"فوزیه بالاگبری" یکی از بانوان جانباز قطع نخاعی و مادر سه شهیدی است که در زمان جنگ تحمیلی بر اثر بمباران هوایی کرمانشاه قطع نخاع و برای درمان راهی کشور آلمان می شود. او در زمان برگشت به ایران متوجه می شود هر سه فرزندش شهید شده است. در ادامه متن گفتگو با اين بانوي صبور تقدیم مخاطبان می گردد.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ فوزیه بالاگبری- یکی از بانوان جانباز قطع نخاعی و مادر سه شهید استان کرمانشاه- در مورد خاطرات خود در زمان جنگ تحمیلی و بمباران هوایی کرمانشاه، اظهار داشت: همسرم نظامی بود و مثل بسیاری از مردان سلحشورکشور برای دفاع از آب و خاک میهن اسلامی به منطقه  عملیاتی رفته بود. من با دو پسر چهارده ساله و یک دختر نه ساله در کرمانشاه زندگی می کردم.

زخم بر تن و صبر در دل مادر سه شهید


*تمام بدنم مملو از ترکش بمب های خوشه ای بود

وی افزود: هفتم آبان 1365 همزمان با 28 صفر سالروز رحلت حضرت محمد ( ص ) و شهادت امام حسن ( ع ) بود. ظهر آن روز بچه ها در خانه بودند که صدای آژیر قرمز به گوش رسید. بچه ها کمی هراسان شده بودند . اگر چه خود من هم می ترسیدم اما سعی کردم بچه ها را آرام کنم. آن ها در کنار من نشسته بودند، گاهی من به آن ها دلداری می دادم و گاهی آن ها روحیه ی مرا تقویت می کردند. کم کم صدای هواپیماها به گوش رسید و صدای پدافند های هوایی به اوج رسید، دیگر مطمئن بودم که شهر بمباران خواهد شد. برای یک لحظه، سایه ی شومی از روی حیاط خانه گذشت و پس از چند لحظه بمب های خوشه ای در جای جای خانه ی ما جا گرفتند. دیگر متوجه هیچ چیز نشدم.

*25 بار عمل جراحی شدم

بانوی جانباز کرمانشاهی گفت: ساعت نه صبح هشتم آذر ماه به یکی از بیمارستان های تهران اعزام شدم. تمام بدنم مملو از ترکش بمب های خوشه ای بود، هر دو پایم از کار افتاده و کلیه هایم آسیب دیده بودند. طی چندین ماه در بیمارستان تهران 25 بار مورد عمل جراحی قرار گرفتم و هیچ کس در کنارم نبود. پزشکان تصمیم گرفتند که مرا برای ادامه ی درمان به کشور آلمان اعزام نمایند. قرار شد ساعت یک و نیم بامداد به همراه تعداد دیگری از مجروحین از فرودگاه مهر آباد به آلمان پرواز کنیم. بلافاصله به برادرم اطلاع دادم و او هم همراه پدر و همسرم از کرمانشاه خودشان را به تهران رساندند. به محض دیدن آنها احوال بچه ها را پرسیدم، گفتند: " خوب هستن." اما پدرم وقتی بی تابی مرا دید گفت: " دخترم! آنها امتحان دارن، چطور آنها را می آوردیم؟ از درس عقب می ماندند، برایت نامه می نویسند."


زخم بر تن و صبر در دل مادر سه شهید

* غم دنیا در دل من خانه کرده بود

وی ادامه داد: اگر چه کمی آرام شدم؛ اما انگار غم دنیا در دل من خانه کرده بود. ندیدن بچه ها، دوری از همسر، سفری تنها به کشوری غریب و وضعیت جسمانی ام، همه و همه باعث می شد که لحظه به لحظه نگرانی و دلشوره ام بیشتر شود، نه شام خوردم و نه با آنها حرف زدم. بغض کرده بودم و گاهی دور از چشم آن ها اشک می ریختم. به وضوح نگرانی را در چهره ی پدر، برادر و همسرم مشاهده می کردم. به هر حال لحظه ی وداع فرا رسید و من به همراه مجروحین دیگر به طرف آلمان پرواز کردیم.

*هر دو پایم را قطع کردند

وی با اشاره به اینکه ساعت پنج صبح 6 خرداد 1366 هواپیما در فرودگاه آلمان به زمین نشست، گفت: بلافاصله به بیمارستان انتقال یافتیم و در آنجا مورد معاینه قرار گرفتیم. معلوم بود که قبلا" پرونده های پزشکی ما را مطالعه کرده بودند. پزشکان به شدت نگران وضعیت من بودند چون می دانستند که بارها مورد عمل جراحی قرار گرفته ام و هر دو پایم عفونت کرده است. بیش از سه ماه در آلمان بودم و تنها زن مجروحی که در آن زمان در آلمان حضور داشت، من بودم. در طول این مدت هفت بار تحت عمل جراحی قرار گرفتم که اولین عمل جراحی من 17 ساعت به طول انجامید؛ اما عمل جراحی بر روی پاهای من هیچ تأثیری نداشت و هر دو پای مرا قطع کردند.

وی عنوان داشت: به من اطلاع دادند که 20 شهریور به ایران باز خواهم گشت. انگار دوباره از مادر متولد شده بودم. با تمام درد و رنجی که داشتم؛ اما سر از پا نمی شناختم. با شوق و ذوق فراوان برای بچه هایم اسباب بازی خریدم و آماده ی بازگشت شدم. روز موعود فرا رسید و من از شادی در پوست خود نمی گنجیدم.
همه ی دردهایم را فراموش کرده بودم؛ چرا که می خواستم به خانه ام برگردم و پس از ماه ها بچه هایم را ببینم. ساعت یک بامداد 21 شهریور هواپیما در فرودگاه تهران نشست.


زخم بر تن و صبر در دل مادر سه شهید

*اگر چه پا نداشتم ، به شوق دیدن بچه ها پاهایم را فراموش کردم

بالاگبری بیان داشت: انتظار به سر آمده بود، اگر چه پا نداشتم؛ اما با شور و اشتیاق به طرف خانواده ام می رفتم. پدر، مادر، همسر، برادر، خواهر و ... به استقبالم آمده بودند، من در آغوش آنها بودم و با هم اشک می ریختیم؛ اما چشمم در میان جمعیت به دنبال بچه هایم می گشت و دلم برای دیدن آن ها تنگ شده بود. با چشم های اشک آلود پرسیدم:" پس بچه ها کجان؟" جوابی نشنیدم. با چشمهایم تک تک آن ها را از نظرم گذراندم؛ اما جوابم فقط سکوت بود. پدرم جلوتر آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت: " دختر جان تو که این همه صبر کردی، تا کرمانشاه هم صبر کن این چند ساعت هم روی اون چند ماه." به کرمانشاه رسیدیم. تقریبا" همه ی فامیل برای استقبال آمده بودند. وارد خانه شدم. برای من تشکی انداخته بودند، روی تشک نشستم و بچه ها را خواستم. احساس کردم یکی یکی خودشان را از نگاه من پنهان می کنند. شاید چیزهایی دستگیرم شده بود؛ ولی نمی خواستم باور کنم. بچه ها را صدا زدم:" حمید رضا، علیرضا، مژگان!" از گوشه و کنار صدای گریه به گوشم می رسید. گفتم:" کسی نمی خواد بگه بچه هام کجان.

*هر سه فرزندم در نبودم شهید شدند

وی گفت: صدای هق هق گریه ی مادر و خواهرم مفهوم تازه ای داشت. با فریاد شوهرم را صدا زدم. حالا دیگر همه ی جمعیت با صدای بلند گریه می کردند. پدرم با چشمانی اشک آلود جلو آمد، ما فقط یکدیگر را نگاه کردیم. هیچ کلمه ای بین ما رد و بدل نشد؛ اما من از چمانش خواندم که هر سه فرزندم به شهادت رسیده اند، پای گریز نداشتم، ملحفه را روی سرم کشیدم .

شایان ذکر است؛ رهبر معظم انقلاب در سفر سال 1390 خود به استان کرمانشاه با این مادر شهید و جانباز صبور دیدار کردند.

انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده