دل نوشته ای در وصف شهید «ابراهیم باقری» منتشر شد
در یگان خدمتی رزمی بسیج سپاه پاسداران آر پی چی زن بود. یازده سال تمام منتظر باز گشتش بودیم. تا اینکه روزی برادران جستجوگر ستاد تفحص پیدایش کردند. در سنگرش بوده . یازده سال تمام آن جا بوده ، در جزیره مجنون . و در تمام این مدت همه ما در انتظار او بودیم. هیچ کس فرموشش نکرده بود.
روایتی از یک نوجوان شهید

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید ابراهیم باقری/ شانزدهم فروردین 1345، در شهرستان ورامین دیده به جهان گشود. پدرش امیر، کشاورز بود و مادرش فخرالسادات نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. از سوی سپاه پاسداران در جبهه حضور یافت. چهارم اسفند 1362، با سمت آر پی جی زن در جفیر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در روستای جمال آباد تابعه شهرستان پاکدشت واقع است.

دل نوشته ای در وصف شهید «ابراهیم باقری» را در ادامه می خوانید؛

از خانه که بیرون زدم ، در جمال آباد ورامین غوغایی به پا بود. در و دیوار را پارچه سیاه می زدند کوچه ها را آب می پاشیدند. در حیاط مسجد جای سوزن انداختن نبود. اولین کسی که مرا دید با عجله گفت: زود باش ، جا موندی ؟ الان شهیدها رو می یارند باید آماده باشیم.

همه آماده شدند، با لباس سیاه پوشیده و اشک ریختن به انتظار ماندیم. می دانستم چه کسی را می خواهند بیاورند، ابراهیم باقری را. همان جوان شانزده ساله رشید و دلاور را به خانه اش باز می گرداندند. یازده سال می شد، که از او بی خبر بودیم . در سال 62 وقتی که شانزده سالش بود ف در عملیات خیبر مفقودالاثر شد . در یگان خدمتی رزمی بسیج سپاه پاسداران آر پی چی زن بود. یازده سال تمام منتظر باز گشتش بودیم.

تا اینکه روزی برادران جستجوگر ستاد تفحص پیدایش کردند. در سنگرش بوده . یازده سال تمام آن جا بوده ، در جزیره مجنون . و در تمام این مدت همه ما در انتظار او بودیم. هیچ کس فرموشش نکرده بود. مگر می شد ابراهیم باقری را فراموش کرد؟ آن پسر سختکوشی را که با پدرش در مزارع ورامین کار می کرد، و از همان بچگی نماز می خواند و روزه می گرفت. همه دوستش داشتند.

روایتی از یک نوجوان شهید

خودم را که به مسجد رساندم چشمم به همرزمانش، هم سن و سالهایش، هم کلاسی هایش و خانواده اش افتاد. دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. بسیاری از این جوانان هم گریه می کردند، آنها ابراهیم را خوب به یاد داشتند. ابراهیم باقری را، که در سنین نوجوانی به همراه بسیاری از آنها عضو بسیج بود و در تمامی فعالیت ها شرکت می کرد.

عکس بزرگی از شهید نوجوان ، ابراهیم باقری را جلوی در مسجد آماده نگه داشته بودند. به آن نگاه می کردم ، چنان می لرزیدم که گویی با من حرف می زند. همان نگاه مهربان، همان چهره جدی و همان صورت دلپذیری که سالها در دلم حک کرده بودم. به یاد گذشته های دور افتادم زمانی که ابراهیم بین ما بود و ما قدرش را نمی دانستیم . یادم است شبی مهمانی به خانه امان رسید و من هم ، چیزی در خانه نداشتم . حتی نمی توانستم یک جعبع شیرینی بخرم و به خانه ببرم . دل نگران ایستاده بودم که ابراهیم آمد. منو که دید گفت: چی شده؟

رویم نمی شد ماجرا را برایش تعریف کنم . آنقدر اصرار کرد تا بهش گفتم. و چند لحظه بعد متعجب شدم . وقتی که او را دیدم با آن جوانی اش با بسته ای پول در دست ، به طرفم آمد ، و با اصرار آن را دستم داد. او هنگاه شهادت سن و سال کمی داشت ، اما روحی بسیار بزرگ داشت . عزیز ما بود. کم کم تابوت شهید ابراهیم را آوردند. تابوت سراسر پوشیده در پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران بود. چه جلال و پر شکوه بود. همه ما با گفتن لا اله الا الله به استقبالش رفتیم . در پشت بلند گو وصیت نامه او را برای ما خواندند. کلماتی را که می شنیدم ، همان کلمه هایی بود که او قبلاً به آن اعتقاد داشت . همگی با سکوت گوش دادیم .

امیدوارم شکست نهایی دشمنان تجاوزگر با این جمله (خیبر) میسر گردد. از شما پدر و مادر عزیزم می خواهم که مرا حلال کنید و این را بدانید که من امانتی بودم از طرف خدا در نزد شما. از امت شهید پرور می خواهم که ادامه دهنده راه شهداء و یاور مستضعفین باشند و گوش به فرمان دستورات امام امت باشند. با خویش گفتم: ابراهیم عزیز ، تو چه خوب و چه بزرگوار بودی. تو ، هرگز نمردی و زنده ای تا ابد. راهت باقی .

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده