سه‌شنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۹:۱۹

«شهيد شاه آبادي؛ روايت شهادت» در گفت و شنود شاهد ياران با مهندس مهدي چمران از ياران شهيد

شهيد شاه آبادي، در جبهه جنگ با دشمن، در هنگامه پيكار حق و باطل و در كنار رزمندگان به شهادت رسيد و فوزش تضمين شد. شهادت ايشان در جبهه تصادفي نبود، چرا كه هر چند اين، آخرين سفرش به جبهه¬ها بود اما اولين آن¬ها نبود. آيت الله شاه آبادي از هر فرصتي كه پيش مي¬آمد براي رفتن به جبهه و ديدار با رزمندگان استفاده مي¬كرد.
مهندس مهدي چمران رئيس شوراي شهر تهران، در اين گفت و شنود، روايت و همچنين خاطراتش از نخستين لحظه آشنايي تا آخرين دم، يعني عروج آن شهيد عزيز و عالم رباني در سفر وصل به سوي معبود، را بيان كرده است.

***
گويا شما سال¬هاي زيادي شهيد شاه آبادي را مي¬شناختيد، اما صميميت و رابطه نزديك¬ بين شما و ايشان در جبهه به وجود آمده بود؟
ابتدا دوست دارم به ارواح طيّبة همة شهداي انقلاب اسلامي و به خصوص شهداي جنگ تحميلي درود بفرستم. اميدوارم بتوانيم راه آن¬ها را ادامه دهيم و در مسير اهداف بلندشان گام برداريم.
البته من در گذشته آقاي شاه آبادي را بارها زيارت كرده بودم، مانند مجلس ختم يكي از دوستان شهيدمان كه آقاي شاه آبادي در آن شركت و سخنراني كرده بودند. همين طور در موارد و مواقعي ديگر، به خصوص كه در منطقة بازار و در همسايگي خانه پدري ما، منزل يكي از برادران ايشان قرار داشت. از قديم، ارادت و دوستي بين ما وجود داشت، ولي ديداري كه در جبهه اتفاق افتاد، بسيار خاص بود و نسبت به ايشان صميميت، شوق و علاقة خاصي در من ايجاد كرد.

آن ديدار در كدام¬يك از عمليات¬ها حاصل شد؟
در حملة والفجر مقدماتي، كه من طبق معمول در خدمت رزمندگان و در جبهه هاي نبرد بودم، تا كارهايي را كه در حد معمول و ميسور مي توانستم انجام بدهم. در جريان رفت و برگشت و در قرارگاه هايي كه بودم، در آن زمان حادثة بسيار جالب و شيريني برايم اتفاق افتاد كه اين حادثه، خود سرآغاز حوادث ديگري شد. اين حادثه، همانا ديدار و زيارت شهيد شاه آبادي بود. به خصوص كه ايشان پيشنهاد كردند كه طي همين چند روزي كه در جبهه هاي جنگ هستند، من نيز كنارشان بمانم، و من ماندم. ما در نقاط مختلف جبهه، خطوط مقدم، پشت، جلو، قرارگاه هاي عملياتي و مكان هاي ديگر بازديد هاي به اصطلاح خطي داشتيم.

در آن بازديدها چه مي¬گذشت؟
در آن بازديدها، ايشان سخنراني هاي بسياري ايراد كردند. به خاطر دارم كه با كمال تواضع و بزرگواري، با وجود اين¬كه نمايندة مجلس شوراي اسلامي و يكي از شخصيت¬هاي مذهبي و سياسي مهم كشور بودند، دو يا سه بار در اين سخنراني ها كه در قرارگاه ها بود ـ و اصولاً بنده آمادگي هم نداشتم ـ بعد از چند دقيقه صحبت، اعلام كردند: مژده مي دهم به دوستان و برادراني كه اين¬جا حضور دارند، كه هم اكنون برادر شهيد دكتر چمران براي شما صحبت مي كنند. اين همه لطف، البته براي من شگفت¬آور و غير قابل تصور بود.
بعد از اين¬كه چند روز پرخاطره گذشت و من از حالت هاي روحاني و عرفاني آقاي شاه آبادي كاملاً بهره-مند شدم، ايشان پيشنهاد كردند كه ما در تهران جلسه بسيار ارزنده اي داريم كه اگر شما فرصت داشته باشيد كه در هفته، هشت ساعت وقت بگذاريد، شما را دعوت مي كنم كه در اين جلسه شركت كنيد و استفاده ببريد.

آن جلسه در چه زمينه¬اي بود؟
اتفاقاً من هم همين سؤال را كردم. ايشان فرمودند از چند سال قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ما جلسة تفسير قرآني داشتيم كه بسياري از مسؤولين كشور و تعدادي از شهدا عضو اين جلسه بودند. در اين جلسه، قرآن توسط خود دوستان تفسير مي شود. خلاصه، بنده را دعوت كردند كه شب¬هاي شنبه در اين جلسه شركت كنم. به من، آدرس مسجد رستم آباد پايين، مسجد شهيد شاه آبادي فعلي، در نزديكي ميدان اختياريه را دادند كه خدمت ايشان رسيدم و براي اولين بار در آن جلسة تفسير قرآن شركت كردم. اين امر، سرآغازي براي درس هاي قرآن، در آن سال بود. خوشبختانه بعد از شهادت ايشان هنوز اين جلسات ادامه دارد. بدين ترتيب من به طور مرتب، هر شب شنبه با آقاي شاه آبادي ملاقات داشتم و در جلسات تفسير شركت مي كردم. بعد از اين حادثه، من مرتباً، به خصوص در مواقعي كه حمله بود، از جبهه هاي جنگ بازديد داشتم. آن زمان مدت طولاني¬تري در جبهه ها بودم. ايشان هم به طور مرتب از من خبر مي گرفتند و براي شركت در جبهه ها اظهار علاقه مي كردند. مي خواستند بيايند و با رزمنده ها صحبت داشته باشند.

تا اين¬كه در همان سال و ايام شهادت آقاي شاه آبادي كه من مسؤول دانشكدة هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بودم، قراري گذاشتيم كه از جزيرة مجنون و از پل مجنون بازديد و برنامه هايي در آن¬جا اجراء كنيم. ايشان هم فرمودند كه حاضرند در اين مسافرت شركت داشته باشند و به خصوص با هم ديداري از جبهه ها و از رزمندگان داشته باشيم. البته برنامة اين ديدار بسيار مفصل و طولاني بود كه شرح آن را نيز نوشته ام و الآن بعد از چند سال، تا آن¬جايي كه حافظه ام ياري كند براي شما توضيح مي دهم.
به آخرين جبهه رفتن و آخرين روزها بپردازيد.
بار آخر كه همراه ما آمدند، بعد از انتخابات دورة دوم مجلس شوراي اسلامي بود و نمايندگي ايشان براي دومين بار پياپي مسجل شده بود، در حالي كه هنوز حدود يك ماه از زمان كاري مجلس اول نيز باقي مانده بود. چند روز قبل از سفر به مناسبتي اظهار فرمودند كه مي¬خواهند از تعطيلي چند روزه مجلس استفاده كنند و براي بازديد از جبهه¬ها و ديدار با رزمندگان به جبهه بروند. در سفر قبلي به جبهه، كه حدود يك ماه قبل صورت گرفته بود، به دليل آماده نبودن پل فلزي كه رابط با جزيره بود، نتوانسته بودند از جزائر مجنون بازديد كنند. بر همين اساس، قرارها گذاشته شد.

چگونه عازم منطقه شديد؟
با هواپيما. آقاي شاه آبادي وقتي مطلع شدند كه قرار است به اتفاق ديداري از جبهه هاي جنگ داشته باشيم، روز چهارشنبه پنجم ارديبهشت 1363، گروه كوچكي متشكل از دوستان صميمي خود را آماده كردند تا به آن¬جا برويم. البته صبح روزي كه ما به فرودگاه رفتيم، ايشان دير رسيدند. هواپيما هنوز روي باند بود و با زحمت هواپيماي 130C- را متوقف كردند. سپس ساعت 9 و 40 دقيقه با كمي تأخير، وارد فرودگاه شدند و بلافاصله با همراهان¬شان سوار هواپيما شدند و آمادة رفتن به اهواز شديم. يكي از همراهان، فرزند خود آقاي شاه آبادي بود. هواپيما آماده پرواز شد. من مقابل ايشان نشسته بودم. يادم است به اهواز كه رسيديم ايشان گفتند:" بايد از وقت¬مان به خوبي استفاده كنيم. اگر محلي براي بازديد نبود، حتي اگر يك كلانتري هم در راه بود از آن بازديد مي كنيم. در هر صورت، اصلاً وقت را تلف نمي¬كنيم."

در اهواز برنامه¬تان چه بود؟
در اين شهر، برادران تبليغات جبهه و جنگ، منتظر رسيدن ما بودند. آقاي شاه آبادي به اين برادران نيز هم عين همين جملات را يا همين مضامين گفتند و از آن¬ها خواستند كه برنامه جامع و كاملي براي¬شان تدارك ببينند تا زمان خالي نداشته باشند. مراسم بازديد انجام شد، سپس به طرف سه راهي فتح حركت كرديم. نزديك سه راهي، به يك ايستگاه صلواتي رفتيم و در اين¬جا حضر¬ت¬شان با رزمندگاني كه آن-جا بودند، روبوسي كردند و به درخواست آن¬ها تعدادي عكس گرفتند. پس از خداحافظي با اين رزمندگان، عازم تيپ 20 زرهي رمضان شديم و در آن¬جا از يك وسيله زرهي بازديد به عمل آوردند. پس از اين بازديد سريعاً به اهواز بازگشتيم. روزي كه آن¬جا رسيديم، من مي خواستم بازديدي از يكي از جبهه هاي جنگ در منطقة «جُفير» بكنم. تصميم داشتيم در يكي از ادوات نظامي، اصلاحاتي به وجود بياوريم يا چيزي شبيه آن بسازيم. بعد از ظهر از آن¬جا بازديد كرديم و برگشتيم. البته ايشان ابتدا نمي دانستند براي چه كاري به آن منطقه مي رويم، اما بعد كه متوجه شدند، آمدند و با ما همراهي كردند. در طول راه هر جا كه با رزمنده ها برخورد مي كردند يا در قهوه¬خانه¬هاي صلواتي و هر جايي كه گروهي از آن-ها متمركز و مستقر بودند، با آن¬ها صحبت و روبوسي مي كردند. به طور كلي خيلي شاد و خوشحال بودند و با شادابي و طراوت كامل آن¬ها را مي پذيرفتند.
طبق برنامه قبلي، قرار بود پس از نماز مغرب و عشاء، آقاي شاه آبادي براي رزمندگان لشكر 25 كربلا در پايگاه شهيد بهشتي سخنراني كنند. درست بين دو نماز به پايگاه رسيديم و ايشان بلافاصله پشت تريبون رفتند. صحبت¬هاي زيبايي داشتند و من بخشي از آن¬ها را كه خاطرم مانده بود، همان شب يادداشت كردم. حدود سه ربع ساعت، سخناني دلنشين و مؤثر پيرامون جنگ، اوضاع كلي آن روز دنيا، حمايت ابرقدرت¬ها از عراق و عدم درك صحيح آن¬ها از معيارهاي اسلامي و فلسفه شهادت، ايراد كردند. سپس نماز عشاء به امامت خود حاج آقا اقامه شد. پس از اداي نماز، رزمندگان براي مصافحه و روبوسي دور آقاي شاه آبادي آمدند و به اصطلاح هجوم آوردند به سمت ايشان. اطرافيان به خاطر جلوگيري از فشار و ازدحام، از آن عزيزان خواستند كه از روبوسي صرف نظر كنند، ولي آن¬ها به واسطه عشق و علاقه بي¬پايان¬شان نسبت به روحانيت معظم، دست بردار نبودند. برادراني كه آن¬جا مهماندار بودند سعي مي كردند افراد را از اطراف ايشان دور كنند، ولي ما مي ديديم كه رزمندگان حتي گردن ايشان را جلو مي كشند تا ببوسند. اين برادران فرياد مي زدند كه بابا، گردن حاج آقا را رها كنيد، اما شهيد در كمال تواضع مي¬فرمودند: «گردن كه ارزشي ندارد، جانم مال اين¬هاست، بگذاريد بيايند تا من آن¬ها را ببوسم. چه اشكالي دارد؟ گردن ما هيچ ارزشي در برابر اين رزمندگان عزيز ندارد.» بعد از اتمام سخنراني، به همان محل تبليغات جبهه و جنگ برگشتيم. بعد از اين جلسه، ايشان در جمع مسؤولين پايگاه گفتند: "اين طور نيست كه فقط آن¬ها ـ رزمندگان ـ علاقه¬مند باشند كه با روحانيون روبوسي كنند، بلكه ما هم علاقه¬منديم آن¬ها را ببوسيم و اگر سرمان را هم بخواهند، من يكي، سر خود را تقديم¬شان مي¬كنم." به هر حال اين آخرين سخنراني آقاي شاه آبادي به همراه جمعي بزرگ بود و آخرين اقامت ايشان در اهواز، و البته آقاي شاه آبادي تا ساعتي قبل از شهادت، چندين سخنراني ديگر هم ايراد نمودند، ليكن در جمع¬هايي كوچك¬تر و در ميان سنگرهاي خط مقدم.

با انرژي زايدالوصف و مشهور شهيد شاه آبادي به لحاظ كاري، طبعاً روز پر ازدحامي را گذرانده بوديد.
بله. صبح روز بعد، پنج¬شنبه 6 ارديبهشت، دوست داشتند و اعلام آمادگي كردند كه برنامه¬اي داشته باشند. مرتب تكرار و تأكيد مي¬كردند كه ما براي استراحت نيامده¬ايم و بهتر است كه برنامه¬اي فشرده و متراكم داشته باشيم و وقت¬مان بيهوده نگذرد، و اين سخن را با مسؤولين برنامه¬ريزي تبليغات نيز تكرار كردند. در اثر اصرار ايشان، قرار بازديد از جزيره مجنون گذاشته شد و نيز قرار شد كه همان شب، در جزيره، برنامه دعاي كميل داشته باشيم. البته به خاطر وضعيت نامساعدي كه جزيره در آن روزها داشت، برادران رزمنده اصرار چنداني نداشتند كه ايشان به جزيره بيايند و حتي مي گفتند كه تشريف نبريد، ولي آقاي شاه آبادي به شدت مصر بودند كه بروند و با رزمندگان در خود جزيره ديدار داشته باشند. يكي ديگر از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي كه نماينده شهر زاهدان بود ـ و متأسفانه الان اسم¬شان را يادم نيست ـ به اتفاق فرزند آقاي شاه آبادي و دو ـ سه نفر از دوستان مسجدي و صميمي شهيد، همراه مان بودند. ما صبح زود به طرف جفير حركت كرديم تا از آن¬جا به جزيرة مجنون برويم. قبل از اين¬كه به جزيره برويم، قرارگاه لشكر 92 زرهي خوزستان در همان اطراف جفير قرار داشت. جانشين لشكر، سرتيپ اقارب پرست بود كه خداوند او را هم بيامرزد و بر علوّ درجاتش بيفزايد. ايشان نيز در همان جزيرة مجنون به شهادت رسيد. من به آقاي شاه آبادي گفتم اين شخص، افسري بسيار شجاع و فردي معتقد و دين¬دار است كه از روزهاي اول تا هنگام شكست حصر آبادان در جبهه هاي آبادان مانده، گردان تانك المهدي(عج) را بر پا كرده و فرد بسيار متديني هم هست؛ بد نيست با ايشان هم ديداري داشته باشيم. شهيد شاه آبادي هم مشتاقانه استقبال كردند. با هم به قرارگاه رفتيم و شهيد اقارب پرست را ملاقات كرديم. مدتي نشستيم، صحبت كرديم، آقاي اقارب پرست هم پيشنهاد و اصرار كردند كه به جزيره نرويم. ولي ما كه در هر حال قرار بود از جزيره بازديد داشته باشيم، از قرارگاه بيرون آمديم و ساعت 9 صبح به طرف جزيره حركت كرديم. به كنار جزيره كه رسيديم، بايد از روي پل شناور با ماشين عبور مي كرديم.

همان پل مشهوري كه ساخت آن توسط نيروهاي خودي در زمان خودش ـ و شايد حالا هم ـ كاري بزرگ محسوب مي¬شد.
دقيقاً. نصب و راه¬اندازي اين پل شناور، الحق يك حماسه واقعي و معجزه¬اي حقيقي است و براي انساني كه از روي اين پل گذرمي¬كند، حتي اگر براي چندمين بار هم باشد، باز هم هيجان¬آور و غرورآفرين است. البته قبل از رسيدن به پل رابط با جزيره، در قرارگاه رحمت، ديداري با معاونت لشكر 92 زرهي انجام شد و پس از آن، حركت ادامه يافت. حدود ساعت 11 صبح به محل كنترل و انتظامات سر پل رسيديم. چون پل در دست تعمير بود، مدتي كوتاه در سنگر انتظامات به انتظار نشستيم تا پل آماده عبور گرديد و حركت از روي پل شناور 13 كيلومتري آغاز شد.

از شهيد شاه آبادي به عنوان يك آدم خوش سفر تعريف¬هاي زيادي مي¬كنند. شما چه خاطره¬اي از اين ويژگي شهيد داريد؟
واقعاً همين طور است و بسيار خوش صحبت بودند.

در طول راه چه صحبت¬هايي مي¬كردند؟
از زماني كه سوار اتوبوس شديم، آقاي شاه آبادي داستان¬هايي از زندان رفتن¬هاي خودشان در سال¬هاي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي و رژيم طاغوتي شاهنشاهي را تعريف مي كردند. اين¬كه چگونه و چند بار دستگير شدند، زندان¬هايي كه رفته بودند، رئيس زندان چگونه برخورد مي كرده، ايشان چه مي گفتند، در زندان چه مي كردند، در كميتة مشترك به اصطلاح ضد خرابكاري كه آن زمان وجود داشت چه اتفاقاتي براي¬شان افتاده بود... خلاصه، همه را به طور مفصل بيان مي كردند، به طوري كه آن روز فرزند ايشان مي گفت كه بسياري از اين موارد و اتفاقات را تاكنون نشنيده است.

داشتيد لحظات عبور از پل را تعريف مي¬كرديد.
با شادي و نشاطي بي¬حد و احساس قدرداني و در عين حال شگفتي از اين همه ايثار و تلاش و شجاعت و رشادت رزمندگان، همانند يك گذراندن لحظه¬هاي سفر تاريخي، با پاسخ دادن به ابراز احساسات رزمندگان اسلام و جهادگران مسؤول نگهداري پل، پل را كه قطعه قطعه بود در مي¬نورديديم. صداي تقّ و تقّ مستمر و موزوني كه هنگام عبور از روي پل به وجود مي¬آمد و شبيه حركت قطار روي ريل بود ـ ايشان نيز همين مسأله را مطرح كردند كه وقتي روي پل حركت مي كنيم، مثل اين¬ است كه سوار قطار هستيم و من صداي قطار مي شنوم ـ همراه با صداي شكستن امواج در برخورد با ديواره¬هاي پل، گويي براي ما به نوعي مارش پيروزي را مي¬نواخت و ما از طرف ديگر شاهد تلاش ايثارگرانه برادراني بوديم كه مشغول احداث جاده عريض و خاكي سيدالشهداء(ع) كه ارتباط با جزيره را برقرار مي¬ساخت بودند و همة اين¬ها، احساس سپاس از خداي بزرگ و شكر نعمت¬هاي او را در ما برمي-انگيخت. بالاخره به پايان پل كه به جزيره مجنون ختم مي¬شود رسيديم. وقتي از روي پل به طرف جزيرة مجنون مي رفتيم، هنوز گفتن آن خاطره ها ادامه داشت. صحبت ديگري كه در آن زمان مطرح كردند اين بود كه خيلي دلم مي خواست از همين جا مي¬پريديم توي آب و شنا مي كرديم!

و اين داشتن روحيه بالا نيز يكي ديگر از خصوصيات هميشگي شهيد بود.
بله، همان¬طور كه گفتم خيلي شاداب و با نشاط به طرف جزيره حركت مي كرديم. هر جايي كه رزمنده اي را مي ديدند، حالا آن شخص هر كسي كه بود، بلافاصله دستي تكان مي دادند و سلامي مي كردند. به همين دليل هميشه دوست داشتند جلوي ماشين بنشينند تا با رزمنده ها سلام و احوالپرسي كنند و به آن¬ها به اصطلاح «خسته نباشيد» بگويند. در جزيره شروع به بازديد از نقاط مختلف آن¬جا كرديم. نحوة جاده-سازي و نيز قرارگاه هايي را كه وجود داشتند بازديد كرديم. ظهر شد و هنگام نماز بود. جاده كناري جزيره را در پيش گرفتيم تا به سنگر تبليغات جبهه و جنگ رسيديم. پس از سلام و احوالپرسي با مسؤول تبليغات جزيره، وضو ساختيم و قرار شد در همان¬جا داخل يك سنگر، نماز جماعت را به امامت شيخ بزگوارمان آقاي شاه آبادي برگزار كنيم.

همان نمازي كه آخرين نماز شهيد شاه آبادي بوده است. راستي جاي دقيق برگزاري آن نماز جماعت را به ياد داريد؟
در يكي از قرارگاه هاي تبليغات جنگ در جزيره، سنگر نسبتاً بزرگي بود كه فضايي براي حدود بيست نفر داشت. بلندگويي هم داشتيم و يكي از همراهان ما كه مسؤول تبليغات بود، اذان گفت. يادم است كه تكبيرهاي نماز را ايشان توي بلندگو مي گفت، كه شهيد فرمودند در اين فضاي كوچك، چه اصراري است كه از بلندگو استفاده كنيد؟ بيرون كه كسي نيست، اگر هم هست نيازي به استفاده از بلندگو نيست. نماز را خوانديم و حقيقتاً نماز جماعت پرشوري براي آن سنگر و آن شرايط حاكم بر جزيرة مجنون بود.
در بين دو نماز سخناني پيرامون انقلاب اسلامي و جهاد در راه خدا براي حاضران ايراد كردند و اين نيز آخرين سخنراني معظمٌ له بود. چيزي كه من هيچ گاه فراموش نمي كنم دعايي بود كه ايشان، در انتهاي نماز خواندند. خوب به خاطر دارم كه در آخرين سجدة آخرين نماز، با روحانيتي تمام، درخواستي بزرگ در قالب اين دعا، به پيشگاه خداوند عرضه داشتند: «اللهم اني اسئلك ان تجعل وفاتي قتلاً في سبيلك تحت رايه نبيك و وليك مع اوليائك و اسئلك ان تقتل بي اعدائك و اعداء رسولك» يعني از خداوند درخواست مي كرد كه وفات او را، قتل و كشته شدن در راه خدا و پيغمبر(ص) او، با دوستان و اولياء و انبيائش قرار دهد.
و شگفت اين¬كه خداوند چه زود، آخرين تقاضاي اين بندة خاص خود را اجابت كرد.
يادم است كه آن روز، پنج¬شنبه و شب شهادت حضرت امام موسي كاظم(ع) بود. به هر حال به خاطر اين مناسبت، سنگر حال و هواي خاصي داشت.

در ادامه، چه كرديد؟
بعد از نماز، سفره ناهار در همان سنگر پهن شد، غذاي مختصري صرف كرديم. قرار بود نقاط ديگري از جزيره را بازديد كنيم. پس از صرف غذا، طبق عادت هميشگي¬شان كه ظرف¬ها را پاك مي¬كردند و در جمع¬آوري سفره كمك مي¬كردند، دست به كار شدند. سفره برچيده شد و بدون فوت وقت، آماده بازديد شدند، اما مسؤول تبليغات، خودش هنوز آماده نبود و داشت برنامه¬هاي آن شب را تدارك مي¬ديد. بالاخره برنامه بازديد آماده شد. قرار شد بعد از ديدار از نقاط مهم جزيره و پس از نماز مغرب و عشاء، دو سخنراني جداگانه ايراد شود و بعد از آن، در سنگري ديگر و در جمعي بزرگ¬تر، مراسم دعاي كميل، توسط آقاي شاه آبادي برگزار شود. چرا كه همه مي¬دانستند دعاهاي كميل ايشان، شور و حالي ديگر دارد. حتي يادم است كه چون جزيره بزرگ بود، قرار گذاشتيم كه در دو نقطه دعاي كميل برقرار شود، يك نقطه را ايشان تشريف ببرند و بنده با يكي ديگر از دوستان¬مان به محل ديگري برويم. با اين برنامه¬ريزي با يك اتومبيل تويوتا كه هفت نفر در آن بوديم، روانه ديدار از نقاط مهم جزيره شديم. در حين عبور از جاده اصلي به دو نفر موتورسوار برخورديم كه يكي از آنان، همان فرد راهنمايي بود كه از اهواز همراه ما آمده بود و براي تبليغات جبهه و جنگ، عكس مي¬گرفت. او داشت از عكس¬برداري از لاشه هواپيماي توپولف عراقي كه روز قبل سقوط كرده بود، بازمي¬گشت و چون آقاي شاه آبادي اظهار علاقه كردند كه از هواپيما بازديد كنند، او نيز به ما پيوست و جمع¬مان به هشت نفر رسيد. راه را ادامه داديم تا به چهارراه امام خميني رسيديم. تمام اطراف محل تخريب شده بود و گودال¬هاي ايجاد شده به وسيله بمباران¬هاي هوايي، ديده مي¬شد. اين قسمت، نزديك سنگرها و محل اجتماع برادران جهاد بود و به همين دليل به كرات مورد بمباران¬هاي هوايي قرار گرفته بود. اما از آتش توپخانه ديگر خبري نبود و منطقه نسبت به گذشته، امن¬تر به نظر مي¬رسيد. وارد جاده ديگري شديم و به سوي چهارراه شهيد حاج همت پيش رفتيم. طرف راست ما، چاه¬هاي نفت كه روي آن¬ها را با بتن پوشانده بودند، در يك محوطه باز، ديده مي¬شد. سمت راست ما عموماً آب بود و طرف چپ نيز سنگرهاي برادران رزمنده به چشم مي¬خورد. در طول مسير، اگر حتي به يك رزمنده هم برخورد مي¬كرديم، ايشان به نحوي او را مورد محبت و ملاطفت خود قرار مي¬دادند تا عشق و علاقه خود را به ررزمندگان نشان ¬دهند.
در واقع اين روحيات در هر شرايطي و در هر ساعتي از شبانه روز در شهيد شاه آبادي ديده مي¬شد.
و باز هم مي¬گفتند كه اين سر من به اين¬ رزمندگان تعلق دارد، بگذاريد هر كار با آن مي¬خواهند بكنند. در طول راه به سنگر فرماندهي لشكر امام علي بن ابي¬طالب(ع) رسيديم. ايشان به داخل سنگر رفتند و با يكايك رزمندگان حاضر در آن روبوسي كردند. سپس از همان¬جا با اتومبيل از يكي از خطوط استقرار نيروهاي نظامي شروع به بازديد كردند و تقريباً نسبت به همه افراد آن گردان، ابراز محبت نمودند. در اين مسير هم، كه سربازان عموماً در كنار سنگرهاي خود بودند، ايشان پس از روبوسي با سربازان و درجه¬داران و افسران، مدتي با آنان صحبت مي¬كردند و هدايايي را كه به همراه خودشان از تهران آورده بودند، بين آن عزيزان تقسيم مي¬كردند.
به همين ترتيب تا پايان و انتهاي اين خط پيش رفتيم، تا جايي كه ديگر با اتومبيل نمي¬شد جلو رفت و در نتيجه دوباره همين مسير را بازگشتيم. جاده ديگري را در پيش گرفتيم كه موشك¬هاي ضد هوايي ما در كنار آن مستقر بودند. به محل موشك¬هايي رسيديم كه روز قبل، همان برادران با همان موشك¬ها، يك هواپيماي توپولف عراقي را سرنگون ساخته بودند. پياده شديم و داخل سنگر آنان رفتيم. برادران پدافند نيروي هوايي، طرز كار موشك¬ها و نحوه سقوط هواپيما را براي آقاي شاه آبادي و همراهان تشريح كردند. پس از آن به طرف چهارراه شهيد بهشتي رفتيم كه تا مدتي قبل، منطقه¬اي خطرناك و زير آتش به شمار مي¬رفت. پس از ديدار با تعدادي از رزمندگان كه از سنگرهاي خود بيرون آمده بودند و مشتاقانه براي روبوسي پيش مي¬آمدند، قرار برنامه برگزاري دعاي كميل با همراهي آنان بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء گذاشته شد، و دوباره به راه افتاديم. بيش از يك ساعت به غروب آفتاب نمانده بود. ساعت شش و بيست دقيقه بعد از ظهر، اتومبيل را رها كرديم و قرار شد، پياده، راه را ادامه دهيم.
از راه پرپيچ و خمي كه در اثر رفت و آمد افراد در بين ني¬ها ايجاد شده بود، به سرعت و گاهي به حال دو پيش مي¬رفتيم. از ميان ني¬زار گذشتيم و به منطقه بازتري رسيديم كه از آن¬جا دود ناشي از سوختن هواپيما از فاصله چند كيلومتري ديده مي¬شد. روند حركت خود را سريع¬تر كرديم، چرا كه نزديك غروب آفتاب بود و نمي¬خواستيم هنگام بازگشت، با تاريكي شب مواجه شويم. به يك قسمت از لاشه هواپيماي عراقي رسيديم كه داخل گودال به وجود آمده در اثر سقوط، افتاده بود و پس از گذشت 24 ساعت همچنان داشت در آتش مي¬سوخت. همه با علاقه و دقت و احساس غرور و خوشحالي از سقوط اين سلاح دشمن، به تكه ـ پاره¬هاي سوخته هواپيما مي¬نگريستيم. در اين¬جا تعدادي عكس نيز گرفته شد و سپس به هر ترتيبي كه بود به طرف قسمت دوم لاشه هواپيما به راه افتاديم ـ اين هواپيما پس از اصابت موشك به آن در آسمان به دو نيم شده و در دو نقطه به فاصله تقريبي يك كيلومتر سقوط كرده بود ـ در اين نقطه، قسمت¬هاي اصلي بدنه و موتور هواپيما در داخل گودالي در حال سوختن بود. باز هم تعدادي عكس گرفته شد. با اين¬كه آقاي شاه آبادي معمولاً با عكس گرفتن موافق نبودند، ولي در اين¬جا براي اولين و آخرين بار، بعد از اين¬كه چند عكس دسته¬جمعي گرفتند، فرمودند كه مي¬خواهم عكسي به تنهايي بگيرم كه در آن آتش سوختن هواپيما نيز ديده شود، و به ميان تكه¬هاي هواپيما رفتند و در حالي كه عباي ايشان در دست من بود، آخرين عكس را گرفتند و همگي خوشحال و خندان و با شادماني، محل سقوط هواپيما را ترك گفتيم و راه بازگشت را پيش گرفتيم.
آن عكس¬ها موجود است؟
فكر مي¬كنم، ولي متأسفانه عكس هاي خوبي نشد و خراب از كار درآمد، گويا نور كم بود يا عكاس حرفه اي نبود. سپس از چاه هاي نفت عراقي، قرارگاه ها، محل هايي كه نيروهاي ارتش، بسيج و سپاه در آن مستقر بودند طبق برنامه اي مشخص بازديد كرديم. از يك سايت پدافند هوايي بازديد كرديم كه دقيقاً روز قبل، يك هواپيماي عراقي را هدف قرار داده بود. هواپيما سقوط كرده و داخل ني¬زارهاي جزيره افتاده بود. شهيد با افراد سايت ديدار و آن¬ها را تشويق كردند. هر جا كه رزمندگان مستقر بودند، خود ايشان داوطلبانه مي رفتند و با آن¬ها احوال¬پرسي مي كردند، سنگرهاي¬شان را مي¬ديدند و صحبت مي كردند.
نزديك غروب شده بود، من پيشنهاد كردم كه سريعاً برگرديم و برويم. به سرعت در حال بازگشت بوديم. به خاطر اين¬كه سرعت مان تندتر شود، خواهش كردم كه عباي¬شان را بردارند. عباي¬شان را گرفتم تا راحت¬تر بتوانيم حركت كنيم. ما كنار يكديگر حركت مي¬كرديم و جلوتر بوديم. بقية دوستان و برادران ديگر هم به تدريج داشتند مي آمدند. هيچ نمي¬دانستيم يا نمي¬توانستيم تصور كنيم كه تا چند لحظه ديگر، چگونه اين بيابان نيمه تاريك، شاهد ماجرايي دردآور و غم¬انگيز خواهد بود. حضرت¬شان با چهره¬اي متبسم، مثل هميشه، با لباس سفيد، عمامه بر سر و با تحركي كه خاص خودشان بود، در حال بازگشت از نقطه دوم بودند و ما نيز همراه ايشان.
عباي ايشان همچنان در دست من بود. مسائل مختلفي مورد بحث بود. تقريباً همه افراد بعد از چند كيلومتر پياده¬روي سريع، خسته بودند. بايد راه را قبل از آن¬كه هوا تاريك شود طي مي¬كرديم، اگر چه مي¬توان گفت كه لحظاتي بيشتر تا فراگيرشدن تاريكي مطلق باقي نمانده بود. همه در كنار هم راه را به تندي و با عجله مي¬پيموديم. شايد حدود يكصد متر يا كمتر، از لاشة هواپيما دور شده بوديم كه صداي انفجار گلولة توپي، كنارمان سكوت ني¬زار شكسته شد و دود غليظ سفيدي به هوا برخاست. با شنيدن صداي انفجار، طبق معمول ما روي زمين درازكش شديم. بقية دوستان و همراهان نيز همگي روي زمين شيرجه رفتند. منتها من متوجه نشده بودم كه ايشان چرا روي زمين هستند؛ آيا روي زمين افتاده¬اند يا اين¬كه خودشان روي زمين خوابيده¬اند؟
تا قبل از آن، محيط آرام بود يا زير آتش قرار داشت؟
گلوله تقريباً تا قبل از انفجارش صدايي نداشت، فقط به خاطر فرود آمدن و نزديك بودن به محل اصابتش بود كه احساس اين¬كه گلولة توپي در كار است در ما به وجود آمد. قبل از آن هم توپ¬خانه شليك نمي كرد و سكوت برقرار بود. دو نفر رزمنده ¬اي كه همراه ما بودند جزو سربازان وظيفه بودند، قبل از آن به ما گفته بودند كه زودتر برگرديد، چون اين خطر وجود دارد كه ممكن است عراقي ها فهميده باشند اين¬جا هواپيما افتاده، آن وقت شروع به گلوله¬باران مي كنند. نزديك غروب هم معمولاً اين نقاط جزيره را زير آتش را مي گيرند. به هر حال وقتي آن گلولة توپ منفجر شد، من يك¬باره به همة دوستان و كساني كه بودند، فرياد زدم كه به طرف عكس جهت باد حركت كنيد.

توجيه¬تان چه بود؟
چون دودي كه برمي¬خاست، علاوه بر اين¬كه خاكستري بود، مقداري هم سفيد رنگ بود. به علاوه، هراس از اين¬كه ممكن است گلوله، از نوع شيميايي باشد و كلاً دشمن در آن¬جا گلولة شيميايي فراوان به كار مي برد و ماسك هاي ما نيز در اتومبيل بود و آن¬ها را به همراه خود نياورده بوديم. و چون معلوم بود كه باد دارد دود¬ها را مثلاً به طرف چپ مي برد، من گفتم پس بايد به طرف راست برويم. بلند شديم كه حركت كنيم، اما متوجه شديم كه آقاي شاه آبادي متأسفانه همان¬گونه روي زمين هستند و بلند نمي شوند. هنوز نمي¬دانستيم كه چگونه نقشي زيبا از خون شهيدي عارف و مجاهد، بر زمين تيره و خشك اين بيابان ترسيم شده است. هنوز نمي¬دانستيم كه هم¬اكنون روحي بلند از جسمي پرجوش و خروش، چگونه آمادة پروازي ملكوتي است تا به نداي «ارجعي الي ربك» پاسخ گويد. فرزند ايشان كه پشت سر ما بود به كنار پدر بزرگوارش رسيد و بلافاصله با شيون و فرياد جان سوزي با لفظ «آقاجان، آقاجان» شروع كرد به صدا كردن ايشان. اين حالت صدا كردن آقازادة شهيد، سبب شد كه همه به دور او و پدر بزرگوارش جمع شويم. من بلافاصله سر آقاي شاه آبادي را به دامان گرفتم و ديدم كه خون از صورت¬شان به شدت جريان دارد و تركش به صورت معظمٌ له اصابت كرده و داخل مغزشان رفته است. ايشان در همان لحظات اوليّه به شهادت رسيده بودند. البته تركش ديگري هم به پاي¬شان اصابت كرده بود. نمي توانستيم صبر كنيم، خون به شدت داشت فوران مي كرد. پارچه اي آماده كرديم و بر صورت¬شان بستيم.

از روحيات خود در آن لحظات سخت و غافلگيركننده بيشتر بگوييد.
نمي خواستيم يا نمي توانستيم قبول كنيم كه فردي با آن همه شور و هيجان، شادابي، طراوت و تحرك كه تا چند لحظه پيش به عنوان استاد و معلم در كنارمان بود، اين¬چنين، لحظه¬اي بعد، دنياي خاكي را ترك گفته و عروج خود را آغاز كرده است. جاي تعلّل و از دست دادن فرصت نبود. به سرعت ايشان را به دوش گرفتيم و شروع به دويدن به همان طرفي كه پياده شده بوديم كرديم، تا بتوانيم معظمٌ له را به درمان¬گاه يا جايي براي مداوا برسانيم. اين ضربه آن¬قدر مهلك بود كه بر همه ما شوك وارد كرده بود. تقريباً هيچ¬يك از ما قدرت آن را نداشتيم كه بدن ايشان را كه بسيار سبك هم بود، بر دوش بگيريم. منطقه نيز مردابي بود و نمي توانستيم به سرعت حركت كنيم. بنابراين، چند نفري، كمك مي كرديم تا بتوانيم ايشان را حركت دهيم. بعد هم كه كار كمي مشكل¬تر شد، از عباي آقاي شاه آبادي به عنوان برانكار استفاده كرديم. گوشه هاي عبا و زير بدن ايشان را گرفتيم و شروع به دويدن كرديم. در همان لحظه ها، گلولة ديگري شليك شد كه نزديك ما به زمين خورد. متأسفانه هوا تاريك شده بود و ما مسير را گم كرده بوديم. از همان مسيري كه آمده بوديم و فكر مي كرديم به طرف جاده است، شروع به حركت كرديم؛ ولي مطمئن نبوديم. در اين¬جا هر كس راهي را پيشنهاد مي كرد كه اين امر، بر ترديد ما بيشتر مي افزود، تا آن¬كه كاتيوشاهايي كه كنار جاده مستقر بودند، شروع به شليك كردند و آتش ناشي از شليك آن¬ها باعث شد تا مسير را بهتر ببينيم و به سرعت به آن طرف حركت كنيم.
البته برادران ما فرياد الله اكبر و كمك ـ كمك و نظاير اين¬ها را سر مي دادند، هم به خاطر اين¬كه روحيه بگيريم و بتوانيم سريع¬تر حركت كنيم، هم اين¬كه اگر آن اطراف كسي هست، براي كمك به سمت ما بيايد. افراد همان واحد پدافند هوايي كه آن¬جا مستقر بودند، صداي ما را شنيدند، به طرف¬ ما آمدند و وقتي ما را ديدند، كمك¬مان كردند تا زودتر به جاده برسيم. البته رسيدن ما به جاده، شايد بيش از نيم ساعت طول كشيد.

به چه دليل؟
براي اين¬كه حركت توي آن ني¬زارها كه حالت مردابي داشت، به كندي صورت مي گرفت. همگي تمام تلاش مان را مي كرديم تا هر چه زودتر آقاي شاه آبادي را به اتومبيل برسانيم. بعد از اين¬كه سوار اتومبيل شديم، بلافاصله به سنگر بهداري رفتيم. البته براي من تقريباً قطعي شده بود كه ايشان به ملكوت اعلاء شتافتند و عروج كردند. ولي چون اطمينانم صددرصد نبود و ديگران هم حضور داشتند و علي الخصوص فرزند ايشان هم آن¬جا بودند، نمي توانستم اين نكته را صريحاً اعلام كنم. به هر حال به درمانگاه رفتيم. گرچه زياد اميد نداشتيم ولي مأيوس هم نبوديم. خودمان را اميدوار مي كرديم كه شايد در درمانگاه بتوان كاري كرد اما پزشك آن¬جا حاج آقا را معاينه كرد و گفت كه ايشان به لقاء الله پيوستند و كار ديگري نمي توان كرد.

و چه لحظات دردآوري را از سر گذرانديد.
واقعاً. هم آن لحظه اي كه تركش خوردند و آن¬گونه خون فوران و جريان داشت و هم اين لحظه اي كه ديگر مطمئن شديم براي هميشه ايشان را از دست داده ايم. در آن لحظات، آه و شيون و زاري از ته قلب همة دوستان¬ بلند شد؛ به خصوص از فرزندشهيد. ما استاد و معلمي بزرگ، فرزند برومند انقلاب، يار وفادار امت اسلامي، يار امام عزيزمان و رهبر انقلاب اسلامي و يكي از كساني را كه دلش واقعاً براي مستضعفين و جوان¬ها مي سوخت از دست داده بوديم. فردي كه قلبش بيشتر به خاطر مردم و براي آن¬ها مي تپيد، پس از سال¬ها مبارزه در زمان طاغوت و سال¬ها تلاش و كوشش بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در سنگر روحانيت و مجلس شوراي اسلامي، به ملكوت اعلاء شتافت و ما را تنها گذاشت. لحظات بسيار دردآور و دردناكي بود. سوار همان ماشين شديم و مأيوسانه قرار شد كه جزيره را ترك كنيم. رفتن بسيار شادمانه¬اي داشتيم و بازگشت بسيار غم¬انگيز و دردآوري. شب از همان پل مجنون برگشتيم و آتش گلوله هاي دشمن روي پل بود. هيچ¬كدام از ما برگشتن با آن حالت را دوست نداشت. اين را واقعاً مي گويم كه شايد همه ما آرزو مي كرديم كه اين فوز عظيم شهادت نصيب ما هم مي شد تا همراه آن شهيد مي توانستيم پرواز كنيم. علاقه و اميد چنداني به اين¬كه از اين پل و جزيره بازگرديم نداشتيم.

آن شب تا صبح كسي نخوابيد و همه در معراج الشهداء كنار پيكر مطهر شهيد بوديم. ايشان را براي بردن به تهران آماده كردند. مشكل ما انتقال اين موضوع و دادن اين خبر به خانوادة بزرگوار آقاي شاه آبادي در تهران بود. فكر مي كنم آن شب نتوانستيم تماس بگيريم و فردا صبح تماس گرفته شد. متأسفانه نتوانستم با صراحت و صداقت بگويم كه ايشان به شهادت رسيده¬اند، گفتم مجروح شده¬اند و آماده هستيم كه با هم به تهران بياييم، ولي فكر مي كنم خانوادشان متوجه شدند كه ايشان به شهادت رسيده اند.
با هواپيما ايشان را به تهران آورديم و ساير قضاياي مفصلي كه در تهران اتفاق افتاد. مسافرت بسيار دردآور و غم¬انگيزي بود. خيلي صريح بايد بگويم كه متأسفانه در اين مسافرت، يكي از بهترين نخبگان انقلاب اسلامي را از دست داديم. خداوند درجه و مقام آقاي شاه آبادي را، عالي¬تر بگرداند، مقامش را بالاتر ببرد و ان شاءالله با شهداي دشت كربلا و سرور شهيدان محشورشان كند و سعادت بزرگ دست يافتن به فوز عظماي شهادت را، نصيب ما هم بگرداند.

از خاطرات خود از مراسم تشييع پيكر پاك شهيد هم بگوييد.
ابتدا صبح روز جمعه، از اهواز با جامعه روحانيت مبارز تهران و مجلس شوراي اسلامي تماس گرفته شد و حدود ساعت 9 و 30 دقيقه بامداد، پيكر مطهر آن شهيد، با يك هواپيماي فالكن، به تهران و بلافاصله به پزشكي قانوني منتقل گرديد و از آن¬جا با توافق بيت آن شهيد عزيز، به مسجد رستم آباد كه سال¬ها در آن¬جا اقامه نماز مي¬كرد و پايگاه مبارزات بي¬امانش عليه رژيم ستم¬شاهي بود، انتقال يافت و در ميان شيون و زاري مردم آن محله كه پدر و معلم دلسوز خود را از دست داده بودند تشييع شد و در داخل مسجد، وسط حياط، جسد خونينش را پس از سينه¬زني و نوحه¬خواني و سخنراني شستند و غسل دادند و سپس به سردخانه بيمارستان شهيد چمران منتقل كردند.

روز شنبه نيز، صبح زود، جنازه شهيد از سردخانه بيمارستان شهيد چمران به محل انجمن اسلامي الغدير، منتقل شد. اين انجمن كه در خيابان پيروزي قرار داشت، در واقع همان منزل شهيد بزرگوارمان بود كه آن را در اختيار انجمن گذاشته بود و خود بر فعاليت¬هاي آن نظارت كامل داشت. در آن¬جا، پيكر پاك شهيد بر روي دست مردم آن منطقه، اعضاء انجمن و شاگردان ايشان تشييع شد. خواهران طلبه كه همه هفته در روزهاي شنبه، پاي درس استاد عزيز خود مي¬نشستند، اين شنبه درسي بزرگ¬تر گرفتند و در كنار پيكرش، در همان جا كه او هفته قبل نشسته بود و درس مي¬داد، گريستند و با او وداع كردند و به خون مطهرش سوگند ياد كردند كه لحظه¬اي از ادامه راه او بازنايستند.

سرانجام پيكر مطهر، با آمبولانس به سوي مجلس شوراي اسلامي روانه گشت و در آن¬جا تابوت شهيد را كه با پرچم مقدس جمهوري اسلامي ايران پوشانده شده بود، وسط سرسراي مجلس به زمين گذاشتند و شخصيت¬هاي مملكتي و يكايك نمايندگان و فرماندهان نظامي، كنار جنازه جمع شدند و فاتحه خواندند و پس از ذكر مصيبت، جنازه را به خارج سرسرا، مقابل در ورودي اصلي مجلس شوراي اسلامي حمل كردند. در اين¬جا پس از سخنراني رئيس وقت مجلس شوراي اسلامي و نيز حضرت آيت الله مهدوي كني، در ميان موج فريادهاي خروشان «انتقام» «انتقام» مردم و فريادهاي «عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خميني بت¬شكن، صاحب عزاست امروز» و شيون و زاري مردم و دريايي از اشك و حسرت همه حاضران، پيكر شهيد شاه آبادي، محل خدمتش ـ مجلس شوراي اسلامي ـ را براي هميشه ترك گفت و با تمامي نمايندگان و همكاران خود، وداعي خونين كرد. سپس بر روي دست¬هاي بلند مردم، روانه بهشت زهرا(س) گرديد و بالاخره در آن¬جا در ميان شيون و غوغاي تشييع¬كنندگان به خاك سپرده شد. اما او شهيد و شاهد زنده است. خون او مي¬جوشد و قطره قطره¬اش بر كالبد نسل¬هاي آينده روح مي¬دمد و انسان¬ها را به پا مي¬دارد و تا كفر و شرك و ظلم هست، او همچنان، مجاهدان و مبارزان راه حق و حقيقت را هدايت مي¬كند. اين جهاد مقدس تا ظهور حضرت مهدي(عج) ادامه خواهد يافت. ان شاء الله خدايش رحمت كند و درجاتش را كه عالي است، متعالي بگرداند.

حالا كه سال¬هاست با ياد و خاطرات استادتان آيت الله شهيد شاه آبادي زندگي مي¬كنيد، بيشتر كدام¬يك از خصوصيات اخلاقي آن شهيد در نظرتان جلوه مي¬كند؟
چند خصوصيت اخلاقي ايشان را كه در آن مدت نسبتاً طولاني كه با بسياري از حوادث مملكت همراه بود، عرض مي¬كنم. يكي از اين نمونه ها كه بسيار جلب توجه مي كرد، خلوص عقيده، صفا و پاكي طينت ايشان بود. شهيد كارها را با كمال خلوص و براي رضاي خدا انجام مي دادند. در اين راه حتي اگر به خودشان آسيبي هم مي رسيد آن را قبول مي كردند. خصوصيت بعدي، پركاري و تحرك فوق العادة ايشان بود. به قول يكي از دوستان مان؛ شهيد شاه آبادي مثل يك موتور صبح تا شب كار مي كردند و خستگي¬پذير نبودند. تازه اواخر شب، ايشان از بيمارستان ها و جاهاي ديگر بازديد مي كردند كه تا نيمه شب به طول مي انجاميد. البته اين كار سخت و مشكلي است كه صبحِ سحر آدم برخيزد، از خانه بيرون بيايد و تا اواخر شب به طور مرتب در حال تلاش و تكاپو باشد. خصوصيت ديگري كه در ايشان بود ـ و واقعاً موضوع مهمي است ـ توجه كردن و علاقه داشتن به نسل جوان بود. در همان مسجدي كه داشتند. به خوبي مي ديديم كه چگونه جوانان را به گرد خودشان جذب مي كنند، به كارشان مي گيرند و از آن¬ها، انسان¬هايي سازنده و پويا مي سازند. شهيد شاه آبادي مردان زيادي براي آيندة انقلاب و اسلام تربيت كردند و بسياري از اين افراد، به خوبي توانستند در اجتماع كنوني، خودشان را نشان بدهند. نمونة يكي از همين پركاري ها و تلاش هاي ايشان، حضورشان در جبهه هاي جنگ بود. شهيد شاه آبادي به طور مداوم و مرتب، با تمام گرفتاري هايي كه داشتند، به جبهه هاي جنگ مي رفتند و به رزمندگان در جبهه ها روحيه مي دادند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده