برگی از خاطرات
-بنده خدا، چرا دیر آمدی، منو که کم مانده بود به کشتن بدهی میدونی چه بلایی به سرم آورد؟ با خنده گفت: بزرگ شدی یادت می ره، حالا پانصدی را بچسب. بقیه را ولش کن.


گشتی گیران شوخ/ شهید علی پقه


خاطرات شهید عیسی پقه

نام: عیسی

نام خانوادگی: پقه

تاریخ تولد: 1347

تاریخ شهادت: 22/7 /1368

محل شهادت: محور سقز

به گزارش نوید شاهد گلستان: شهید عیسی پقه، درهشت سالگی به مدرسه رفت و تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. سینه ای ستبر، چهار شانه و اندامی قوی داشت و با صلابت راه می رفت. سیمای جذاب و قشنگ او بسیار دیدنی و محبوب شده بود. ملا بایرام، دایی او نگذاشت بی کار بگردد. دستش را گرفت و او را با خود به مغازه برد.

-حیف جوانی مثل شما، خوش تیپ و ورزیده بیکار در خیابان ها بگردد با هم می رویم تو می شوی شاگرد من، تا بتونی موتور سازی را یاد بگیری، نظرت چیه؟

- خیلی خوبه دایی، دستت درد نکنه.

- پس می ریم، هم این که کار یاد می گیری و هم این که از بی کاری خلاص می شوی.

احساس فقر و تنگ دستی او را آزار می داد ولی خم به ابرو نمی آورد مرتب بر سر کار حاضر می شد و با اشتیاق تمام کار می کرد و روز به روز ماهر تر می گشت.

با همه این ها، عاشق فوتبال و کشتی محلی بود. به هر بهانه ای از فرصت استفاده می کرد.

روزی در خانه، به هیکل تنومند پدرش نگریست، می خواست بگوید، اما می ترسید، بلاخره گفت:بابا جون می خواهی با من کشتی بگیری؟

قجر چپ چپ به او نگاه کرد اما چیزی نگفت. عیسی سوالش را دوباره تکرار کرد.

پدر لبخندی زد. عیسی بیشتر اصرار کرد، بلاخره پدر راضی شد.

از کمر قجر گرفت، می خواست از زمین بلندش کند. زور داشت و جوان اما خام و بی تجربه بود. با زور می خواست کشتی را به نفع خود تمام کند.

عیسی، احساس کرد پاهایش از زمین کنده شد و بین زمین و آسمان معلق مانده بود. تلاشش بی نتیجه ماند نفهمید که چطور ضربه فنی شد.

عیسی دست از کشتی نکشید. استاد کارش اهل ورزش بود. حلب های پنج کیلویی از سیمان پر کرده بودند. عیسی بارها با وزنه دوید تا توانست استیل بدنش را روی فرم بیاورد.

با همه این حرف ها، پول نداشت. رجب آل جلیل بهترین دوستش بود.  محرم حرف هایش و تمام لحظه ها با هم بودند. ان روز به عروسی رفته بودند که جارچی جار زد. حلقه میدان درست شد پهلوان های کشتی یکی پس از دیگری به میدان رقابت آمدند. عیسی وسوسه شد.

– رجب جان فرصت خوبیه.

-منظور؟

-منظور این که تو برو از آن طرف، من هم از این طرف، کی میدونه که ما با هم آمدیم.

اینجا کسی ما را نمی شناسد. با هم کشتی می گیریم لا اقل پول تو جیبی گیرمان می آید.

-بد فکری نیست من رفتم اما تو باید زمین بخوری یادت نره

رجب به آن سمت رفت و لحظه ای بعد در میدان ظاهر شد و حریف طلبید.

عیسی لباسش را کند، می خواست حریف رجب باشد. در یک لحطه حریف قدر مقابل رجب ظاهر شد چشمان رجب چهار تا شد.

مجبور بود مقابله کند. حریف او را چرخاند و بالا برد، کمرش را فشار داد و ان قدر سریع و محکم او را کوبید که می خواست قفسه سینه اش بشکند.

عیسی لبش را گاز گرفته بود و حرفی برای گفتن نداشت. عیسی هم وارد میدان شد و کشتی گرفت اما روی برد و باخت او اختلاف بود برای همین پانصد تومان پول نقد به عیسی رسید.

عیسی خوشحال شد. وقتی به رحب رسید زبانش را گاز گرفت.

-بنده خدا، چرا دیر آمدی، منو که کم مانده بود به کشتن بدهی میدونی چه بلایی به سرم آورد؟

با خنده گفت: بزرگ شدی یادت می ره، حالا پانصدی را بچسب. بقیه را ولش کن.

هر دو آن روز آن قدر خندیدند که رجب درد بدنش را فراموش کرد و نوشابه ای سرد مغازه حالی به آن ها داد.

ابراهیم به خدمت رفت. ابراهیم برادرش بود. نمی خواستند هر دو به خدمت بروند.

-عیسی تو باید مراقب خانه باشی، کمک خرج بابا باشی تا من بیام

-باشه، تو برو من هستم.

ابراهیم رفت یک ماه  گذشت. عبدالصمد، نور محمد قریشی، امام محمد سن سبلی دوستانش بودند. حرف هایشان یکی بود.

-عیسی ما که تصمیم گرفتیم به خدمت برویم.

-یعنی من تنها باشم؟ اصلا نمی توانم. رجب من هم می آیم.

-نه عیسی تو نمی تونی، خونتون کسی نیست. صبر کن تا ابراهیم بیاد.به حرف آن ها گوش نکرد و داوطلبانه بدون اطلاع پدرش به خدمت رفت.

خدمت را در کردستان گذراند. همیشه مراقب اطراف بود که مبادا گیر کومله بیفتد. فرمانده هشدار می داد. یک بار با افراد کومله درگیر شدند. تیر اندازی ادامه یافت.

گلوله آر پی جی، قسمتی از پای راستش را از بین برد.

-عیسی تو تیر خوردی برو کمین بگیر و یک گوشه ای بشین .

-نه مهم نیست فریاد امام محمد تاثیری نکرد. پای زخمی او تلو تلو می خورد. با خودش یدک می کشید.

باز هم به نبرد خود ادامه داد و کم کم چشم هایش سیاهی رفت بی رمق شد و افتاد. آن قدر خون از بدنش رفت که در آخر نبرد گوشه ای افتاد.

-عیسی، عیسی جان پاشو عیسی صدایی از او بر نمی خواست.

بار دیگر دور او جمع شدند و امام محمد سر او را بر روی زانویش گذاشت.

-عیسی جان چشماتو باز کن، ترو خدا حرف بزن.

-عیسی پقه آرام جان داده بود طوری که کسی متوجه پرواز ملکوتی او نشده بود.

منبع: معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان/ پرونده فرهنگی شهدا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده