاد درصد سرهنگ ناصر برازجانی + عکس



مصاحبه با جانباز هفتاد درصد سرهنگ ناصر برازجانی + عکس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده