شهید "علیرضا زارع" در دفنر خاطراتش می نویسد: شب ها که زنگ راحتي مي زدند روي تابلو شعارهائي که به گوش مان خورده بود مي نوشتيم در آن موقع در بازارچه فيل خانه اي اجاره کرديم و مدت 6 سال در آنجا بوديم.
زندگی نامه خودنوشت شهید علیرضا زارع

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "علیرضا زارع" در 20 اسفند ماه 1347 در شیراز در روستای بروج واقع در 30 کیلومتری شرق شیراز ـ جاده خرامه چشم به جهان گشود. پدر کشاورز بود و از این طریق امرار ومعاش می کرد. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد و تا چهارم ابتدایی ادامه داد.
 شهید علیرضا زارع از طریق بسیج به جبهه اعزام شد 3 ماه دوره ی آموزشی را در شیراز گذراند.وی پس از رشادتهای فراوان سرانجام در 24 آذر ماه 1362 در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای شیراز به خاک سپرده شد.

زندگی نامه خودنوشت شهید علیرضا زارع:
در روز اول که اين خانواده تشکيل شده است دو نفر بوده اند که ساکن بنجير بوده اند و شغل پدرم کشاورزي بوده است و بعد از چند سال که تعداد فرزندانش به 5 نفر رسيده بود در اثر اسب سواري در سربازي فوت کرد و من آن موقع 4 الي 5 ساله بود که تعداد خانواده 6نفر شده بوديم:

مادرم ،دو خواهرم ،دو برادرم و خودم. يک از برادرانم از من 7 سال بزرگتر بود و ديگري کوچکتر که بعد از چند مدت به خرامه که بزرگتر از آنجا بود سفر کرديم و برادر بزرگترم که نامش محمد بود بعد به شيراز آمد و از طريق کار کردن براي ما خرجي فرستاد و بعد از چند مدت که گذشت من را به علت کم بودن سن در شناسنامه به مدرسه راه نمي دادن که به شيراز آمدم و در دکان دوچرخه اي کار کردم که بعد از چند مدت استاد آن مغازه گفت شاگرد نمي خواهم بعد از آن به دکان حلبي سازي روي آوردم،روزها کار مي کردم و شب ها به مدرسه مي رفتم و در مدرسه آسماني که واقع در خيابان احمدي بود تا پنجم ابتدائي را گذراندم و بعد از آن به مدرسه کريم پور (ابوذر جمهر) اول راهنمائي تحصيل مي کردم که در سال 1357 که انقلاب شروع شده دوم راهنمائي بودم کم کم داشتم به سن بلوغ مي رسيدم که بعد با کوششهاي فراوان در سخنراني ها در مساجد رفت و آمد مي کردم امام را به طور پنهاني شناختم .

شب ها که زنگ راحتي مي زدند روي تابلو شعارهائي که به گوش مان خورده بود مي نوشتيم در آن موقع در بازارچه فيل خانه اي اجاره کرديم و مدت 6 سال در آنجا بوديم که صاحبخانه آن جا يک نفر شهري بود و بعد از آن به مدت يک سال در خانه ديگري که نزديک آنجا بود رفتيم و بعد از اين مدت دو خواهرم شوهر کرده بودند و خانواده ما را چهار نفر تشکيل مي داند که مادرم و دو برادرم و خودم بوديم و شغل برادر بزرگم تغيير کرده بود و به پاسباني در شهرباني رفته بود که مدت 3 سال در تهران خدمت مي کرد و بعد از آن که انقلاب شروع شده بود به شيراز فرار کرد و ديگر به تهران نرفت تا انقلاب پيروز شد و بعد باز هم به شهرباني مراجعه کرد و خدمت خود را شروع کرد و برادر کوچکترم هم به مدرسه مي رفت.و بعد از آن که انقلاب شروع شد و بانک صادرات وام مي دادند برادرم وام گرفت و در خيابان کارگر يک خانه را خريديم و من هم سوم راهنمائي را گرفتم و به مدرسه ي ابوذر به کلاس اول تجربي در سال 60-59 رفتم در همين مدت در مسجد صاحب الزمان(عج) خيابان کارگر شروع به فعاليت و رفت و آمد کردم که امام دستور تشکيل ارتش بيست ميليوني دادند و يک نفر به نام آقاي اسلامي نسب آمد و به ما درس اسلحه شناسي و ايدئولوژي مي داد و بعد از چند مدت با تعدادي ازي بچه ها ي مسجد به بسيج راه پيدا کرديم و در هفته چند شب نگهباني مي آمديم و تا به حال که گروهي تشکيل شده است به نام گروه مقاومت که در آنجا عضو هستم و سمتم در گروه معاون سرگروه.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده