روایتی خواندنی از همسر گرامی « شهید مهدی ثامنی راد » برگرفته از کتاب «عطر شهادت» را در ادامه می خوانید؛
چهارشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۳۸
رابطه اش با شهدا و خانواده های آن ها عالی بود. هر جا خانواده شهیدی می دید بسیار تکریم می کرد و برایشان ارزش احترام زیادی قائل بود. پدر بزرگ و مادربزرگم که پدر و مادر شهید بودند، آن قدر این سالها از مهدی محبت دیده بودند که الان می گویند داغ مهدی برای ما خیلی سنگین تر از داغ پسر خودمان است.
ذوب در مکتب شهادت!

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید مهدی ثامنی راد در بیست و سوم بهمن 1361 در شهرستان ری از توابع استان تهران دیده به جهان گشود. پدرش داود نام داشت. تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ادامه داد. در هفتم آذر 1388ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یک فرزند دختر به نام «فاطمه سلما» بود. و در بیست و دوم بهمن 1394 در جنوب حلی در سوریه به شهادت رسید. پیکر این شهید به میهن بازنگشت.

روایتی خواندنی از همسر گرامی « شهید مهدی ثامنی راد » برگرفته از کتاب «عطر شهادت» را در ادامه می خوانید؛

ذوب در مکتب شهادت!

عاشق شهدا و شهادت بود. می گفت: «دوست دارم تا می تونم خدمت کنم و بعدش خدا مرگم رو در شهادت قرار بده.» واقعاً لایق شهادت بود. تنها چیزی که می توانست مزد آن همه خوبی باشد شهادت بود.

رابطه اش با شهدا و خانواده های آن ها عالی بود. هر جا خانواده شهیدی می دید بسیار تکریم می کرد و برایشان ارزش احترام زیادی قائل بود. پدر بزرگ و مادربزرگم که پدر و مادر شهید بودند، آن قدر این سالها از مهدی محبت دیده بودند که الان می گویند داغ مهدی برای ما خیلی سنگین تر از داغ پسر خودمان است.

با وجود اینکه سه فرزند دیگر دارند، ولی همیشه مهدی به پدربزرگ و مادربزرگم رسیدگی می کرد و از هیچ کاری برای آن ها دریغ نمی کرد. او دغدغه همه ی خانواده های شهدا را داشت، چون که مکتب و آئین شهادت برایش اهمیت بالایی داشت.

ذوب در مکتب شهادت!

وقتی گلزار شهدا می رفتیم، اول شهدای گمنام را زیارت می کرد. بعد سر مزار سایر شهدا می رفت. ارتباط خاصی با شهدای گمنام داشت. کتاب زندگی نامه ی شهدا را زیاد مطالعه می کرد. همیشه می گفت: «اگه من شهید شدم برای من مراسم سوم، هفتم و چهلم نگیرید؛ برای من یادواره شهدا بگیرید تا از همه شهدا یاد بشه.»

سوریه

بعد تولد فاطمه سلما به حدی درگیر کارها بودم که حتی تلویزیون تماشا نمی کردم. اهل تلفن همراه و فضای مجازی هم نبودم و از اوضاع و احوال سوریه بی خبر بودم. چون نمی خواست اضطراب و استرس داشته باشم، از وضعیت آن جا چیزی برایم نمی گفت.

محل کارش به هیچ عنوان اجازه حضور در سوریه را به ایشان نمی داد و با توجه به نوع مأموریت یگانش، هرگز حضور در سوریه برایش امکان پذیر نبود. با کلی از افراد در یگان های مختلف صحبت کرده بود. با سختی تمام و هزار دردسر توانست از محل کارش آزاد شده و عازم سوریه شود.

ذوب در مکتب شهادت!

تقریباً شهریور ماه 1394 بود که صحبت از سوریه کرد. من با این که خیلی روی او حساس بودم و همه چیز را می پرسیدم، خیلی در این خصوص از او سوال نپرسیدم و فکر می کردم یک مأموریت است مثل بقیه مأموریت هایش. مهدی به خاطر این که من حساس نشوم، اصرار و پافشاری از خود نشان نداد و خیلی ساده و راحت رفت.

خیلی ها می گفتند: «اجازه نده بره سوریه.» من جواب می دادم: «دلیلی نداره اجازه ندم، دوست داره بره و می ره.» او اگر برای انجام کاری مصمم بود حتماً انجام می داد. آن طور نبود که اگر من بگویم نرو ایشان قبول کند و نرود.

می گفت: «بیست هزار شیعه، چهار سال است که در محاصره اند، ما باید برویم و آن ها را نجات بدهیم.» وقتی ساکش را می بست چیزی نگفتم و سخت گیری نکردم.

اولین باری که اعزام شد دوازدهم مهر بود. نیمه های شب رفته بود و روی درب کاغذی چسبانده بود و تنها یک وصیت کرده بود: «مسجد یادتان نرود.»

تماس که می گرفت طوری وانمود می کرد که هیچ خبری نیست! همیشه می گفت: «ما از میدان نبرد و جنگ فاصله ای زیادی داریم، تو خودت رو ناراحت نکن.»

ذوب در مکتب شهادت!

چهل و پنج روز آنجا بود. وقتی بار اول برگشت ساکش را جلوی آشپزخانه، کنار درب ورودی گذاشت. من می دانستم معنی این کارش این است که باز هم می خواهد برود.

من گفتم: «آقا خیلی هم دستور قاطعی برای سوریه رفتن نداده؟!» جواب داد: «من به فرمان رهبرم رفته ام و تا آخر هم می مانم.»

پایش بر اثر عبور یک گلوله خراش دیده و زخم شده بود. من با آن همه حساسیت نمی دانم چرا نپرسیدم: «آنجا چه خبر است که تو زخمی شدی، مگر نگفتی خبری نیست.» قبل از اینکه بار دوم برود شهید نجفی به شهادت رسید.

مهدی در لحظه لحظه ی تشییع ایشان حضور داشت. ولی م با وجود شهادت ایشام، باز هم نپرسیدم: «مگر شما نگفتید سوریه خبری نیست؟» گویی خداوند چشم و گوش مرا بسته بود. نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم!

از تشییع شهید نجفی برگشته بود، از من پرسید: «اگر من شهید بشم گریه می کنی؟» من در حالی که گریه می کردم، گفتم: «چرا این حرف رو می زنی؟» ادامه داد: «اگه من شهید شدم؛ شلوغ بازی در نیاری!» خواسته اش این بود که صبور باشم و گریه نکنم و دیگر حرفی در این زمینه بین ما رد و بدل نشد.

مهدی به ادوات نظامی اِشراف کامل داشت. دوره ی تخصصی تک تیراندازی هم دیده بود. به خاطر تخصصش بار دوم از طریق ارتباط و سفارش یکی از فرماندهان میدانی در سوریه اعزام شد.

فرمانده ای که با او هماهنگ کرده بود، برایش نامه درخواست نوشت و به راحتی اعزام شد. چون هماهنگی ها از بالا انجام شده بود، خودش این بار خیلی زحمتی نکشید.

منبع: کتاب «عطر شهادت» همسرانه ای از شهید مدافع حرم «مهدی ثامنی راد»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده