شعر / آزادگان چنین که درخشیدند
صد كهكشان ستاره و خورشیدند / آزادگان چنین كه درخشیدند
دوشینه در محاق فرو رفتند / امروز گر ز پنجره تابیدند
ای عشق ؛ این قبیله درد آلود / شمعند و در هوای تو رقصیدند
گلهای التیام اسارت را / از باغ صبر و حوصله می چیدند
با ما اگرچه هم نفسند اما / خلوت نشین محفل ناهیدند
بس ریشه ها به كرب و بلا دارند / گر از هجوم باد نلریزیدند
از شوق یک اشارت ساقی بود / آن قدر محنتی كه پسندیدند
اما دریغ این همه نیلوفر / دور امام خویش نپیچیدند
آزادگان که سلسله از پای وا کنند / دست طلب بلند به سوی خدا کنند
از هفت خوان قافیه عشق بگسلند / در هفت بحر موج غم او شنا کنند
معراج را زدایره دار پرکشند / پرواز را فراز به بال هما کنند
در باغ عشق نغمه به مرغ سحر دهند / با شور هر ترانه لب غنچه واکنند
خورشید را به خلوت نه توی شب برند / مهتاب را به خوشه پروین عطا کنند
پندار راز پرده خاطره فرو کشند / دیدار را طلیعه آیینه ها کنند
بر آستان خاک در دوست سر نهند / تسلیم را دلیل به کوی رضا کنند
اینان که روشنان سپهر سعادتند / آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند ؟
« شاعر مشفق کاشانی »
بـه روز پـنجم اسـفـند ماهی / به سال شصت و دو در رزمگاهی
قـضا را بـر اسـیری من آمد / بـه دسـت دشـمن دون الـهـی
هـمان دم کـه در زنـدان رسـیـدم / بـه جـز کـابـل سـیـه چـیـزی ندیـدم
چـو فارغ از شکـنجه گـشـتـه بـودم / صدای صـوت سـربازان شـنیدم
کشیدنـد نعره گـفـتـند خمسه خـمسه / بـشینید سر به پایـیـن دستـه دسـتــه
بـه ناچار سـربه فـرمان می نهـادنــد / بلا جویان دل بـیـتاب وخـسـتـه
اسـیری درد بـی درمان اسیری / اسیری هـجـربی پایان اسیری
اگـر پـرسی جوانی را چه کردی / یـقـین گویم گرفـت ازمن اسـیری
به روز و شب شـدم نـالان و گـریان / به پـشـت میله های کنج زندان
دعای یا مخـلّص نجّنی را / گــزیـدم چـاره ی حال پـریشان
اخلایی سلونی عـن فـوادی / اذا کـنت بعیـدا عن بلادی
لـقد صار سواد الـشعـربـیـضـا / بـبـغـداد و موصل و رمادی
نـیـم نادم که زندان مسکنم بود / لباسی ازاسارت بـرتـنـم بـود
دریـغـا طی شـد ایام نـیکـو/ مـناجات شـبانه از بـرم بـود
قـفـس مر عاشقان را خانـه ی عـشـق / مریدان را ره مـیخانه ی عـشق
سـرای عشق را زنـدان مخوانش / چه جایی بهـتـرازغـم خانه عـشق
اسـیـری را گـرفـتاری نـدانـیـد / به گـردن طوق ذلّت هم نخوانـید
مـدال افـتخـارعـمـر ما بـود / سـزاوار هـمگانــش نـدانـید
من از بـیـماری دل شکـوه دارم / بــه دل بـس گفته ی ناگفـته دارم
خدا دانـد که مـن بـیمار عشـقـم / به طـوفـان کـشتی بشکسـته دارم