خاطراتی از شهیدمحمدکاظم شهروی
يکشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۱۵
همسر شهید "محمد کاظم شهروی" چنین نقل می کند:«بچه ها را اینطوری توجیه می کردم که بابا رفته پیش خدا. آن موقع بچه ها کوچک بودند و خیلی از مسائل را نمی فهمیدند.پدربزرگ و مادربزرگشان که رفتند مکه، بچه ها خیلی خوشحالی می کردند.می گفتند:بابابزرگ و مادرجون رفتند پیش خدا، برگردن بابا رو هم باخودشون میارن. وقتی از مکه برگشتند...» نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه ادامه این خاطره دعوت می کند.

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدکاظم شهروی سوم خرداد 1331 در روستای لاسجرد از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش حسين و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. کارمند دادگستری بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم فروردین 1362 در ابوقریب توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر و گردن، شهید شد. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. 

این خاطرات به نقل از همسر شهید محمدکاظم شهروی است که تقدیم حضورتان می شود:

لیوان شیر
زمستان بود و هوا خیلی سرد. لباس پوشید و برای گرفتن نان از خانه بیرون رفت. من هم مشغول آماده کردن صبحانه شدم. چند دقیقه ای طول نکشید که برگشت. یک لیوان برداشت و پر شیر کرد و رفت. دنبالش رفتم. چندتا خانه پایین تر از ما رفتگری مشغول نظافت کوچه بود. لیوان شیر را به او داد. متوجه تعقیب من نشد. وقتی که برای بچه ها لباس می خرید، یک دست هم اضافه می گرفت و به نیازمندان می داد. سفارش می کرد:«کسی که به در خانه می آد بهش کمک کن.»

بچه ام را می برم جبهه!
خیلی بچه ها را دوست داشت. به خصوص سمیه را. می خواست برود جبهه، می رفت و برمی گشت او را می بوسید.
گفتم:«دلت می آد این بچه را تنها بذاری؟».
به شوخی گفت:«کاری نداره، می ذارم توی ساک و با خودم می برمش.»

بابا رفته پیش خدا
بچه ها را اینطوری توجیه می کردم که بابا رفته پیش خدا. آن موقع بچه ها کوچک بودند و خیلی از مسائل را نمی فهمیدند. پدربزرگ و مادربزرگشان که رفتند مکه، بچه ها خیلی خوشحالی می کردند. 
می گفتند:«بابابزرگ و مادرجون رفتند پیش خدا، برگردن بابا رو هم باخودشون میارن.».
وقتی از مکه برگشتند، بچه ها اول سراغ پدرشان را می گرفتند.


سایه بالا سر
بعداز شهادت محمد کاظم، زندگی با سه تا بچه کوچک خیلی سخت بود. برای بالا بردن تحمل سختی ها متوسل به قرآن و دعا می شدم. بی سرپرستی برای من و بچه ها بیشتر دردناک بود. هروقت که طاقتم طاق می شد آرزو می کردم ای کاش او زنده می ماند؛ حتی در اسارت یا مجروحیت. لااقل سایه اش بالا سر ما بود.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده