سه‌شنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۹

«ناگفته¬هايي از زندگي شهيد شاه آبادي» در گفت و شنود شاهد ياران با حاج احمد عرفاتي از ياران شهيد

تقدير ياران، پيروان و ادامه¬دهندگان راه حضرت رسول(ص) همواره و در همه زمان¬ها اين بوده است كه با سختي، مشقت و تحمل شكنجه¬ها و رنج¬هاي بي¬شمار، همگان را به سوي حق بخوانند؛ كه رسيدن به حقيقت به جز از اين راه ممكن نيست. شهيد شاه آبادي نيز در همراهي با حضرت امام خميني(ره)، فرزند خلف پيامبر اعظم(ص)، اين رنج¬ها را بارها و بارها از سر گذراند. حاج احمد عرفاتي از ياران شهيد و از اهالي رستم آباد، با تأكيد بر اين موضوع مي¬گويد: "همان طور كه مي¬گويند تا به دوران قبل از اسلام برنگردي، نمي¬تواني بفهمي كه پيغمبر(ص) چه كار بزرگي كرده است، واقعاً در مورد آيت الله شهيد شاه آبادي هم قضيه به همين شكل است." آقاي عرفاتي، پدر شهيد حجت الاسلام حسين عرفاتي و نيز همسر مرحومه بتول ولايتي (خواهر مكرمه دكتر علي اكبر ولايتي وزير اسبق امور خارجه و مشاور مقام معظم رهبري) است.
***
انديشيدن به نام و ياد شهيد شاه آبادي، چه چيزهايي را به ذهن شما متبادر مي¬كند؟
در بالابودن مقام و جايگاه شهيد شاه آبادي، همين قدر بايد بگويم كه ايشان پسر همان پدري بود كه حضرت امام(ره) لقب استاد را به معظمٌ له دادند. البته ما مرحوم آيت الله شاه آبادي بزرگ را از روي صحبت¬هايي كه امام نقل مي¬كردند و خود شهيد هم از مرحوم پدرشان براي ما مي¬گفتند، شناختيم.
از همان صحبت¬هايي بگوييد كه شهيد در وصف پدرشان مي¬گفتند.
مثلاً تعريف مي¬كردند كه همواره در مسجد جامع بازار تهران و در روز جمعه به منبر مي¬رفتند و خيلي داغ عليه رژيم رضاخاني صحبت مي¬كردند و مأموران جرأت نمي¬كردند جلو بيايند. يك روز ديگر نيز با شهيد شاه آبادي در كرج بوديم و در باغي قدم مي¬زديم و برايم تعريف مي¬كردند كه: "يك¬بار، مأموري تا آخر منبر پدرم نشست تا ايشان را دستگير كند يا حداقل متعرضش شود اما چون جمعيت زياد بود جرأت نكرد كاري بكند. در ادامه همان مأمور، فكر مي¬كنم آرام آرام تا خيابان سيروس در تعقيب ابوي آمد اما باز هم جرأت نكرد جلو بيايد. وقتي به منزل نزديك شديم، تا سر كوچۀ ما آمد و بالاخره گفت آقا، بفرماييد برويم كلانتري. و آقا با تشر گفتند بله؟ من؟! اصلاً صحبت¬هاي ايشان اثر عجيبي داشت و طوري به آن مأمور تشر زدند كه او عقب ـ عقب رفت و ايشان هم به منزل رفتند."
و شهيد شاه آبادي فرزند چنين پدر شجاع و با هيبتي بودند.
و قطعاً اين شخص بايد چنين پسري داشته باشد، يعني همين شهيد عزيزمان آيت الله حاج آقا مهدي شاه آبادي، كه مدت¬ها در همين دهكدۀ انقلاب و رستم آباد در خدمت¬شان بوديم. قديمي¬ها درباره وجه تسميه رستم آباد چيزي مي¬گفتند كه كمتر كسي مي¬داند و آن اين¬كه ريشه اسمش به خاطر «مرحوم حاجي آخوند رستم آبادي» بوده كه در رستم آباد ساكن بود. نكته ديگري كه به فكرم مي¬رسد، اين است كه مرحوم آقاي موسوي كه پيش¬نماز مسجد صاحب الزمان(عج) بود به من گفت حضرت امام خميني(ره) قبل از سال 4213، به خانۀ ما تشريف آوردند و خواهشي از من كردند و فرمودند كه يك نفر من را براي زيارت سر مزار مرحوم حاجي آخوند رستم آبادي ببرد. و من گفتم چشم؛ حاج آقا مهدي شاه آبادي هستند. بعد، آيت الله حاج آقا مهدي شاه آبادي را فرستادم خدمت مرحوم امام. شهيد حاج آقا مهدي شاه آباي نقل مي-كردند كه در همين ميدان اختياريه، كه الان خيابان داور شده، مقبره¬اي بود كه رژيم آن را خراب و آن¬جا را تبديل به پارك كرد، روي قبر ايشان يك سنگي افتاده بود و يك ايواني داشت و دري. هنگامي كه وارد مقبره شديم، حضرت امام، همان پايين، نعلين¬هاي¬شان را در آوردند. روي اين خرابه¬ها آجرهاي چهارگوشي بود، از آن¬جا آمدند در را باز كردند و بالاي سر مزار حاجي آخوند رفتند. آن¬جا پر از خاك بود اما معظمٌ له با پاي برهنه آمدند و قبر حاج آخوند رستم آبادي را زيارت كردند. ما با نوۀ همين حاج آخوند رستم آبادي كه مرحوم شد، هم¬محلي بوديم و كارهاي مسجد را انجام مي¬داديم. ما بعد از فوت نوه حاج آخوند رستم آبادي، خدمت آقاي جماراني رفتيم و گفتيم اين¬جا امام جماعت نداريم و صحبتي با آقاي طباطبايي و چند نفر ديگر كرديم و قرار بر اين شد كه خدمت آيت الله شاه آبادي برويم. خلاصه رفتيم و از ايشان خواهش كرديم به همين مسجد رستم آباد پايين تشريف بياورند.
نام دهكدة انقلاب را هم نخستين بار است كه مي¬شنويم؛ آن¬هم از زبان شما...
ايشان بعدها به قدري بر ضد رژيم آشوب¬ به پا كردند كه آن¬جا به دهكدۀ انقلاب معروف شد. شهيد شاه آبادي صفايي ناب داشتند و به اصطلاح «كشته ـ مردة» جوان¬ها بودند و به آن¬ها اهميت مي¬دادند. ايشان وقتي ديدند كه دستشويي مسجد مناسب نيست و بخش زنانه و مردانه نيز بايد از هم مجزا شود؛ بنا كردند به خراب كردن آن. عبا و عمامه خود را برمي¬داشتند، با فرغون خاك¬ها را جا به جا مي¬كردند، خودشان پايين مي¬آوردند و خالي مي¬كردند. مثل يك كارگر ساده كار مي¬كردند و وقتي جوان¬ها مي¬خواستند بار را از دست ايشان بگيرند، مي¬گفتند: «من هم بايد كار كنم». القصه، زحمت¬ها كشيدند و با دست خود اين مسجد را تجديد بنا كردند. اثر خوبي را ـ هم از نظر بازسازي مسجد و هم از نظر انسان¬سازي ـ به جا گذاشتند.
داشتيد از رابطه خوب شهيد با جوان¬ها مي¬گفتيد.
پيوسته در جمع جوان¬ها بودند و با آن¬ها به استخر مي¬رفتند و شنا مي¬كردند. يادم است گاهي به سد كرج مي¬رفتيم و آن¬جا شنا كرديم. بعد مي¬گفتند: «برويم درياچه» و بعد در درياچه مي¬رفتيم تا آن¬جايي كه كسي نباشد و راحت¬تر بتوانيم شنا كنيم.
يكي از كارهايي كه شهيد در رستم آباد كردند ايجاد صندوق قرض الحسنه بود. از خاطرات خود در اين باره بگوييد.
از ما پرسيدند كه آيا چنين صندوقي در اين¬جا داريد و ما گفتيم: نه. و ايشان گفتند: يعني يك صندوق در محله نداريد؟! سپس از بزرگان منطقه براي تأسيس آن دعوت كردند. خلاصه هيأت مؤسسي تشكيل دادند و آقاياني آمدند و بعد هم هيأت مديره را تشكيل دادند و «صندوق ذخيرۀ علوي» را كه هنوز هم بنده عضو هيأت مؤسس آن هستم در مسجد صاحب الزمان(عج) تأسيس كردند. اين صندوق خير و بركات زيادي به همراه داشت. تمام فكر تأسيس آن مربوط به شهيد شاه آبادي بود و اگر راهي هم گشوده شد از جانب ايشان بود و الحمدلله اين صندوق الان هم پا برجاست. اين مسجد همچنين يك بخش فرهنگي دارد كه كارهاي بزرگي در محل انجام داده است.
بخش مهمي از زندگي آيت الله شهيد شاه آبادي، مبارزات ايشان است كه يك مقر آن نيز رستم آباد بوده. از حركات شهيد در محله چه خاطراتي داريد؟
به حدي انقلابي صحبت مي¬كردند كه گاهي يك عده مي¬ترسيدند و از مسجد بيرون مي¬رفتند. خيلي¬ها هراس داشتند، حتي گاهي برخي از مأموران ساواك به ايشان مي¬گفتند: آقا، يك مقدار فكر خودتان باشيد. اين حرف¬ها را رها كنيد. مگر مشت و سندان مي¬خواهيد؟! جواب مي¬دادند: «شما بهتر است برويد و براي خودتان دلسوزي كنيد!» نوارها و اعلاميه¬هاي امام را مي¬آوردند و مي¬گفتند اين¬ها حتماً بايد تا صبح پخش شود. مي¬گفتيم: آقا، ما را مي¬گيرند و مي¬زنند. مي¬گفتند: «يعني چه كه مي¬زنند؟! شما جگر نداريد. يك¬بار زير پل كريم¬خان، مأمور ساواك به من رسيد و گفت: آشيخ، چه داري؟ گفتم: نوار امام و دادم به دستش! آن¬وقت شما كه فقط مي¬خواهيد نوارها را به افراد يا مساجد بدهيد يا اعلاميه¬ها را يواشكي توي خانه-هاي مردم بريزيد مي¬ترسيد؛ شما بزدليد!». در دوران ستم¬شاهي يك بار كه با همسر مرحومه¬ام ـ خانم بتول ولايتي، همشيرة آقاي دكتر ولايتي ـ براي معالجۀ قلبش به سوئيس رفته بوديم، آن¬جا يك انجمن اسلامي به ما كتاب¬هايي داد كه در مورد زندان اوين و جنايت¬هاي اشرف پهلوي و شاه بود. حاج خانم اين كتاب¬ها را از اروپا تا مرز بازرگان آورد و مي¬خواند. وقتي به مرز بازرگان رسيديم، گفتم خانم اين¬ها را نياور، خانمم گفت: مي¬آورم، چون مي¬خواهم يكي از كتاب¬ها را به آقاي شاه آبادي بدهم، من هم قبول كردم. مدتي بعد آقاي شاه آبادي به همراه آقايان فومني و موحدي ساوجي، به منزل ما آمدند. خانمم رفت، ساك سفرمان را آورد و گفت: «از اروپا براي¬تان سوغاتي آوردم» و كتاب¬ها را گذاشت جلوي آقاي شاه آبادي. گفتم: آقا، اين هم خانم ما، مي¬بينيد چه كار مي¬كند؟ فرمودند: «اين حرف¬ها را به من نگو، من به خاطر همين مبارزات به رستم آباد آمده¬ام» و تعريف كردند: «چندي پيش، مجلسي زنانه در خيابان اختياريه برقرار و خانمي بر بالاي منبر بوده [خدا رحمتش كند، اين خانم الان در قيد حيات نيست] كه وقتي مسأله¬اي سياسي را از ايشان پرسيده¬اند، گفته: اين را از من نپرسيد. همان¬جا، خانم شما ـ يعني همسر مرحومة من و خواهر دكتر ولايتي ـ ايستاده و گفته اين حرف¬ها چيست؟! شما بر منبر امام زمان(عج) نشسته¬اي و بايد درباره اين مسائل صحبت كني، بايد نام حضرت آيت الله العظمي امام خميني را هم بر منبر ذكر كني. شما مي¬ترسي، آن وقت بر منبر امام زمان(عج) نشسته¬اي...» در ادامه، خانمم گفت كه شخص ديگري هم از من دفاع كرد كه نامش خانم تاجيك بود و ما هر دو، اين مجلس را ترك كرديم و ديگر هم پاي منبر او نرفتيم. حالا نمي¬دانم اين اطلاعات را چه كسي به استحضار آقاي شاه آبادي رسانده بود؛ اما همان روز و همان جا فرمودند من چنين شاگرداني مي¬خواهم تا به اين شكل بايستند و مبارزه كنند. و در مورد كتاب¬ها هم گفتند اگر شاهرگم را هم بزنند نمي¬گويم كه اين ها را از كجا گرفتم و اگر شما را گرفتند و به هر شكل شكنجه كردند نيز نگوييد كتاب¬ها را به چه كسي داديد. و كتاب¬ها را بُردند و در سراسر ايران تكثير كردند و مبارزه را ادامه ¬داديم تا اين¬كه ما را هم به مقر ساواك بردند!
نوارهاي صحبت حضرت امام از كجا به دست آقاي شاه آبادي مي¬رسيد كه بعداً آن¬ها را تكثير مي-كردند؟
درست نمي¬دانستيم نوارها را از كجا مي¬آوردند. فقط مي¬دانستيم كه از مخفي¬گاهي مي¬آوردند و به ما مي-دادند و مي¬گفتند شما پخش كنيد.
نمي¬دانستيد رابط¬ها چه كساني هستند؟
خير، خود آقا نوارها را به ما مي¬دادند، حالا اين¬كه از چه كسي مي¬گرفتند؛ هنوز نمي¬دانم. ايشان آن¬ها را به ما مي¬دادند، تا اين¬كه ساواك ما را خواست و من را به خيابان خليلي در يك ساختمان سنگي برد، آن¬جا خيلي به آقاي شاه آبادي توهين كردند و خيلي از دست ايشان ناراحت بودند. وقتي قرار بود كه از زندان آزاد شوند، ما خدمت آن بزرگوار رفتيم و گفتيم آقا، حالا كه شما تشريف مي¬آوريد؛ مي¬خواهيم يك راهپيمايي راه بيندازيم. آن زمان حالتي شبيه حكومت نظامي حاكم بود. ايشان گفتند: اگر يك راهپيمايي داغ برپا مي¬كنيد، من به جمع شما مي¬آيم، وگرنه من به محراب مي¬روم و نماز مي¬خوانم. ما نيز قبول كرديم؛ آمديم بالا و رفتيم به مسجد خيابان حكمت. آن شب با وجود حكومت نظامي، در همه مساجد شميرانات اعلام كرديم و گفتيم كه ساعت چهار صبح از آقاي شاه آبادي در خيابان استقبال مي-كنيم. گفتند: حكومت نظامي است، گفتيم ما هم در صف اتوبوس مي¬ايستيم! و حاج آقا را آورديم، از ماشين پياده كرديم و از ميدان اختياريه تا دهكدۀ انقلاب، جمعيت زيادي جمع شده بود كه با ميوه و شيريني از آن¬ها پذيرايي كرديم. به رضا قصاب هم گفته بوديم گوسفندي آورد و آن را جلوي پاي آقا سربريد. منظره عجيبي بود، جمعيتي از زن و مرد آمده بودند. ما آمديم نزديك آن درخت چنار بزرگِ جلوي تكيه، و پا مي¬كوبيديم و شعار «مرگ بر شاه» را مي¬گفتيم، ديديم گاردي¬ها آمدند. خلاصه رفتيم توي مسجد و به محض اين¬كه وارد مسجد شديم، يك سروان گاردي بود به اسم وثوق كه گفت هر كسي مسجد را بهانه قرار داده زودتر بايد بيايد بيرون و اگر نه اين كار را مي¬كنم، آن كار را مي¬كنم؛ و شروع كرد به تهديد كردن. حاج آقا بلندگو را گرفتند و با حرف¬هاي¬شان حسابي او را تحقير و خوار كردند...
از بي¬رحمي اين فرد، داستان¬هاي زيادي نقل مي¬كنند.
وثوق براي خودش يك پا جلاد بود و از جمله كارهايي كه كرد، يكي اين بود كه در تجريش پسر جواني را كه «مرگ بر شاه» گفته بود كشته و بعد به خانه رفته و به نامزدش گفته بود: اين هشتمين نفري است كه كشته¬ام! البته عاقبت مردم اين جاني را گرفتند و به سزاي اعمالش رساندند. يعني نامزد وثوق حالش منقلب مي¬شود و به بهانۀ ميوه گرفتن به بيرون مي¬رود و از سبزي¬فروشي به كميتۀ جماران زنگ مي¬زند و مي-گويد كه وثوق توي خانه است. مأمورين مي¬آيند و وثوق را مي¬گيرند و مي¬برند و يك مأمور را هم مي-فرستند به دنبال شهيد شاه آبادي. آيت الله شاه آبادي رفته و ديده بودند كه وثوق را در كميته به درخت چنار بسته¬اند، گفته بودند بازش كنيد. او در داخل دفتر به كشتن هشت نفر جلوي چشم من و شهيد شاه آبادي اعتراف كرد؛ خيلي راحت؛ مثل اين¬كه مرغ را سربريده! وثوق را به اوين بردند. آن¬جا هم خيلي راحت گفت كه هر هشت نفر را خودم كشته¬ام و بالاخره او را به سزاي عملش رساندند.
داشتيد قضاياي شب استقبال را مي¬گفتيد.
آقا ـ شهيد شاه آبادي ـ مي¬گفتند من بايد نمازم را تحت هر شرايطي بخوانم. به فاصلة هر يك متر، وثوق به همراه گاردي¬ها در محله ايستاده بودند و دست¬شان هم روي ماشه بود. آن¬ها با بلندگو مردم را تهديد مي¬كردند و مي¬گفتند كه از خانه¬هاي¬تان بيرون نياييد كه پاي تيراندازي و كشت و كشتار در ميان است. از روي بام مسجد گرفته تا محيط بيرون، همه جا، گاردي¬ها حضور داشتند. يك¬دفعه شنيدم: "تا دل¬تان بخواهد اين¬جا گاردي ريخته"، اين بود كه نمازم را سلام دادم؛ يكي زد به شانه¬ام و گفت: "تو را دم در مي¬خواهند"، آمدم دم در و ديدم سروان عباسي، مأمور ساواك در كلانتري است. او به من گفت: "اين چه بساطي است كه راه انداخته¬ايد؟" گفتم مگر چه كار كرده¬ام؛ آمده¬ام نماز بخوانم. گفت: همين؟! گفتم: بله! پسرم محسن همان¬جا مرا ديد، برگشت و رفت به مادرش گفت: "بابا را گرفته¬اند." گاردي¬ها من را به سينۀ ديوار گذاشتند و دو تا از اين سرنيزه¬ها را روي شكمم قرار دادند. اگر اشتباه نكنم آن موقع رئيس كلانتري، سرهنگ وفا بود. او آمد و گفت: "چرا حاجي عرفاتي را گرفته¬ايد؟" گفتند: "رهبر تظاهرات بوده." گفت: "ببريدش كلانتري." من را به كلانتري بردند، افسر نگهبان گفت: "چه كار كرده¬اي؟" گفتم نماز مي-خواندم كه گفتند بيا كلانتري و من هم آمدم. آن¬¬جا به صورتي بود كه در يك كيلومتري كلانتري، بشكه گذاشته بودند، چراغ رمزدار تعبيه كرده بود و از يك طرف ديگر، ماشين¬ها را مي¬فرستادند و ما را هم دم در پياده نكردند، بلكه تا پله¬ها آوردندمان. مدتي كه گذشت، شهيد شاه آبادي را هم آوردند.
يعني هنوز چند ساعت از آزادي ايشان نگذشته، دوباره پيش مأموران در حال بازجويي بودند؟!
بله، آقا به من گفتند: "چرا شما را آورده¬اند؟..." و با من حرف ¬زدند. افسر نگهبان به ايشان گفت: "اسم¬تان؟" حاج آقا جوابي ندادند، دوباره پرسيد، باز هم چيزي نگفتند. راديوي روي ميز افسر روشن بود و داشت موزيك پخش مي¬كرد. او از آقا پرسيد: "چرا اسمت را نمي¬گويي؟" گفتند: "چون مي¬خواهم تنفرم را نسبت به پليس اعلام كنم." وقتي افسر ديد كه جلوي ما سرافكنده شده، به من گفت: "آقا، برو بيرون". من رفتم آن طرف، آن¬جا يك استواري بود كه گفت: "چرا آمده¬اي اين¬جا؟" گفتم: افسرتان گفته بيايم اين¬جا. بعد، عباسي آمد و گفت: "اين چه بساطي است راه انداخته¬اي؟ رئيس از تو دلخور است." و مرا برد به اتاق رئيس و دوباره گفت: " اين چه اوضاع و احوالي است راه انداخته¬اي؟ برو بيرون! " ما را بردند جايي كه يك هالي داشت و در واقع اتاق معاون بود. شهيد شاه آبادي بلند شدند و گفتند: "تو شاه پرستي! تو سگ پرستي! تو كه به انحراف كشيده شده¬اي! من مسؤول تو هم هستم!"
اين¬ها را به رئيس كلانتري مي¬گفتند؟!
بله، در حالي كه حتي وثوق هم در آن كلانتري بود. اين¬كه مي¬گويم وثوق؛ چون وثوق را هيچ¬كس درست نمي¬شناسد؛ زمان رضا قلدر ـ پهلوي اول ـ مي¬گفتند يك نوچه¬اش وثوق است. از فريادي كه آقا زدند، چند تا از گاردي¬ها آمدند و گفتند: "اين چه كار كرده؟" گفت: "اين رهبر تظاهرات بوده" يك فحش بدي هم داد و ما نيز هيچ كاري نمي¬توانستيم بكنيم. يك¬مرتبه ديديم درِ اتاق را زدند به هم و در بسته شد، آقا گفتند: "جوابت را داد!" سپس عباسي آمد داخل و گفت: "ببين چه بساطي راه انداخته¬اي. آمريكا از آن طرف، روسيه از اين طرف، شما كه چيزي سرتان نمي¬شود تا ببينيد چه بساطي راه انداخته¬ايد؟! ما مثل گردويي زير تانك مي¬مانيم..." و ما هم چيزي نگفتيم. خدا رحمتش كند، يك سرواني بود به نام هاشمي كه آمد داخل و گفت: "حاج آقا، من چه كار كنم؟ من آمده¬ام تا در اين لباس به شما خدمت كنم اما در مقابل شما قرارم داده¬اند!" دوستان مبارز، از قبل به من گفته بودند كه وقتي به اداره ساواك رفتيد يك كلمه هم حرف نزنيد. مخصوصاً دوستي به نام آقاي ميرمكي كه حقوق خوانده بود تأكيد مي¬كرد و مي-گفت: "هيچ حرفي از دهان¬تان در نيايد، اگر بگوييد الف، بيست و نه حروف ديگر را هم از زبان شما بيرون مي¬كشند." ما هم آن¬جا واقعاً نمي¬دانستيم كه آن فرد راست مي¬گويد يا نه! اما خيلي ناراحت بود، داخل كلانتري قدم مي¬زد و مي¬گفت: "چرا آقاي شاه آبادي را گرفته¬اند؟ چرا ايشان را اين¬جا آورده¬اند؟ چرا با اين مرد خدا به اين شكل برخورد مي¬كنند؟" خلاصه خيلي ناراحت بود و ناراحتي¬اش را به من ابراز مي¬كرد و مي¬گفت: "ما چه كار كنيم؟ من مي¬دانم اين آقا چه مي¬گويند. من متوجهم كه انقلابيون چه مي¬گويند..."
چه واكنشي نشان داديد؟
راستش ما مي¬ترسيديم حرفي بزنيم، و فقط گوش مي¬داديم. البته يك روز فهميديم ايشان كه سروان هاشمي بود و بعداً تيمسار هم شد، آدم خوبي بسيار است و سرانجام نيز در جبهه به شهادت رسيد. برادر من مسؤول همان صندوقي بود كه آقاي شاه آبادي افتتاح كرده بودند. برادرم يك عكس كوچك از حضرت امام خميني(ره) بالاي سرش زده بود و مي¬گفت اين فرد قبل از پيروزي انقلاب مي¬آمده، پوتينش را در مي¬آورده، داخل مسجد مي¬شده و نماز مي¬خوانده. خلاصه مي¬گفت آقاي هاشمي حركاتي مي¬كرد كه ما تعجب مي¬كرديم و مي¬گفتيم مگر مي¬شود كه شخصي در گارد باشد و به اين شكل باشد؟ و برادرم گفت: "والله ما شك داريم به اين¬كه، شايد، مي¬آيد اين¬جا تا با ما رفيق شود و ازمان حرف بكشد؛ با اين¬كه ظاهراً در كارش اخلاص دارد و با ماست." كه بعدها همان¬طور كه عرض كردم، آقاي هاشمي به جبهه رفت و شهيد شد و مزار ايشان اكنون در بهشت زهرا(س) است.
روح همه شهدا شاد. آن شب، سرانجام چه بر سرتان آمد؟
آن شب تا حدود ساعت دوازده، ما در كلانتري بوديم تا اين¬كه رئيس كلانتري به ما گفت شما برويد! و ما را با ماشين كلانتري تا ميدان اختياريه آوردند، يك ماشين گشت هم پشت سرمان بود. من تعجب كردم كه چرا اين ماشين پشت سر ماست؛ آيا ما را اسكورت مي¬كند؟ و براي من يك معما بود! در ميدان اختياريه به شهيد شاه آبادي گفتم بياييد خانۀ ما، گفتند: "نه، مي¬روم خانۀ خودمان" گفتم حكومت نظامي است! و به آن¬هايي كه ما را آورده بودند گفتم يك مجوزي به ما بدهيد كه گفتند: "نه، اگر گرفتند¬تان، بگوييد ما را از كلانتري فلان گرفتند، آن وقت آزادتان مي¬كنند." ما هم آمديم به ميدان اختياريه، همان جا كه از ماشين آن¬ها پياده شده بوديم، سوار ماشين ديگري شديم. به آقا گفتم خواهش مي¬كنم شيشه را پايين بدهيد تا اگر فرمان ايست دادند متوجه شويم. داشتيم از ميدان اختياريه مي¬آمديم به سمت پاسداران كه مركز تسليحات بود و بعد پايين مي¬آمديم كه گارد بود و اين¬ها را رد كرديم و آمديم داخل خود تسليحات تهران كه در هفده شهريور قرار داشت تا آن¬كه آمديم خانه. آقا ماشين را متوقف كردند و ما به خانۀ آقا آمديم. بعد از پيروزي انقلاب هم وقتي آقا كلانتري را افتتاح كردند، سروان آمد خدمت ايشان و گفت: "حاجي، دستت را مي¬بوسم." آقا گفتند: "حالا بايد به اين نظام خدمت كني. همۀ وقايع ديروز را بريز دور، و امروز به اين نظام خدمت كن." عباسي ما را بوسيد و گفت: "از من راضي هستيد؟" گفتم نارضايتي¬اي از شما ندارم، برو به مردم خدمت كن.
همان شب ـ هنگام افتتاح كلانتري ـ ما مي¬خواستيم برويم، كه سرهنگ وفا گفت: " آقاي شاه آبادي و آقاي عرفاتي تشريف داشته باشند." و آن طور كه عباسي تعريف مي¬كرد، مي¬گفت: "آن شب كه شما را به كلانتري آورده بودند، وثوق مي¬گفت اين¬ها را در زمان حكومت نظامي بفرست بروند تا بعدش من از پشت با گلوله آن¬ها را بزنم و من مي¬گفتم آقاي شاه آبادي سرشناس هستند؛ آقاي عرفاتي را همۀ جماران و شميران مي-شناسند اصلاً آقاي شاه آبادي را تمام تهران و تمام ايران مي¬شناسند. اگر شما اين دو تا را بزنيد دردي دوا نمي¬شود، بلكه تمام محله را به آشوب مي¬كشيد..." و مي¬گفت: "چون او سرهنگ بود و من سروان، حرفم را گوش نمي¬داد و وقتي ديدم كه با او به توافق نمي¬رسم، يك ماشين پشت سر شما فرستادم تا شما را از كلانتري رد كند و به در خانه¬تان برساند و حداقل شر اين آشوب از سر من يكي كنده شود." به اين شكل بود وضعيت آقا، كه همان طور كه مي¬گويند تا به دوران قبل از اسلام برنگردي نمي¬فهمي كه پيغمبر(ص) چه كار بزرگي كرده است؛ واقعاً در مورد آيت الله شهيد شاه آبادي هم، كه من از نزديك ايشان را مي¬ديدم، قضيه به همين شكل است.
در مورد زنداني شدن¬هاي مكرر شهيد شاه آبادي و شكنجه¬هاي ايشان و اين¬كه در چه سال¬هايي زنداني بودند چه اطلاعاتي داريد؟
در خصوص اين بخش مهم از زندگي شهيد بايد بگويم كه آقا كمتر در خانه بودند، دائماً يا در زندان بودند يا در بانه تبعيد بودند.
علت اين¬كه آقاي شاه آبادي به بانه تبعيد شدند چه بود؟
اصولاً ساواك به خاطر آيت الله شاه آبادي بسيج شده بود، چون تمام منبرهاي ايشان بار سياسي ـ مذهبي داشت و در زمينة جنايت¬هاي دربار به مردم آگاهي مي¬دادند و حقيقتاً حرف¬هاي امام را كه در اعلاميه¬ها و نوارها مي¬فرمودند مو به مو پياده مي¬كردند. يعني شهيد از آن¬هايي بودند كه به اصطلاح عاشق امام بودند؛ آن هم با جان و دل. بالطبع، چنين كسي دائماً يا بايد در زندان باشد يا در تبعيد؛ چون ساواكي¬ها مرتباً به خانه ايشان مي¬ريختند. همسر مكرمه شهيد تعريف مي¬كردند كه مأموران ساواك بالشت-ها را تكه تكه مي¬كردند تا اعلاميه پيدا كنند و بچۀ كوچك¬شان آقا مجيد را چنان با پوتين زده بودند كه از جا بلند شده و پرت شده بود به آن طرف و تا يك مدت حالت ضعف داشت. آن وقت تصور كنيد حاج خانم چه¬ها كشيده است؟ نمي¬توان گفت شهيد شاه آبادي چه وقت تبعيد بودند و چه وقت آزاد. ايشان يا در تبعيد بودند يا در زندان؛ اصلاً ساواك شميران از دست كارهاي ايشان به ستوه آمده بود.
هيچ¬گاه شهيد از شكنجه¬هاي¬شان براي شما تعريف مي¬كردند كه در زندان، ساواكي¬ها چه برخوردهايي با ايشان داشتند¬؟
بله، به من مقداري از آن¬ها را مي¬گفتند، مثلاً يكي از شكنجه¬هايي كه ديده بودند، اين بود كه ايشان را در جايي ثابت نگه داشته بودند و آب را به صورت قطره ـ قطره و به مدت طولاني روي سرشان ريخته بودند و به خاطر همين قضيه، آقا مقداري آسيب ديده بودند. البته ايشان آدمي نبودند كه بخواهند از شكنجه¬هايي كه ديده¬اند، صحبت كنند ولي گاهي ميان صحبت¬هاي¬شان به آن اشاره مي كردند، مي¬گفتند وقتي مأموران رژيم مرا شكنجه مي¬كردند، خودشان خسته مي¬شدند و به هيچ نتيجه¬اي نمي¬رسيدند اما زماني دل من را مي¬شكستند كه آقاي موحدي ساوجي(ره) را جلوي ديدگانم شكنجه مي¬كردند. اگر آقاي شاه آبادي را مي¬ديديد شايد 40 كيلوگرم بيشتر وزن نداشتند ولي بسيار پُردل و به اصطلاح جگردار بودند. خودشان زير شكنجه طاقت مي¬آوردند اما مي¬گفتند آقاي ساوجي را كه جلوي من شكنجه مي¬كردند، نمي¬توانستم طاقت بياورم. حتي در مورد اين¬كه فرزندشان حاج آقا سعيد را گرفته بودند، از ايشان جوياي احوال شدم، گفتند الحمدلله، گفتم حاج خانم چطورند؟ گفتند طاقت حاج خانم يك مقدار كم است و بي¬تابي مي¬كنند؛ چون به هر حال مادرند. خلاصه ايشان راضي بودند و خوش¬شان آمده بود؛ از اين¬كه پسرشان مبارز شده و توانايي دارد كه بايستد و مقاومت كند. افتخار مي¬كردند كه پسرشان را گرفته¬اند و به زندان برده¬اند.
بخش مهمي از زندگي شهيد شاه آبادي را فعاليت¬هاي فرهنگي ايشان تشكيل مي¬داد. از دانسته¬هاي خود در خصوص اين قسمت از زندگي و شخصيت شهيد بگوييد.
حاج آقا توجه¬شان به جوان¬ها بسيار بود؛ همين¬طور به خانم¬ها. ايشان براي بانوان به يك شكل، كلاس تفسير گذاشته بودند و براي آقايان به شكل ديگري تفسير قرآن مي¬گفتند. مي¬توان گفت يك علت اين-كه دهكدۀ انقلاب از همه جاهاي ديگر شميران، شهيدان بيشتري تقديم انقلاب و نظام كرد، به خاطر زحماتي بود كه شهيد آيت الله شاه آبادي كشيدند؛ ايشان واقعاً شيفتۀ اين جوان¬ها بودند. شهيد حسين عرفاتي ـ پسرم ـ يا شهيداني چون طباطبايي، خاني و لطيفي همگي شاگردان شهيد آيت الله شاه آبادي بودند و آقا با همه طوري رابطه داشتند كه مشوق آن¬ها محسوب مي¬شدند و از ديدن خوبي¬هاي-شان لذت مي¬برد. يادم است يك روز كه شهيد حسين خدمت حضرت امام رفت و امام، عبا و عمامه بر سرش گذاشتند و آمد، ما به پسرمان گفتيم خدا رحمت كند شهيد شاه آبادي را، اگر ايشان شما را در اين لباس مي¬ديدند لذت مي¬بردند و واقعاً لذت ايشان، ديدن همين چيزها بود. واقعاً فدايي بودند، فدايي نظام، مردم، اسلام و قرآن بودن. به نظرم بايد كساني مثل علما بنشينند و دربارۀ شهيد آيت الله شاه آبادي كتاب بنويسند و خاطره بگويند. امثال من در مقامي نيستيم كه بخواهيم در موردشان صحبت اساسي بكنيم، فقط مي¬توانيم اشاراتي به خاطرات يا برداشت¬هاي¬مان از شخصيت ايشان بكنيم. ان شاء الله كه خدا اين شهدا را با ارباب¬شان امام حسين(ع) محشور كنند.
نكته جالب اين است كه آقاي شاه آبادي تا اين حد خود را به تك تك افراد جامعه و محله نزديك مي-كرده ـ و جز اين نيز از روحانيت اصيل و واقعي انتظاري نيست ـ نكته ديگر و مهمتر اين است كه افراد نيز ايشان را مي¬پذيرفتند؛ يعني معظمٌ له مقبوليت بالايي داشته؛ چه به عنوان يك روحاني؛ چه به عنوان نماينده پايتخت؛ در دو دوره¬اي كه در انتخابات مجلس شوراي اسلامي شركت كرد.
يك نكته همان وجه نزديكي¬اي است كه به ما اين امكان را مي¬داد تا به ايشان نزديكتر شويم، ديگر اين¬كه شهيد شاه آبادي عالمي به تمام معنا بود و حرف¬شان براي همه ما سند محسوب مي¬شد، چون ما واقعاً قبول-شان داشتيم. حتي زماني كه خواستگار براي دختر يكي از ما مي¬آمد، با آقا مشورت مي¬كرديم. آن زمان حاج آقا رئيس كميته بودند و من معاون ايشان بودم. گفتم وضع كسب و كارم را چه كار كنم؟ گفتند: «نمايشگاهت را بفروش و برو پنير، شير، نوشابه¬، ماست، يا يك چنين چيزي توليد كن و به اين نظام خدمت كن و بقيۀ عمرت را هم كار توليدي انجام بده»، ما نيز نمايشگاه را ششصد هزار تومان فروختيم كه الان، به چندين برابر اين قيمت، آن¬جا را مي¬خرند و بعد، همان طور كه ايشان گفتند، وارد كار توليدي شديم.
ما يك واحد كرايه ظروف هم داشتيم. يك روز ايشان آمدند انبارمان را ديدند و متوجه شدند تعداد زيادي صندلي، چراغ¬ رنگارنگ، ديگ، ظروف چيني¬ قديمي به همراه كلي ظروف سفالي داريم و گفتند: "چرا اين¬همه ظرف را بلااستفاده اين¬جا گذاشتيد؟" هنوز انقلاب پيروز نشده بود، من گفتم آقا، الان موقع بگير ـ بگير است، ما نمي¬توانيم كار كنيم. گفتند: "اين چه حرفي است؟ اين¬ها را بايد به كار بيندازي." گفتم: هركاري شما بفرماييد مي¬كنيم. آن زمان آقاي فومني در ميدان خراسان يك يتيم¬خانه داشتند كه متعلق به پدرشان بود، حاج آقا همۀ آن صندلي¬ها و چراغ¬ها و سماورها و چيني¬ها را و خلاصه هر چه قاشق و چنگال و ظروف بود جارو كشيدند و به آن¬جا بردند و گفتند: "حالا اگر خواستي ببيني چه كساني توي آن ظروف غذا مي¬خورند، يك روز برو آن¬جا و ببين!" كه يك روز با خودشان به آن¬جا رفتيم و ديدم كه ايشان در يتيم¬خانه به بچه¬ها رسيدگي و محبت¬هاي زيادي مي¬كردند. واقعاً علي¬وار زندگي مي¬كردند؛ در خوراك، پوشاك و... حتي ماشيني كه سوار مي¬شدند ـ و همان اتومبيل فولكس معروف¬شان بود ـ چون وضع ما خيلي خوب بود ولي آقاي شاه آبادي اصلاً سوار ماشين¬هاي مدل بالا نمي¬شدند. ايشان به معناي واقعي ايثارگر بودند، مثلاً در مسجد نشسته بوديم و شخصي مي¬آمد از آقا بيست تومان مي¬خواست، كه به صورت وجه دستي به او مي-دادند. وقتي با همراهان بودند، مثل يك معلم، مثل يك استاد بودند و چون تقواي بالايي داشتند، نيازي به حرف زدن نبود و همان نشست و برخاست با ايشان براي¬ ما درس بود و با عمل، به ما درس مي¬دادند.
زماني كه حاج محمد آقا مسجد را ساخت، يك شب ما را به منزلش دعوت كرد كه معتمدين محل هم آن-جا بودند، شهيد آيت الله شاه آبادي و حاج آقاي ساوجي را هم دعوت كرد و به پسرش اكبر گفت : «آن دسته چك من را مي¬آوري، يك خانه اين¬جا مي¬سازي براي آقاي شاه آبادي، چون سخت¬شان است هر روز از مسجد رستم آباد به تهران بروند و بيايند و براي حاج آقاي ساوجي هم همين كار را مي¬كني.» شهيد شاه آبادي گفتند: «دست چك را توي جيبت بگذار و برگرد رستم آباد و ببين چه كسي خانه ندارد براي او خانه بساز. نه آقاي ساوجي خانه مي¬خواهد؛ نه من.» حتي زماني كه انقلاب پيروز شد هم من به شهيد گفتم در يكي از خانه¬هاي مصادره¬اي سكونت كنيد تا اين¬قدر در رفت و آمد بين تهران و شميران نباشيد، و ايشان چنان دادي سر من زدند و گفتند: «تو كه با من رفت و آمد خانوادگي داري و تو كه 20 ـ 30 سال است با من رفيقي، چرا اين حرف را مي¬زني؟ در اين خانه¬ها زندگي كنم؟ توي همين خانه¬ هم هرآن¬چه دارم، از سرم زياد است.»
يك بار كه قرار بود با آقا به جمكران برويم، مرحوم آقاي ساوجي را هم كه پيش¬نماز مسجد محمديه بودند سوار كرديم و خانمم به همراه فرزند شهيدمان حسين نيز با ما بودند. آن زمان، مسير قم اتوباني نبود و در سرازيري افتاده بودم و شهيد شاه آبادي هم سرشان را روي پاي مرحوم ساوجي گذاشته بودند و گفتند اين شعر را كه مي¬خواهم براي¬تان بخوانم شعر مولا علي(ع) است كه 100 بيت است و حالا من هر چه به خاطر دارم مي¬خوانم. خلاصه، با سوز و گداز شروع به خواندن كردند و وقتي رسيدند به آن¬جايي كه فرق مبارك مولا علي(ع) دو نيم مي¬شود؛ ديگر نتوانستند ادامه دهند ـ خدا بيامرزد ـ حاج آقاي ساوجي به محاسن شهيد آيت الله شاه آبادي دست كشيد و گفت: «اميدوارم اين ريش تو با خون گلويت خضاب شود.» و حاج آقا شاه آبادي گفتند: «ان شاء الله در ركاب حضرت مهدي(عج) و براي رضاي خدا» ـ اين دعا را كه شامل لفظ «در ركاب حضرت مهدي» بود ايشان قبل از انقلاب هم مي¬گفتند ـ كه اين را از ته دل مي¬گفتند و رفتن¬شان به همان شكلي شد كه دل¬شان مي¬خواست، يعني دعاي¬شان مستجاب شد و محاسن¬شان به خون گلوي¬شان خضاب شد.
معمولاً هر كس كه در وادي اين¬گونه مسائل قدم بر مي¬دارد، مخالفيني هم دارد. دوست داريم بدانيم نحوۀ برخورد شهيد شاه آبادي با چنين مشكلاتي كه به وجود مي¬آمد و سد راه¬شان مي¬شد، چگونه بود؟
حاج آقا بيشتر هدايت¬كننده بودند. ايشان شخصيتي بودند كه جزء شخصيت¬هاي انگشت¬شمار محسوب مي¬شوند؛ آدمي خاص و استثنايي بودند. به جرأت مي¬توانم بگويم در اين محله، به غير از يك خانواده كه مردش جزو افراد ساواك بود، همه اهالي، پشتيبان آقا بودند. فقط كافي بود آقا جلو بايستند؛ بقيه پشت سر ايشان بودند. شهيد شاه آبادي مثل حضرت امام(ره) شجاع بودند و كاري نداشتند به اين¬كه مثلاً يك تفنگ به دست جلوشان بيايد، گاردي بيايد، تانك بيايد، توپ بيايد؛ همواره با قدرت، نشاط، شادابي و جذابيت برخورد مي¬كردند و نه از سر ضعف و استيصال. آيت الله شهيد شاه آبادي ـ با جاذبۀ نگاهي كه داشتند ـ كسي نبود كه جلوي ايشان بايستد، همه پشت سر و فدايي آقا بودند؛ به خاطر حُسن خُلق ايشان؛ حرف¬هاي¬شان اثر عجيبي مي¬گذاشت. وقتي حاج آقا نبودند، جوان¬ها داخل دِه قدم مي¬زدند. حاج آقا كه آمدند، باور كنيد مثل يك تظاهرات جمع مي¬شدند و مي¬رفتند توي مسجد مي¬نشستند، يعني جاذبه-اي براي مسجد درست كرده بودند. مثلاً وقتي به فلان پسري كه نوجوان است مي¬گويم برو مسجد، مي-گويد پيش¬نماز اين¬ مسجد من را دوست ندارد. البته همه روحانيون عزيزند و نمونۀ اسلام، كه لباس پيغمبر اكرم(ص) را پوشيده¬اند، درست است كه هر يك خيلي محسنات دارند اما كامل نيستند. شهيد آيت الله شاه آبادي انسان كاملي بودند. پشت سرشان تهمت مي¬زدند. اوايل انقلاب، بازار تهمت¬ها خيلي داغ بود كه ديگر شهيد بهشتي هم خسته شده بودند يا اين¬كه مثلاً برخي دوستان اطراف شهيد بهشتي، تهمت¬ها را باور مي¬كردند و مي¬رفتند خدمت حضرت امام. منظورم اين است كه شهيد شاه آبادي ذره¬اي ناراحت نمي¬شدند كه بگويند چرا مردم اين حرف¬ها را مي¬زنند؟ با اخلاق و سعۀ صدرشان، بر همان اساس كه خداوند به پيغمبرش فرمود براي مردم انجام بدهيد، همان را شهيد شاه آبادي انجام مي¬دادند؛ يعني قدم زدن در راه اولياء و انبياء(ع). در تمام كارهاي¬شان نشاط و شادابي بارز بود. از ساواك كه مي¬آمدند به آن¬ها كمال قاطعيت را نشان مي¬دادند. همان¬طور كه حضرت امام در سخنراني بهشت زهرا(س) فرمودند من توي دهن اين دولت مي¬زنم؛ شهيد آيت الله شاه آبادي مي ¬گفتند كه من جواب سلام¬شان را نمي¬دهم، يعني به همين محكمي و قاطعيت. باور كنيد ساواك و كلانتري از آقا مي¬ترسيدند، اگر همان موقع يا بعدش مي¬آمدند منزل ما، انگار نه انگار كه طوري شده و اسير و در حال شكنجه بوده¬اند، فقط مي¬خنديدند. وقتي مي¬آمدند پيش ما، سبك و آرام بودند، مثل اين¬كه كنار دريا نشسته¬اند. شما در ساحل دريا چه آرامشي داريد؟ پيش حاج آقا كه مي¬نشستي انگار كنار دريا بودي، آرامشي كه ايشان داشتند به ما انتقال پيدا مي¬كرد.
در مورد برگزاري نماز جماعت، شنيده¬ايم در باغي كه داشتيد حاج آقا مي¬آمدند و نماز جماعت اقامه مي¬كردند؟
ملك كرج را كه فروختيم، نزديك اوشان جايي را گرفتيم، آقا مي¬آمدند دعاي كميل مي¬خواندند و نماز جماعت برپا مي¬كردند كه حاجيه خانم هم با بچه¬ها تشريف مي¬آوردند. اين زمين اول مال يك شخص ارمني بود و وقتي مي¬گفتند شهيد شاه آبادي مي¬خواهند بيايند آن¬جا، همه با دل و جان مي¬آمدند، به خصوص روز عيد سعيد فطر كه آقا بيشتر جوان¬هاي رستم آباد را جمع مي¬كردند، مي¬رفتند باغ، ناهار مي¬خوردند و آن¬جا بودند. تمام كارهاي¬شان الگو بود. در خودم نمي¬بينم كه بخواهم از آقا تعريف كنم. ايشان راهپيمايي¬ها را با اصرار از مساجد شروع مي¬كردند.
در راهپيمايي¬ها شما هم حضور داشتيد؟
آقا محور اصلي بودند. هميشه يك سخنراني داشتند، به اين شكل كه ابتدا داخل مسجد پشت بلندگو سخنراني مي¬كردند، آن وقت جلو راه مي¬افتادند، ما پشت سر ايشان مي¬رفتيم؛ به حضور خانم¬ها نيز خيلي اهميت مي¬دادند.
توصيه¬هاي¬شان چه بود؟ تكيه كلام¬ها و محور اصلي صحبت¬هاي¬شان در سخنراني¬ها چه چيزهايي بود تا مثلاً بخواهند توجه افراد را نسبت به يك¬سري مسائل بالا ببرند؟ مي¬گوييد مرد عمل، گفتارشان چگونه بود تا ما دريابيم به چه صورتي «مرد عمل» بوده¬اند؟
قبل از انقلاب، با اعمال¬شان، با صحبت كردن¬شان توصيه داشتند كه از رژيم نترسيد، شما كار خودتان را بكنيد، شعاري كه ما مي¬دهيم شما همان شعار را بدهيد و بعد هم بر مسأله حجاب خيلي تكيه داشتند و در مورد حرام و حلال و اسراف نيز. همچنين به بچه¬ها و خانم¬ها خيلي احترام مي¬گذاشتند. هرگاه كه مي-خواستند سفره¬اي در مسجد پهن كنند، مي¬گفتند اول خانم¬ها را غذا بدهيد. در رژيم سابق همه مي¬ترسيدند حرف بزنند ولي وقتي كه ايشان اين طوري بودند، ما ديگر هيچ ترسي از رژيم نداشتيم.
از انتخاباتي كه خودشان به عنوان نمايندۀ مجلس اول برگزيده شدند چيزي يادتان است؟ اصلاً ديدگاه¬شان نسبت به اين موضع چگونه بود؟ تبليغات¬شان چگونه بود؟ نيازي به تبليغات داشتند؟ بالطبع، مردم به ايشان رأي مي¬دادند و به پيشنهاد ديگران كانديدا ¬شده بودند. شما يكي از افرادي بوديد كه به ايشان رأي داديد و اين ارادت را داريد و مي¬گوييد اين¬ها رهبران انقلاب بودند، البته رهبر بزرگ حضرت امام بودند اما همۀ اين¬ها نيز در جمع خودشان يك رهبر محسوب مي¬شدند و مردم را هدايت مي¬كردند. به طور قطع و يقين، شما به عنوان فردي كه مي¬خواستيد به شهيد شاه آبادي رأي بدهيد تا در مجلس نمايندۀ شما باشند، بدرخشند و خدمت بكنند، آن موقع به اين¬كه حاج آقا به مقام يا به پُستي برسند، فكر نكرديد. در اين باره با توجه به شرايط آن زمان صحبت كنيد.
در خصوص چيزهايي كه ما براي انتخاب شدن مي¬بينيم و هزينه¬هايي كه كانديداها متقبل مي¬شوند، همواره براي من سؤال هست. اصولاً كساني كه مي¬خواهند خدمت كنند به اسلام و مردم و كشور اسلامي، اگر الگوي¬شان شهيد شاه آبادي و امثال ايشان باشد، نبايد در رفتار و عكس العمل¬هاي¬شان اين¬چنين باشند. حاج آقا را اطرفيان انتخاب كردند و خودشان را با سمت نمايندگي، وقف مردم كرده بودند. ديدگاه ايشان براي نمايندگي با ديدگاه¬هاي ديگران متفاوت بود. مسؤوليتي كه مي¬خواستند متقبل بشوند، همان چيزي بود كه شنيدم آقاي قرائتي گفتند كه وقتي مي¬خواستم نماينده بشوم، پدرم گفتند كه من راضي نيستم شما نماينده بشويد، چون شما ابتدا بايد قسم بخوريد كه مي¬خواهيد احكام قرآن را پياده بكنيد، چرا كه چند ميليون آدم به شما رأي مي¬دهند و شما مسؤول مي¬شويد. الان هر كسي مي¬گويد مي¬خواهم خدمت كنم ولي اين¬ها بيشتر تبليغي است براي اين¬كه به جايي برسند يا پستي بگيرند. چنين افكاري براي حاج آقا مفهوم نداشت، خود حاج آقا حتي يك پوستر هم به عنوان تبليغ جايي نزدند. مردم عاشق ايشان بودند، من به خاطر اين¬كه حاج آقا را دوست داشتم، رفتم پاي صندوق رأي تا اگر كاري از دستم برمي¬آيد انجام دهم كه امثال شهيد شاه آبادي بتوانند به مجلس بروند و به مردم خدمت كنند. خود حاج آقا پاك بودند از همه چيزهاي دنيا، مقام و تعلقي نداشتند كه با اين سن و شرايط به شهادت رسيدند. از دست دادن ايشان خيلي تأسف¬بار و ناراحت¬كننده است اما صلاح خداوند بود و ايشان وقف و فدايي اسلام بودند.
خاطره¬اي بگويم كه پاسدارشان مي¬گفتند وقتي با شهيد شاه آبادي در كميته كار مي¬كرديم، حاج آقا تا شب كار مي¬كردند و چون ساعت همراه¬شان نبود، از همراه¬شان پرسيدند ساعت چند است؟ گفتند حدود ده، گفتند ما نبايد زودتر ازساعت يازده ـ يازده و نيم برگرديم، دوباره برگشتند محل كارشان تا كارهاي مردم را راه بياندازند؛ ايشان با اين ديدگاه نماينده شدند. براي حاج آقا پُست و مقام معني و مفهومي نداشت، همين طوري كه پيشواي ايشان حضرت علي بن ابي¬طالب(ع) مي¬ديدند كه براي محقق ساختن احكام اسلامي بايد حكومت اسلامي برپا شود و در مسند اين حكومت اسلامي كساني باشند كه با اين احكام آشنا باشند. ايشان نيز فقط به عنوان يك كسي كه بخواهد خدمت بكند، نماينده شدند نه به عنوان اين¬كه صاحب يك مقام، پُست و مسؤوليتي باشند. از هيچ¬كدام از امكانات¬شان هم استفاده نمي¬كردند.
ساعت¬هايي كه همراه¬شان بوديد و سفر مي¬رفتيد، موقع بازگشت چقدر براي¬تان تأثيرپذير بودند؟
ايشان را شاگرد امير مومنان علي(ع) ديدم. مصداق تمام احاديثي را كه در كتاب¬هاي ديني از اهل بيت(ع) شنيده و خوانده بوديم، در شهيد آيت الله شاه آبادي مي¬ديديم. امثال ايشان در جامعه كم هستند. در كتب ديني، هرچه حديث و روايت مي¬خواندم، همان¬ها را در شهيد شاه آبادي مي¬ديدم؛ در رفتار و صبرشان. وقتي مي¬ديدم كه در كتاب نوشته شده پيغمبر(ص) براي مسجد رفتن و نماز جماعت سفارش كرده¬اند، جايي كه حضرت فاطمه ـ سلام الله عليها ـ كه به حضرت علي ـ عليه السلام ـ مي-فرمايند چرا نماز صبح نيامديد؟ مي¬فرمايند كه نماز شب¬شان طول كشيد و نتوانستند نماز صبح بيايند و سفارش مي¬كنند نماز شب را ـ حتي اگر شده كوتاه ـ بخوانيد تا نماز صبح جماعت را بتوانيد بياييد؛ نماز جماعتي كه اين¬قدر عظمت دارد.
رفتار شهيد آيت الله شاه آبادي را با خانواده و تأكيدشان بر حجاب و عفاف را مي¬ديديم؛ وقتي كه دختري حجاب داشت، با يك دنيا تشويق به او درس مي¬دادند؛ يعني تو در تمام زندگي مي¬تواني پا به جامعه بگذاري ولي در قالبي كه حجابت كامل باشد. كسي را متواضع¬تر و عالم¬تر از ايشان نديدم؛ همه چيز در ايشان جمع بود؛ تمام مطالب ديني و احكام¬مان؛ مثل خطي كه در سنگ و قلب ما حك مي¬شد.
از حس و حال¬تان در نمازهايي كه پشت سر ايشان خوانده بوديد بگوييد.
بهترين نماز جماعت¬هاي من بعد از اقامه پشت سر مبارك حضرت آيت الله خامنه¬اي ـ حفظه الله تعالي ـ با آيت الله شهيد شاه آبادي بود. لحن، سجده و قنوت ايشان هنوز بعد از چندين سال در گوشم زنگ مي¬زند. بعد از شهيد شاه آبادي ديگر چنان لحني را نشنيدم. هر ساله شب¬هاي قدر و ماه مبارك رمضان كلافه مي¬شوم، شهيد آيت الله شاه آبادي ما را بد عادت كردند! آن قرآن سرگرفتن¬هاي شب قدر، برنامۀ احيائي كه ايشان داشتند، هر جا مي¬روم اقناع نمي¬شوم، آرامشي را كه ايشان به من دادند، جاي ديگري نمي¬توانم به دست بياورم.
واقعاً توانايي اين¬كه بخواهم آن احساسات را بيان كنم ندارم. در راز و نيازشان و نيز در زندگي، خود را فدايي اسلام و مردم مي¬دانستند و خودشان را وقف اين دو مي¬كردند. ايشان وجودشان صاف بود و نور ائمۀ اطهار(ع) را به مردم انعكاس مي¬دادند. نمي¬خواهم بگويم آيت الله شهيد شاه آبادي در چه سطحي بودند ولي براي ما يك فرستادۀ الهي، نعمت و نوري بودند كه در ارتباط با آن شهيد سعيد آرامش مي¬گرفتيم و هر زمان كه مي¬خواستيم، مي¬توانستيم با ايشان ارتباط برقرار كنيم و اين بزرگترين حُسن بود. هرگاه مي¬گفتيم شما را كِي مي¬توانيم ببينيم، براي ايشان ساعت، شب و روز مهم نبود. آن چيزي كه در درون و باطن¬شان بود و بر لفظ و زبان¬شان جاري مي¬شد، ما را منقلب مي¬كرد.
و مسألۀ مهم ديگري كه وجود داشت، اين¬كه ايشان به حضرت امام بسيار علاقه¬مند بودند و هميشه دعاي معروف زمان معظمٌ له را كه مردم به صورت شعار سر مي¬دادند، واقعاً از ته قلب مي¬گفتند: «خدايا خدايا تا انقلاب مهدي(عج) خميني را نگهدار». ياد همه آن بزرگوران به خير.
نكته پاياني؟
دوست دارم اين مصاحبه را با نقل يك خاطره تمام كنم. شبي با آيت الله شهيد شاه آبادي تا ساعت دوازده شب در خانه بيدار بوديم كه يك¬باره خوابم گرفت، گفتم آقا، لطفاً اين تلفن را از پريز بكشيد. آقاي شاه آبادي ¬گفتند: «نه، اگر يك نفر جايي گرفتار باشد و من خوابيده باشم، جواب خدا را نمي¬توانم بدهم.» و از ما خواهش كردند: «شما بخوابيد.» و بعد براي ما تشك و پتو آوردند. من هي چشم باز مي¬كردم تا ببينم صبح شده يا نه، مي¬ديدم تلفن¬شان با اصفهان و جاهاي ديگر تمام شده و در گوشة اتاق دارند نماز مي-خوانند. ايشان از شب تا صبح نماز شب مي¬خواندند؛ اصلاً خواب به چشم¬شان نمي¬آمد. اگر مثلاً مي¬گفتند آن طرف گنبد كاووس، فلان اتفاق افتاده، آقا به آن¬جا مي¬رفتند، ما هم نگهبان يا پاسدار براي¬شان فرستاديم. مي¬گفتند: «اين¬ها¬ كي هستند كه همراه من مي¬فرستيد؟ بنده خداها را رهاي¬شان كنيد، هيچ كس با من كاري ندارد.»
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده