مصاحبه با دکتر مصلح دوست و همرزم شهید مصطفی انجم افروز
چگونه و چه زمانی با شهید آشنا شدید؟
از کودکی تابستان ها به همراه خانواده به قم می رفتیم. دوست و همبازی من در قم مصطفی بود. او یک سال و چند ماه از من بزرگتر بود. او برای من هم به دلیل این که قمی بود و با بچه های محله آشنا بود و هم این که برزگتر بود بچه ها روش حساب می کردند پشتیبان و حامی بود. بعضی وقت ها ایشان به اتفاق خانواده (پدر) به بوشهر و روستای کردوان میآمد.
منشا تحول و تغییر رفتاری شهید را چه می دانید؟
من تحولی را در مصطفی ندیدم! مصطفی همین بود که بود و شهید شهید شد. مصطفی همیشه همین بود! مصطفی خاص بود. در معنویت. در عبادت! در اخلاص! در درستکاری، حساسیت نسبت به غیبت، او همیشه این طور بود! البته هر چه بزرگتر می شد عمق این معنویت و اخلاص و حالت عرفانی بیشتر می شد. البته در فرایند انقلاب اسلامی و رهبری امام خمینی و دیگری جنگ در رشد و تعمیق شخصیت، معنویت، اخلاق و اخلاص مصطفی خیلی تاثیرگذار بود. من از زمانی که مصطفی شناختم ایشان را به محبت، صمیمیت، ایمان، عبادت و اخلاص می شناسم. تنها تغییری که می شد در شخصیت او دید رشد تدریجی و تکاملی این ویژگی ها بود.
الگوی مورد علاقه شهید چه کسانی بودند؟
الگوی بزرگ آن زمان امام خمینی بود که همه جوان ها او را عاشقانه دوست داشتند و پیر مراد آنان بود. علاوه بر این برای رزمندگان شهید چمران یک الگوی تمام عیار بود! ولی از نظر تربیتی بیشتر تحت تاثیر پدربزرگ حضرت آیت الله حاج شیخ حسن امامی حجتی و مادر بزرگش بود. رابطه خاصی بین آنان برقرار بود! یک علاقه و شیفتگی متقابل و غیر قابل وصف!
لطفاً بازی های دوران کودکی شهید را تشریح نمایید؟
در سنین 9- 8 سالگی بازی بادبادک بازی توی اون موقع در قم متداول بود. توی محلهای که همه فامیل (دشتی ها/ بحرینی ها) زندگی می کردند، باغی بود به نام "باغ سلطانو". هنوز محله با نام همین باغ شناخته می شود. هر چند الان اثری از باغ باقی نمانده است.
معمولا بادبادک ها توی درخت ها گیر می کرد و بچه های محله حمله می کردند که بادبادکی که توی باغ گیر کرده را بردارند. یک بار این اتفاق برای من افتاد. بچه های محله (قمی ها) که من رو نمی شناختند، حمله کردند بادبادک من رو بردارند. تعداد این بچه ها هم زیاد بود. من نمی تونستم کاری کنم ومایوس بودم که یک باره مصطفی و عبدالله از راه رسیدند و من را نجات دادند! ...... بچهها هم اونها را می شناختند، هم ازشون حساب می بردند. بنابراین ماجرا بدون درگیری تمام شد.
مصطفی در دوره دبستان کلاس کشتی هم می رفت و به صورت حرفه ای در تیم کشتی نونهالان کشتی می گرفت. برنامه کشتی را به اتفاق عبدالله می رفتند. به یاد دارم در یک مسابقه به موفقیت رسیده بود، لباس کشتی که داشت آبی رنگ بود. ولی بعدا دیگه ادامه نداد.
لطفاً برخی خاطرات خود با شهید را بازگو نمایید؟
جلسات قرآن
در ماه مبارک رمضان جلسه شبانه قرآن با مدیریت و زیر نظر مرحوم میردامادی پدر مداح مشهور قمی حاج سید مهدی میردامادی برگزار می شد. مصطفی در برنامه قرایت قرآن شرکت می کرد. من هم به همراه مصطفی در این جلسات شرکت می کردم. رسم بر این بود که هر نفر یک صفحه قرآن بخواند. جلسات قرآن در منزل آقای میردامادی و یا یکی اعضای محفل قرآن برگزار می شد. ولی بیشتر منزل آقای میردامادی بود.
جلسات درس اخلاق آیت الله مظاهری
حضرت آیت الله مظاهری معمولا در دوره جنگ و در زمانی که در قم تشریف داشتند درس اخلاق داشتند. درس اخلاق ایشان در ایام معمول سال در مسجد موسی ابن جعفر (ع) در سه راه بازار قم و در ماه مبارک رمضان در مسجد بازار برگزار می شد. شاید در ماه رمضان سال 63 بود هر روز ظهر جمعه مشتاقانه راه می افتاد تا ضمن این که در نماز جماعت آیت الله مظاهری شرکت و پای سخنان دلنشین اخلاقی آیت الله مظاهری می نشست. من هم این افتخار را داشتم که به همراه مصطفی در این جلسه شرکت کنم.
جلسه درس اخلاق آیت الله حال و هوای معنوی خاصی داشت و مصطفی معمولا در گوشه ای می نسشت که تقریبا در موقع برنامه من او را نمی دیدم و اصلا گمش می کردم. این عادت او بود. در برنامه های معنوی پنهان می شد. در حال هوای معنوی و عرفانی گوشه ای خلوت و پنهانی را پیدا می کرد و آنجا می نشست تا با خدای خود خلوت کند و تنها باشد و هیچ چیزی بین او معبودش نباشد. او راحتتر بود که کسی او را نبیند و از همه پنهان باشد تا پایان برنامه که دوباره همدیکر را پیدا می کردیم و به خانه بر می گشتیم.
نماز شب
در همین سال من و ایشان هر دو در منزل پدر بزرگ ایشان حضرت آیت الله حاج شیخ حسن امامی حجتی زندگی می کردیم. شب ها در اتاق پذیرایی می خوابیدم. نیمه شب این افتخار را داشتم که شاهد راز و نیاز شبانه او باشم. هرچند فردی بسیار آرام بودند و همیشه در سکوت بودند، خیلی وقت ها با صدای راز و نیازش و گریه های شبانگاهی او بیدار می شدم و شاهد عبادت خالصانه او بودم.
عبادت و نمازش خاص بود. حتی حالت ایستادنش! خیلی از بزرگترها که خودشان اهل دل بودند و اهل راز و نیاز بودند، به عبادت و اعمال مصطفی نگاه خاصی داشتند و من همیشه رضایت قلبی و لذت معنوی پدربزگ ایشان حضرت آیت الله امامی حجتی و مادر بزرگش از حالات معنوی مصطفی را در چشمان آنان می دیدم. به همین دلیل ایشان فوق العاده مصطفی را دوست داشتند و از او رضایت داشتند.
همیشه یک ساعت قبل از اذان بیدار می شدند و بدون استثنا نماز شب به جا می آوردند.
یک روز با مصطفی در پادگان لشکر علی ابن ابی طالب
سال 1363 بود. ما در گردان حضرت زینب لشکر 19 فجر به همراه نیروهای استان بوشهر و استان فارس بودیم. در مسیر تردد محل استقرار پادگان لشکر علی ابن ابی طالب را دیدیم؛ در نزدیکی پادگان حمید. به اتفاق آقای احمد بحرانی تصمیم گرفتیم برویم مصطفی را پیدا کنیم و ببینیم. به اتفاق رفتیم.
یادم نیست چگونه؟ ولی مصطفی را پیدا کردیم. نهار آنجا بودیم و با نیروهای لشکر علی ابن ابی طالب گردان امام حسین (ع) نهار خوردیم. روز جالبی بود. معنویت و حال و هوای نیروهای لشکر علی ابن ابی طالب حال هوای خاصی بود. جمعی از مخلص ترین، با صفا ترین و پاک ترین نیروها بودند.
ما نهار را پیش مصطفی ماندیم. رسم دوستان لشکر علی ابن ابی طالب این بود که بعد از نماز، رزمندگان در هر چادر با هم با هم نهار بخورند. جمع زیادی بودند در چادر بزرگ دور سفره جمع شدند. بر اساس ویژگی همیشگی اش به گونه ای کار می کرد که تمام مسوولیت ها را که خودش انجام دهد. از غذا آوردن تا جمع کردن سفره. البته بچه های همرزم ایشان هم کمک می کردند و جالب تر از همه دعای سفره بود که هر یک از رزمندگان به ترتیب باید یک دعایی می خواندند و در راس همه دعاها دعا برای سلامتی امام خمینی و آرزوی شهادت!
همان جا و همان موقع بود که از مصطفی پرسیدم نقشت چیه؟ و یا تو جبهه چی کار می کنی؟ مصطفی یک پاسخ همیشگی داشت به صورت ضمنی و تلویحی می گفت من امداد گرد هستم و به رزمندگان کمک می کنم! بارهای اول هم که به جبهه می رفت همین پاسخ را می داد و چون دانش آموز رشته بهداشت بود، هر بار باور می کردم! بار آخر هم دوباره طبق معمول باور کردم! بعد از شهادت متوجه شدم مصطفی فرمانده گروهان بوده! ...... این عادتش بود! همیشه شایستگیهایش را به شکل زیرکانهای پنهان می کرد!
ما از مهارت و هنر مصطفی در نقاشی خبر داشتیم! در دوران کودکی، سال اول پیروزی انقلاب اسلامی، من کلاس اول راهنمایی بودم. ایشان به اتفاق پدرشان به کردوان آمدند. شخصیت های محبوب آن موقع امام خمینی، آیت الله طالقانی بودند. یاسر عرفات هم تازه به ایران و به دیدار امام خمینی آمده بودند. محبوبیتش در بین جوانان و انقلابیون هم خوب بود. مصطفی قرار شد به روش شطرنجی نقاشی رو به من یاد بدن و با همین روش تصویر آیت الله طالقانی و یاسر عرفات را کشیدند و من خیلی زود با همین تکنیک نقاشی کردن را تا حد زیادی یاد گرفتم. نقاشی ها تا سال های بعد از شهادت هم داشتم . بعدها در جریان جابجایی ها آن را از دست دادم.
غرض این که می دانستم نقاشی مصطفی فوق العاده است!
وقتی وارد پادگان لشکر علی ابن ابی طالب شدیم، بوم نقاشی تصویر امام خمینی (ر) را روی دیوار مکان های خاص پادگان دیدیم. بلافاصله از سبک کار حدس زدیم که کار مصطفی باشد. بعد از حضور در کنار مصطفی بعدا رفتیم و با مصطفی کنار آن بوم نقاشی به اتفاق احمد بحرانی عکس گرفتیم. همان جا از مصطفی پرسیدم کار شما است؟ گفت نه! از ما اصرار و از او انکار! تا آخر هم نفهمیدیم کار مصطفی بود یا نه!
شهید انجم افروز معمولا اوقات فراغت را چگونه می گذراند؟
تا آنجا که من با مصطفی ارتباط داشتم و ایشان را می شناختم ایشان به سه چیز به طور ویژه علاقه داشت:
1) مطالعه هر وقت فرصت داشت مطالعه می کرد و خیلی دوست داشت در کنار حضور در جبهه درس بخواند و می دیدم که بعضی وقت ها که به خاطر حضور در جبهه از درس عقب می افتاد بسیار غرطه می خورد و از بابت خیلی نگران ناراحتی خانواده بود.
2) عبادت و راز نیاز: از نظر عبادت و راز و نیاز هم استثنایی بود. حال و هوای مصطفی در نماز قابل توصیف نیست! واقعا احساس می در محضر خدای بزرگ ایستاده است. در حالتی کاملا عرفانی و معنوی نماز خواند و بادیدن نماز خواندن او لذت می بردیم و هر کسی آرزو داشت جای او باشد.
3) صله رحم: او از هر فرصتی برای دیدار با فامیل و بستگان استفاده می کرد. مخصوصا وقتی به دشتی کردوان و خورموج می آمد مقید بود به همه فامیل سربزند.
این سه کار در مصطفی شاخص بود.
ویژگی های رفتاری و اخلاقی شهید را تشریح نمایید.
با اخلاص و بیزار از ریا
اهل کمک و با همت
متواضع و فروتن
ساده زیست و کم توقع و ساختن با حد اقل ها
مهربان، صمیمی و دوست داشتنی
صاف و زلال و زلال
آرام و با تمانینه
شیفته و آرزومند شهادت
بیزار از غیبت. در محفل غیبت یا تذکر می داد و یا بلند می شد.
نکته اساسی این که مصطفی همیشه اینطور بود. نه این که در دوره خاصی و یا با حضور در جبهه. اینجوری تربیت شده بود. درونی و همیشگی بود.