خاطرات محمد عالی پور برادر شهیده سمنبر عالی پور
بسم الله الرحمن الرحيم
محمد عاليپور - برادر شهيده:
خواهرم در خانواده اي مذهبي و فقير در روستاي بردستان بدنيا آمد. بر اثر فشاري که خوانين منطقه بر خانواده وارد مي کردند ، مجبور به ترک روستا شده و در شهر دير سکني گزيديم .
در مدرسه با جديت و تلاش زياد به تحصيل پرداختند و بنا به فرموده رسول اکرم (صلوات الله عليه و آله ) که " زکوة العلم نشره " آنچه را ياد گرفته بودند بصورت رايگان در اختيار مردم قرار ميدادند.
در سن 15 سالگي ازدواج کردند . ازديگر صفات نيکوي خواهرم اهتمام در انجام واجبات و مستحبات بود.ايشان در گرفتن روزه مستحبي عزمي جدي داشتند و بيشتر اوقات را روزه بودندو خواهرم در هنگام شهادت نيز روزه دار بودند.
ايشان در اوايل که هنوز حضرت امام براي همه مردم شناخته شده نبودند از حضرت امام تقليد داشتند و هميشه رساله ايشان را مطالعه ميکردند.
علاقه بسياري به حضرت امام داشتند. شيفته و شيداي ايشان بودند.
مادرم نقل مينمودند در ايام عزاداري ماه محرم در حالي که بسوي حسينيه ميرفتيم از بالاي بام خانه اي اعلاميه در کوچه ميريختند.با وجود تمام خطراتي که متوجه ايشان بود ، خم شدند و يک اعلاميه اي را برداشتند. و در حسينيه شنيده بود که کسي عکس امام خميني را براي توزيع دارد ، با اشتياق زيادي به دنبال آن شخص ميگشتند. در آن گرماگرم انقلاب در همه راهپيمائيها شرکت مي کردند. اگر با اعتراض ما مواجه ميشدند ميگفتند : جنگ اسلام و کفر است.اسلام خون ميخواهد . انقلاب ياري ميخواهد. اگر من نروم ، ديگري هم نرود ، چه کسي بايد اسلام و انقلاب را ياري نمايد.
و همين اعتقاد او بود که در آن روز پر از حادثه او را با دهان روزه به خيابان کشاند تا با خون خود انقلاب اسلامي را آبياري کند.
روز سوم محرم بود مردم براي تظاهرات اجتماع کرده بودند. تا تظاهرات شروع شد ماموران سر رسيدند. صداي رگبار گلوله بلند شد. بوي خون و باروت فضا را پر کرده بود. سمنبر نيز زخمي شده بود. در گوشه اي افتاده بود به هر زحمتي بود او را به بهداري رسانديم . او بود که با سخنانش ما را تسلي ميداد.
مادرم بالاي سر دخترش آمد ولي گويا از چهره شاداب سمنبر عمق زخم کاري او را تشخيص نداد.
خواهرم را بايد هر چه سريعتر به بيمارستان بوشهر منتقل ميکرديم ولي حضور ماموران مانع بود.
در همين حالي که سمنبر در خون خود مي غلتيد زني وارد بيمارستان شد و با ديدن آن صحنه دلخراش با صدايي بلند فرياد زد " يا فاطمة الزهرا " و در آن هنگام بود که من متوجه شدم که اين انقلاب چه پيوند محکمي با مکتب و معصومين سلام الله عليهم دارد.
به هر سختي بود سمنبر را سوار بر وانت باري کرديم. در حين بيرون آمدن از بهداري ، ماموران ، بهداري را به گلوله بستند.
از دير بيرون رفته و به طرف بوشهر حرکت کرديم . سمنبر بر اثر خونريزي زياد هر لحظه حالش بد و بدتر ميشد. ما هم در اين فکر بوديم که با وجود اين همه ماور و با وجود اين همه فشار چگونه او را مداوا کنيم.
در مسير حرکتمان به بوشهر به نزديکي روستايمان که رسيديم (بردستان ) گفت برادر "اشهد " مرا بگو. حال من از او بدتر بود . نتوانستم. صدايش به شهادتين بلند شد به گونه اي که من ميشنيدم. گفت و تمام کرد و عروس زيباي شهادت را در آغوش گرفت.
روحش شاد و يادش گرامي باد.
مادرم نقل ميکرد مدتها بعد از شهادت دخترم ، خواب او را ديدم در حالي که لباس سبز و زيبايي پوشيده بود. گفتم مادر از آن روز آتش و خون بگو. گفت مادر نگو آن روز بگو آن روز ..؟..
من بعنوان برادر يک شهيده به دختران جوان توصيه ميکنم که از حضرت زهرا (سلام الله عليها ) الگو بگيرند و در حفظ حجاب خود کوشا باشند. از ارزشها ، انقلاب و امام پاسداري کنند و آن ها را از ارزشهاي خود بدانند.
آن گونه زندگي کنيد که در فردا روز قيامت در مقابل ديدگان حضرت زهرا (سلام الله عليها) شرمنده نباشيد.