نمونه ای از نوشته های شهید محمد خلیل فولادی
نمونه اي از نوشته هاي شهيد فولادي
بسمه تعالي
اداره ي كل آموزش و پرورش استان بوشهر
محترماً
به عرض مي رساند اين جانب محمّدخليل فولادي، دفتردار دبستان «بايندر» بندرگاه، عازم جبهه هاي حق عليه باطل مي باشم و از شما تقاضاي مجوزي جهت شركت در اين وظيفه ي انساني مي نمايم.
با تقديم احترام
محمدخليل فولادي
بسم الله الرّحمن الرّحيم
سلام به مادرم كه مرا تربيت كرد و از كودكي با تحمل رنج بسيار مرا پرورش داد. مادر عزيزم، خيال نكن كه من زحمت هاي تو را فراموش مي كنم. من نمي توانم بگويم كه تو براي من چه كرده اي. از كدام يك از سختي هاي تو بنويسم. تو خودت مرا خواهي بخشيد. چون تو مرا بزرگ كرده اي و خودت هم مرا در راه خدا هديه كرده اي و بايد پيش مردم افتخار كني.
خداحافظ مادر عزيزم،
فدايي امام خميني
محمدخليل فولادي
نمونه هايي از نوشته هاي شهيد
به نام خدا
بارخدايا، در حالي اين كلمات را روي كاغذ مي آورم كه غم، قلبم را فرا گرفته است. غمگين نه از ترس چيزي كه در اين دنياي پست موجود است، و نه از دوري پدر و مادر عزيز و همسر خوبم، و نه از ترس كشته شدنم؛ بلكه خدايا، خودت مي داني ناراحتي من كه خيلي هم زياد است، به سبب مسئوليت هايي است كه به عهده ي من گذاشته اي.
خدايا، من تا به حال هيچ گونه خدمتي را در راه تو انجام نداده ام. و از خود خجالت مي كشم، وقتي از خود سؤال مي كنم كه من چه فايده اي داشته ام براي اين اسلام و براي رسيدن به خداي خود (شرمسار مي شوم.)
خدايا، من قلبم ناپاك است. پيش تو رو سياه هستم.
پروردگارا، مرا با مخلص بودن در راهت، پيروزي عطا بفرما.
خدايا، من ناراحتم از اين كه چرا با اين همه لطف خداوندي نتوانستم، فردي مفيد و پاك و صادق باشم. مي ترسم كشته بشوم و بر اثر ناداني و ناپاكي ام، باز هم دچار عذاب الهي باشم و بار سنگيني كه در اين دنيا بر دوش داشته ام، جزايش را در آن دنياي جاويدان پس بدهم.
خدايا، اگر تو با رحمت بيكرانت مرا نبخشي، و لطف تو شامل حالم نشود، پس من به چه كسي روي آورم؟ چه كسي را بجويم كه بتواند مرا پاك سازد، و كارهاي من را ـ كه نمي دانم چه كار مفيدي انجام داده ام، ـ با لطف خود قبول فرمايد؟
بارخدايا، فقط به تو اميد بسته ام؛ چون كسي را ندارم. اگر مستحق بودم كه در راه تو كشته شوم، مرا قبول بفرما. چون از خود هيچ چيز را ندارم. پس همين را كه از آنِ توست با رحمت بي پايانت قبول بفرما.
پروردگارا، من فقط از روز جزا مي ترسم و بس. و آن هم با لطف تو اميدوارم كه برطرف شود و مرا جزء بندگان صالح خودت قرار بده.
سخني چند با پدر و مادرم؛
پدرم! من در زندگي هيچ خدمتي به تو نكردم و هميشه تو را اذيت كردم، و با اين كه هميشه برايم زجر كشيدي، ولي قدر تو را ندانستم.
پدرم، تو مرا ببخش، كه اگر نبخشي، دچار عذاب الهي هستم.
پدر خوبم، حقوق ناچيزم در اختيار توست. هرچه مي خواهي در راه خدا خرج كن. هميشه خدا را در نظر داشته باش.
مادر عزيزم! تو كه سال ها زجر كشيدي و مرا به اين جا رساندي، من چه جوابي براي تو دارم؟ چه خدمتي به تو كرده ام؟
مادرم خوبم، اگر تو مرا حلال نكني، مي دانم كه خداوند مرا نمي بخشد. تو راحت باش كه من به راه خدا مي روم و همه خواهند مرد. ولي آن كس در آسايش است كه خدا از او راضي باشد. از كشته شدن من غمگين نباش. فقط برايم دعا كن و مرا ببخش و حلال كن.
و تو همسر خوبم، مريم خوبم، من به پاكي تو ايمان داشتم. پس تو را انتخاب كردم و تو هم با صداقت خودت مرا قبول كردي. ولي من نتوانستم آن طور كه بايد به حال و وضع تو رسيدگي كنم. تا موقعي كه من با تو بودم، هميشه با پايين ترين وضع زندگي كردي. از اين كه تو را اوّل زندگاني و جواني رها كردم، مرا ببخش. من نتوانستم تحمل كنم كه هر روز جواني پاك بر زمين بيفتد و من در فكر اين دنياي پست باشم. پس مرا ببخش.
به خواهرم ليلا مي گويم كه بايد همانند زينب عمل كني. حجاب تو مشتي است بر دهان كافران و منافقان. در هر كاري به ياد خدا باش و از كشته شدن برادرت اندوهناك نباش.
و تو اسماعيل عزيزم، درسَت را بخوان و راه خدا را برگزين كه ما از اوييم و بالأخره به سوي او برمي گرديم.
و در آخر به برادر خوبم ابراهيم، كه مدتي است او را نديده ام. برادر عزيزم، تو ديگر همه چيز را درك مي كني و پوچي اين دنيا بر تو ثابت شده است. تو بايد سرپرستي خانواده ي مرا و برادر و خواهرم را به عهده بگيري. هميشه به ياد خدا باش تا مورد لطفش قرار بگيري.
در خاتمه از خانواده ام مي خواهم كه امام خميني را تنها نگذاريد و روحانيت را پشتيباني كنيد. با دشمنان انقلاب اسلامي مقابله كنيد، تا اين انقلاب به پيش رود و به انقلاب مهدي(عج) متصل شود و همه ي صالحان به حقّ خود برسند. از كمبود هاي اين دنيا نترسيد كه اين دنيا فايده اي ندارد.
در آخر، سفارش مي كنم كه به اندازه ي هفت سال براي من نماز بخوانيد و روزه بگيريد كه نمازهايم داراي اشكال بوده، و حتماً به جا آوريد يا پول بدهيد تا كسي به جا آورد.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته.
آماده ي شهادت در راه خدا
محمدخليل فولادي
ساعت 6 روز 30/ 6/60
ضمناً اگر فرزندي نصيب من شد، اگر پسر است نام او «حسين»، و اگر دختر است نام او را «زينب» بگذاريد. و همسرم هم بعد از من حتماً بايد زندگي تازه اي را از سر بگيرد تا روح من شاد شود.
اين مطلب را شهيد فولادي دو روز قبل از شهادت نوشته است:
بسم الله الرّحمن الرّحيم
31/6/60
ساعت يازده بود كه ما را به خط كردند. با همه ي تجهيزات ما را با برادران ارتشي ادغام كردند. سه نفر پاسدار با دو نفر ارتشي توي يك سنگر هستيم. خيلي با هم جور شده ايم.
ديشب ساعت 2 تا 4 نگهبان بودم. خيلي سردم شد. صبح بعد از نماز مقداري خوابيديم، و بعد از صبحانه به سنگرهاي خودمان رفتيم و وسايلي را كه لازم داشتيم، آورديم.
بعد از نهار ديگر كاري نداشتيم. همين طور با هم صحبت مي كرديم.
بعد از ظهر اسلحه ها را پاك كرديم، و شب هم بعد از نماز دور هم نشستيم و از پيروزي صحبت مي كرديم. مقداري از سوره ي «يس» را خواندم. شب هم نگهباني نداشتيم.
صبح بعد از نماز دور هم نشستيم و صبحانه خورديم. ـ هندوانه داشتيم با نان ـ بعد از صبحانه براي انجام تاكتيك رفتيم و حدود يك ساعت عمليات رزم شبانه انجام داديم. بعد از ظهر به ديدن خط اوّل جبهه رفتيم. با مجاهدين عراقي احوالپرسي كرديم. خيلي خوشحال بودند.
بعد از شام، دعاي «كميل» خوانديم و از خداي خود ياري خواستيم.
صبح فرمانده لشكر 136 مشهد آمد طرف بچه ها؛ و صورت سربازها و بچه هاي بسيج را بوسيد. لحظه اي بعد هم يك سرهنگ آمد و كمي صحبت كرد. شب بعد از نماز مغرب و عشا، دعاي «سمات» خوانديم.
صبح بعد از صبحانه فوتبال بازي كرديم. قبل از ظهر چند كيلومتري عقب تر رفتيم. يك دوش آب بود. همه ي بچه ها دوش گرفتند. آمديم به سنگرهاي خودمان، و دعاي زيارت «عاشورا» خوانديم.
بعد از ظهر ما را به خط كردند و فرمانده عمليات، «علي خان صالحي»، براي ما صحبت كرد و گفت كه امشب حتماً حمله است و مجهز باشيد.
هنگام غروب، اذان گفتم و نمار خواندم. زود شام خورديم و همه آماده شديم. سوار ماشين شديم و به خط مقدّم آمديم.
در بين راه
ماشين ايستاد. قرار شد كه بقيه ي راه را پياده برويم. همين طور كه پيش مي رفتيم،
راه را گم كرديم. از دو طرف به سوي ما شليك مي شد. خلاصه با زحمت آمديم و محل حمله
را پيدا كرديم و داخل يك سنگر نشستيم. يكي از بچه هاي سرباز تير به دستش خورد و
زخمي شد.
به نام خدا
مراسم صبحگاه را در يك سالن انجام داديم. فنون كاراته را به ما ياد دادند. بعد آموزش خمپاره انداز 81 ميليمتري داشتيم.
بعد از ظهر از ساعت 2 تا 6 آموزش كاليبر50 ديديم. نزديك غروب يك نفر ملاقاتي براي ديدن «ناصر سيّار» آمده بود. با هم رفتيم. ديديم «محمود مظفري» است. مقداري صحبت كرديم. و حالا كه ساعت هشت و نيم است، براي خانواده ام نامه مي نويسم.
امروز مي خواستند20 نفر از ما را به جبهه ببرند. ولي بچه ها اعتراض كردند و گفتند ما هم بايد برويم. خيلي با هم گفت و گو كردند تا رفتن آن ها لغو شد و فرمانده گفت كه هر كس قبلاً به جبهه رفته، بايد اعزام شود.
بسم الله الرّحمن الرّحيم
سلام به پدر عزيزم كه هميشه او را ناراحت كردم. پدرم، مي دانم كه تو چه قدر در زندگي ناراحتي كشيده اي و من هم تو را ناراحت كرده ام. ولي مرا بايد ببخشي. من براي خدا مي جنگم و شما بايد از من ناراحت نباشيد. مادرم را دلداري بده. پدرم، حقوق مرا به «ابراهيم» هم گفته ام كه خرج خانواده ام كند و خودت هم از آن استفاده كن.
خداحافظ شما.
فدايي امام خميني
محمدخليل فولادي
منبع :
کتاب :
پاسدار ناشناس
مصاحبه گر : پايگاه
مقاومت شهيد فولادی
تهيه و تدوين : حاج فتح
الله جمهيری
مشخصات نشر: بوشهر: شروع ،
1383.
فروست:
شهیدنامه؛[ج.] 1. مجموعه آثار؛ 1. آینههای روشن؛ 1
يادداشت:
این کتاب با حمایت کنگره سرداران و 2000 شهید استان بوشهر است
عنوان
دیگر: یادنامه شهدای پایگاه مقاومت "شهید فولادی" سنگی
موضوع:
جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 -- شهیدان
موضوع:
جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 -- خاطرات
شناسه افزوده: کنگره بزرگداشت سرداران و دو هزار شهید استان بوشهر