گفت و گوی صمیمی نوید شاهد با همسر شهید مدافع حرم «سید محمدجواد حسن زاده»:
دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۱۴
همسر «سید محمدجواد حسن زاده» تعریف کرد: آقا جواد به حضرت زهرا (س) ارادت خاصی داشت و زمانی که دختر دومم بعد از شهادت ایشان به دنیا آمد، با نشانه های خود نام او را «زهرا سادات» گذاشت.


همسرم بعد از شهادت نام دخترم را «زهرا سادات» گذاشت/ برای داعشی ها «سید خوفی» بود


اواخر مهرماه 1395 بود که خبر آمد شهید «سید محمد جواد حسن زاده» در حلب سوریه به شهادت رسید. آن روزها جوانان زیادی توسط تکفیری ها در خون خود غلطیدند که هرکدام قصه پر غصه ای داشتند اما قصه شهید «حسن زاده» روایتی دیگرگونه داشت. او فرزند شهید بود و خاطره ای از پدر نداشت و حالا نوبت فرزندانش بود که مانند پدر، روزها را با غرور در حسرت دیدار ابدی پدر بگذرانند. قسمت تلخ داستان شهید «حسن زاده» آنجایی است که همسر باردارش را با یک فرزند کوچک راضی می کند تا به سوریه برود؛ سفری که بازگشت ندارد و آرزوی دیدار فرزند دوم را بر دل شهید می گذارد.

به مناسب روز زن، به گفت و گو با خانم «جمیله قاضی زاده حسینی»همسر شهید «سیدمحمدجواد حسن زاده» نشستیم و روزهای تلخ و شیرینی سخن گفتیم که قهرمان آن «آقا جواد» بود. مصاحبه نوید شاهد با این بانوی صبور را در ادامه می خوانید:

خانم قاضی زاده در ابتدای گفت و گو از نحوه آشنایی تان با شهید حسن زاده برایمان بگویید.

آقا جواد دانشجوی دانشگاه «تربیت مدرس» تهران و مداح بود. صدای خیلی خوبی داشت. ما هر هفته همراه خانواده به قم و جمکران می رفتیم و ایشان برای کاروانمان مداحی می کرد. معمولا نزدیک به اذان به حرم می رسیدیم و با صدای زیبایش اذان هم می داد. بعد از مدتی در مسجد مقدس جمکران من را از خانواده ام خواستگاری کرد و یک سال بعد (سال 1385) در کنار حرم امام رضا (ع) عقد کردیم.

بعد از ازدواج ساکن مشهد شدید؟

ما ساکن تهران بودیم اما از آنجا که خانواده شهید در مشهد زندگی می کردند در مسیر تهران مشهد در رفت و آمد بودیم. یک مرتبه که برای مراسم عروسی دختر دایی ایشان به مشهد می رفتیم، در شاهرود تصادف کردیم و باعث شد حدود بیست روز در بیمارستان باشیم. پاشنه پای همسرم شکست و من هم از ناحیه گردن و کمر آسیب دیدم. برای آن که حال ایشان بهتر شود، تصمیم گرفتیم برای یک سال مشهد زندگی کنیم. نیتم این بود که حال ایشان بهتر شود و قصد ماندن در مشهد را نداشتم. یک سال که گذشت، کار همسرم در سازمان تامین اجتماعی درست شد و باید یک سال دیگر در مشهد می ماندیم تا کار انتقالی ایشان امکان پذیر شود. در همان دوران بود که کلیپ های داعش پخش می شد.

و آن کلیپ ها دغدغه رفتن به سوریه را در شهید ایجاد کرد!

بله. همسرم اوایل فیلم ها را به من نشان نمی داد و هر کلیپی می دید، گریه می کرد. کنجکاو شده بودیم و اصرار می کردم فیلم ها را نشانم دهد اما ایشان مخالفت کرد. بعد از مدتی از من پرسید «درباره داعش شنیده ای؟» و درباره جنایت های داعش مفصل برایم سخن گفت.

قبل از ظهور داعش، هرزمان که فیلم یا مستندی از دوران دفاع مقدس به ویژه در هفته دفاع مقدس پخش می شد، غصه می خورد و می گفت: «خوش به حالشان! در دهه ای زندگی می کردند که فضای جهاد و شهادت بود.» من هم می گفتم: «پدر شما شهید شده است و امکان نداشت هم زمان همراه پدرتان در جبهه باشید.»

گاهی گریه می کرد و غبطه می خورد. زمانی که موضوع داعش پیش آمد دیگر کمتر از دوران دفاع مقدس می گفت و جنایت های داعش ذهنش را مشغول کرده بود.

بعد از مدتی آرام آرام بعضی از کلیپ های داعش را نشانم داد و گفت: «ما با خیال راحت در خانه مان نشسته ایم و عده ای با ترس از خانه شان فرار می کنند.» این حرف ها را که می زد حس می کردم برنامه ای دارد و در جوابش می گفتم: «آقا جواد! داعشی ها کارهای وحشتناک می کنند اما شما فرزند شهید هستی، فیلم هایشان را نگاه نکن، رویت تاثیر می گذارد.» با تعجب می گفت: «مگر می شود آدم ظلم را ببیند و از این جنایت ها چشم پوشی کند!»

پدر همسرم، شهید «نجفعلی حسن زاده»، متولد نجف اما اصالتا اهل فریمان بود. به دلیل مهاجرت پدرش به عراق برای تحصیل در حوزه علمیه، همانجا به دنیا آمده و با آغاز جنگ ایران و عراق، به ایران بازگشته بود. آقا جواد هرسال حدود بیست روز به کربلا می رفت. آن سال هم طبق روال به این سفر رفت اما می خواست از تولد پدرش در نجف استفاده کند و با پیوستن به نیروهای عراقی به جنگ داعش برود اما قبول نکرده بودند البته ما از این موضوع بی اطلاع بودیم.

بعد از آن با من شروع به صحبت کرد تا برای اعزام، قانعم کند. مخالفت کردم و نمی توانستم قبول کنم. می گفت: «تا شما راضی نباشی، کارم درست نمی شود.» می گفتم: «اصلا نمی توانم تصور کنم اسیر داعش شوی و به جنگ با آنها بروی.» هرکاری انجام می دادم تا از فضای سوریه و جنگ خارج شود.

آقا جواد در دو سالگی یتیم شده بود و طعم بی پدری را چشیده بود. با این که پدر شده بود اما حسرت های کودکانه داشت و درباره شان حرف می زد. آن زمان دختر اولمان به نام «فاطمه سادات» به دنیا آمده بود به پدرش وابسته بود. به ایشان می گفتم: «شما مرد هستی و این احساس را داری! فرزند ما دختر است و نسبت به پدرش حساسیت دارد. پس به سوریه رفتن فکر نکن تا دخترمان هم این حس ها را تجربه نکند.»

به دلیل مشکلی که بعد از تصادف در کمرم ایجاد شد، اجازه بارداری نداشتم اما خدا هدیه دیگری به ما داد. زمانی که خبر بارداری ام را به ایشان دادم، خیلی خوشحال شد و سر از پا نمی شناخت. به من می گفت: «به خاطر کمرت دیگر نباید هیچ کاری انجام بدهی. با رستوران سر کوچه صحبت می کنم، زمانی که خانه نیستم، غذا برایتان بیاورند.» بعد از چند روز با هم به خرید رفتیم و با سلیقه خودش برایم لباس گرفت.

همسرم به اندازه ای مهربان شده بود و هوای من را داشت که با خود می گفتم دیگر فکر رفتن به سوریه از سرش خارج شده است. به مادر شوهرم می گفتم: «مادر! جواد آقا از فکر داعش بیرون آمده و به رفتن دیگر فکر نمی کند.» ایشان هم از این موضوع خیلی خوشحال شد.

همسرم بعد از شهادت نام دخترم را «زهرا سادات» گذاشت/ برای داعشی ها «سید خوفی» بود

اما راضی شدید ...

بله، عجیب راضی شدم. مدتی گذشت، شبکه های تلویزیون قسمت های مختلف سریال «مختارنامه» را پخش می کردند. یک روز قسمتی را نشان داد که مادران و زنان، پسران و همسرانشان را از میدان جنگ خارج می کردند. جواد آقا من را صدا زد و گفت «این قسمت را با دقت نگاه کن چون بعد از آن چند سوال از شما دارم.» بعد از پایان سریال پرسید: «برداشتت نسبت به این خانم ها چیست؟» گفتم: «خیلی کار اشتباهی کردند. اشتباهشان در آن دوران باعث شد مسیر اسلام تغییر کند.» گفت: «یعنی تاثیر آنها در روزگار امروز هم هست؟» گفتم: «بله! خیلی کارشان اشتباه بود.» گفت: «پس تو مثل آنها نباش. اگر قرار باشد هر کسی بگوید بچه من، برادر من و همسر من نرود، با آن زنان هیچ فرقی ندارد. آن زمان زنانی بودند که می توانستند به حضرت زینب (س) کمک کنند اما دریغ کردند. الان هم حرم ایشان هست و عده ای مانند من می خواهند برای دفاع بروند اما همسرانشان مخالفت می کنند، هیچ فرقی با آن زنان ندارند. وقتی شما الان با رفتن من مخالفت می کنی، آن زمان هم مخالفت می کردی. شما که از نسل حضرت فاطمه زهرا (س) هستی، آیا ایشان از شما راضی است؟» سخنانش آنقدر تاثیرگذار بود که همانجا چند دقیقه گریه کردم و گفتم: «جواد جان! اگر می خواهی بروی من دیگر مخالفت نمی کنم. حرف تو حق بود اما احساساتم مانع دیدن حق می شد. فقط تا زمانی که خواستی بروی به من نگو.»

این حرف را که زدم، فکر نمی کردم خیلی زود اثر کند؛ طی دو هفته کارهای ایشان برای اعزام درست شد. خاطرم هست یک سفر به «امامزاده داوود» رفتیم و زمانی که به مشهد برگشتیم، ایشان به سمت سوریه حرکت کرد. نزدیکان دلداری ام می دادند «پای آقای جواد سه مرتبه جراحی شده، صد در صد قبولش نمی کنند و بر می گردد.» اما آقا جواد با هوش بالایش نگذاشت کسی متوجه جراحی های پایش شود.

زمانی که به سوریه اعزام شد، جنسیت فرزندمان هنوز مشخص نشده بود اما ایشان عاشق دختر بود و به نام «فاطمه زهرا» خیلی علاقه داشت.

دوست داشتم اسم دختر دومم را «عاطفه سادات» بگذارم اما همسرم از سوریه که تماس گرفت و جنسیت بچه را پرسید، گفت: «خدا را شکر! فاطمه سادات شماره دو» با تعجب گفتم «آقا جواد نمی شود که با شماره بچه ها را صدا بزنیم.» گفت «زهرا سادات. هر زمان که آمدم درباره اش صحبت می کنیم».

آقاجواد قبل از شهادت به من تلفن زد و گفت: «دیگر منتظر تماس من نباش. دارم کارهای برگشتم را انجام می دهم و برای همین دیگر زنگ نمی زنم.» سه ماه بود آقا جواد را ندیده بودیم. خیلی خوشحال شدم و اگرچه ماه های آخر بارداری ام بود، خانه تکانی کردم. گلدان خریدم و حیاط را چراغانی کردیم. روزهایی که ایشان در سوریه بود به ما خیلی سخت گذشت. هر روز صدقه می دادم و به حرم امام رضا (ع) می رفتم و از آقا می خواستم همسرم صحیح و سالم برگردد. آقا جواد شب همان روزی که خبر بازگشتش را به من داد، شهید شده بود.

چه زمانی خبر شهادت ایشان را به شما دادند؟

بعد از پنج روز متوجه شهادت ایشان شدم. برایم باورپذیر نبود و سه شبانه روز نخوابیدم. زمانی که برای وداع رفتیم و تابوت ایشان را دیدم، بدنم بی حس شد و روی ویلچر نشستم. فردای آن روز که صورت ایشان را دیدیم، قبول کردم همسرم شهید شده است.

نحوه شهادت ایشان به چه صورت بود؟

آقا جواد شبیه پدرش به شهادت رسید. پدر ایشان به دلیل اصابت گلوله از پشت سرش به شهادت می رسد و همسرم با اصابت گلوله به جلوی سرش شهید می شود. هر دو تیر به سر شهید شدند.

همسرم بعد از شهادت نام دخترم را «زهرا سادات» گذاشت/ برای داعشی ها «سید خوفی» بود

خانم قاضی زاده گفتید که شهید علاقه خاصی به حضرت زهرا (س) داشت. از ارادت ایشان به بانو فاطمه زهرا (س) برایمان بگویید.

شاید قصه نامگذاری دختر دومم ارات ایشان به حضرت را نشان دهد. بعد از آن که دخترم چند ماه بعد از شهادت آقا جواد به دنیا آمد، اسمش را که می پرسیدند، می گفتم نام ندارد و هرکس پیشنهادی می داد. به همسرم گفتم: «جواد جان! می گویند شهید زنده است، الان به من ثابت کن که زنده هستی. می خواهم اسم دخترمان را انتخاب کنم. اسم ها را به «فاطمه سادات» می دهم، شما نظر واقعی ات را بگو.  اسمی که خودم دوست داشتم (عاطفه سادات) را کنار می گذارم.»

تمام اسم هایی که خانواده پیشنهاد داده بودند، نوشتم. به فاطمه سادات گفتم: «یک صلوات بفرست. بگو یا «فاطمه زهرا (س)» و به بابایی بگو من از طرف شما این اسم را بر می دارم.» از بین تمام اسم ها «زهرا سادات» درآمد؛ مطمئن هستم آن اسم را شهید در دست دخترم گذاشت و حالا اسم دخترم «زهرا سادات» برایم یک معنا و مفهوم دیگری دارد.

همسرم کارهای خیر که انجام می داد، به زبان نمی آورد. بعد از شهادت ایشان گفتند که روزهای ولادت حضرت زهرا (س) شیرینی سفارش می داده و در مساجد پخش می کردند. آقا جواد ارادت خاصی به حضرت فاطمه (س) داشت. هرسال روز زن هدیه ام را از همسرم دریافت می کنم و به هر نحوی که هست، هدیه اش را به دستم می رساند.

خانم قاضی زاده، سمت شهید حسن زاده در سوریه چه بود؟

خاطرم هست یک مرتبه که تماس گرفت، پرسیدم «جواد جان! شما در سوریه چه کاری انجام می دهی!» گفت: «خودت می دانی. چون شکمو هستم، در آشپزخانه ام.» گفتم: «خیلی خوب است. جواد جان اگر عملیاتی بود، برای خودت مواد غذایی تهیه کن و جای قایم شو.» این حرف را که زدم، خنده اش گرفت و جواب داد: «این چه حرفی است که می زنی! یعنی من آمده ام اینجا که از این کارها بکنم.»

یکی از هم رزمانش تعریف می کرد آقا جواد در سوریه اصلا نمی نشست و همه کاری انجام می داد. گویا یک مرتبه به مقر داعشی ها می رود، وسایل آنها مانند اسلحه را می آورد و می گوید «حیف است آنها با اسلحه ما به درک واصل شوند. بگذار با اسلحه خودشان آنها را بکشیم.» به ایشان که می گویند کار خطرناکی کردی، جواب می دهد: «تازه برایشان نوشته ام «سید خوفی»».

و اما مرداد ماه سال 1397 و دیدار خانواده شهید با آقای خامنه ای. این دیدار چگونه اتفاق افتاد؟

مادر بزرگ آقا جواد که ایشان هم همسر شهید بود، آرزو داشت آقای خامنه ای به منزلشان برود. بعد از عقدمان به دیدن ایشان رفتیم. از تهران با همسرم تماس گرفتند و مجبور شدیم به تهران برگردیم. یکی دو روز بعد در مسجد مقدس جمکران بودیم که به ما خبر دادند مقام معظم رهبری به منزل ایشان رفته است. خیلی خوشحال شدیم و سر از پا نمی شناختیم.

ماه ها بعد از شهادت آ قا جواد، قبل از آن که آقای خامنه ای به خانه مان بیایند، حس می کردم که قرار است رهبر عزیز را ببینیم و به خواهر آقا جواد گفتم « یا ما به دیدار رهبر عزیز می رویم و یا ایشان می آیند.» حدود یک سال بعد از شهادت آقا جواد به منزلمان آمدند و حس و حال آن روز را هرگز فراموش نمی کنم.


خانم قاضی زادهاز آنجا این مصاحبه با سالروز میلاد حضرت زهرا (س) و روز مادر مقارن شده است، اگر موافق باشید، پایان صحبت مان را به مرحوم «بی بی صدیقه حسن زاده» اختصاص دهیم. رابطه شهید با ایشان چگونه بود؟

همسرم عاشق مادرش بود. یادم نمی آید مادر یک بار آقا جواد را صدا زده باشد و ایشان با تاخیر جواب بدهد. محال بود مادر ایشان را صدا کند و لحظه ای درنگ کند. مادر آقا جواد کمتر از شش ماه پس از شهادت پسرش، مرحوم شد و نتوانست این داغ را تحمل کند. همسرم هیکل رشیدی داشت اما جلوی مادرش بسیار متواضع بود و به ایشان احترام می گذاشت. کنار پای مادرش می نشست و به پای ایشان بوسه می زد.

گفت و گو از نیره دوخائی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده