سکینه روشن، همسر شهید داود شیری، از روزی سخن میگوید که سرنوشتشان به سادهترین شکل ممکن رقم خورد؛ لب جوی آبی، وقتی که داوود با لبخندی آرام و نگاهی عمیق، تنها یک جمله گفت: «خانم، میشه ظرفتون رو بدین آب بخوریم؟» از همان لحظه، انتخاب دلش قطعی شده بود. این آشنایی ساده، به ازدواجی در سال ۱۳۵۸ ختم شد. شهید شیری ابتدا کنار پدرش در کارگاه چرخسازی و موتورسازی کار میکرد، اما دیری نپایید که با روحیهای سرشار از ایمان و انگیزه، راهی جبهه شد. بهجای خدمت سربازی، لباس پاسداری بر تن کرد و برای همیشه، در مسیر نور و ایثار قدم نهاد. همسر شهید، اکنون با صدای بغضآلود اما پرغرور، از آن سالها، از عشق، صبوری و دلیری همسرش روایت میکند.
سرهنگ بازنشسته و برادر دو شهید، علی و حسین جودکی، در روایت خاطرات خود از برادری سخن میگوید که تنها بیستسال داشت، اما دلی به وسعت تاریخ و ذهنی خلاق در زمینههای فنی و هنری. شهید علی جودکی نهتنها در رشتههایی چون برقکشی، عکاسی و طراحی آتلیه دست داشت، بلکه با نگاهی ژرف، پیش از اعزام نهایی به جبهه، تصویری از خود به یادگار گذاشت که بر قلبش شعری نقش بسته بود؛ گویی از سرنوشت روشنش خبر داشت. او تنها یک سال پس از ازدواج، بهرغم بازگشتهای موقت، دیگر از جبهه بازنگشت و در منطقه بستان به خیل شهیدان پیوست. برادرش، با زبانی آمیخته به اندوه و افتخار، از مردی میگوید که راه حسینبنعلی (ع) را عاشقانه پیمود و به تعبیر خودش، استمرار خط سیدالشهدا را در میدان عمل معنا کرد.
جانباز محمدعلی احمدی، از رزمندگان حاضر در عملیات فتحالمبین، با آغاز آموزشهای نظامی در سال ۱۳۵۹ در پادگان امام حسین (ع) تهران، وارد عرصه دفاع مقدس شد. او که در سال ۱۳۶۷ در یکی از محورهای عملیاتی جنوب کشور مجروح شد، با زبانی صادقانه و ساده از سالهایی روایت میکند که رزمندگان اسلام تنها با ایمان، برای دفاع از خاک وطن و ارزشهای الهی در برابر ارتش تا بن دندان مسلح دشمن ایستادگی کردند. خاطرات او، بهویژه از خطوط عملیاتی مانند خط «معارک روستای معمری» تا شناساییهای خطرناک در دل مواضع دشمن، تصویری واقعی از مقاومت و ازخودگذشتگی جوانان آن دوران ترسیم میکند.
نوید شاهد استان مرکزی در راستای حفظ و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، تصمیم به انتشار تصاویر رزمندگان نموده که از سال ۹۴ به صورت سری در حال انتشار است. شما را به دیدن این تصاویر دعوت میکنیم.
این روایت، داستان پسر مهربان و خوبی است که از همان ابتدا، شور رفتن به جبهه را در سر داشت. مادر شهید رضا زارعیان از مخالفتهای اولیه پدر، اصرارهای رضا برای حضور در جبهه و شهادت او در ۲۸ صفر میگوید.
این روایت، داستان پر درد و رنج مادری است که از دل روستای چنار خمین، پسر سومش رضا را راهی جبههها کرد. پسری که دوازده سال گمنام ماند و سرانجام با یک مشت استخوان به آغوش خانواده بازگشت. مادر شهید رضا اسکندری از لحظه شهادت فرزندش در عملیات خیبر و خاطرات شیرین شیطنتها و اصرارهای او برای رفتن به جبهه میگوید.