زندگینامه و مصاحبه با فرزند و خواهر شهید بهروز رضایی دهنویی
دوشنبه, ۱۳ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۰۰:۲۲
برادر شهید بهروز رضایی فرزند عبدالرضا در سال 1324 در روستای دهنو از توابع برازجان در خانواده ای مذهبی مستضعف دیده به جنهان گشود. و شهید ارجمند در سمت آتش نشانی به رانندگی مشغول بکار شد و همیشه پس از خاتمه کار اداری با برادران سپاهی و بسیجی همکاری های بسیارکرد.
زندگینامه شهید حزب الهی بهروز رضایی
برادر شهید بهروز رضایی فرزند عبدالرضا در سال 1324 در روستای دهنو از توابع برازجان در خانواده ای مذهبی مستضعف دیده بجنهان گشود در سن 6 سالگی در مدرسه ای در روستای خوشاب شروع به تحصیل نمود ششم ابتدایی را در انجا اموخت بعلت فقرمادی مدرسه را رها کرد و در سن 12 سالگی بکار کارگری پرداخت سالهای 53-55 دوران سربازی را گذراند و پس از خدمت گواهینامه پایه 2 شخصی را گرفت سال 56 ازدواج نمود قبل از پیروزی انقلاب همواره گوش به فرمان و پیام امام امت بود و در راهپیماییها علیه رژیم طاغوت شرکت فعال داشت پس از پیروزی انقلاب با کمیته سپاه و بسیج همکاریهای زیاد میکرد سال 59 در شهرداری برازجان ، قسمت آتش نشانی به رانندگی مشغول بکار شد و همیشه پس از خاتمه کار اداری با برادران سپاهی و بسیجی همکاریهای بسیارکرد با گروههای مخصوصا ( منافقین ) سر سختانه مبارزه مینمود در سال 60 با تشکیل بسیج در روستا و آموزش آنان کوشش فراوان کرد ایشانبا روحانیت در تماس بود و همواره مردم را به وحدت و پشتیبانی از امام و ارشاد مذهبی دعوت می نمود مسجدی را در روستا بنا کرد لوله کشی آب وبرق رسانی روستا را با کمک سایر برادران حزب الله تکمیل کرد شهید برای کمک رسانی به جبهه فعالیتهای چشمگیری داشت ودر نیمه دوم سال 60 به جبهه جنگ اعزام گردید و اولین بار در حمله الله اکبر و دومین بار در حمله فتح النوح که فرماندهی گروهانی را به عهده داشت شرکت نموده وسرانجام سومین بار در حمله فتح المبین در جبهه شوش به عنوان فرماندهی یکی از گروهانها شرکت کرد پس از فداکاری و از خود گذشتگی برای شکوفایی درخت اسلام جان را در طبق اخلاص نهاد و بذل راه دوست نمود .
خصوصیات بارز شهید فردی مومن که در همه موارد فرائز دینی را بر همه کارها مقدم می دانست .چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب و صفات دیگر ایشان اخلاق وی بود که دارای حسنه بود.
روحش شاد وراهش پر رهرو باد .
مصاحبه با فرزند شهید و خواهر شهید
نام خانوادگي : رضايي دهنويي نام : علي نسبت : فرزند
بنام
وياد پروردگار متعال خاطرهاي از هم سنگري پدرم شنيده كه به عرض شما مي
رسانم ايشان با اليتي ناراحت سر صحبت را باز كردند و اول از همه شروع به
تعريف و تمجيد از شجاعت و دلاوري او ذكر كرد و همين تور اشك مي ريخت من از
او خواستم كه اگر اطره اي دارد به من بگويد او هم گفت در سال 60 بود و
عوايل جنگ ما از جبهه عازم جبهه شديم ما را قسمت كردند با هم بوديم در همين
چند روز اول بود كه يك روز كه صبح بلند شديم پدرت متوجه شد كه مقداري از
خشابهاي تفنگمان گم شده آقاي نجفي گفت پدرت از فرت ناراحتي سرخ شده بود و
مدام از خدا ميخواست كه هرچه زودتر اين فرد جاسوس را به ما نشان دهد او
گفت تا حالا اينهمه تعصب و غيرت و شهامت را از كسي نديده بودم بعد گفت كه
آن خشابها پيداشده و آن فرد هم رسواشد بعد از كمي صحبت شروع به نصيحت من
كرد و گفت كه تو فرد با لايقي بايد باشي تا در آنجهان رو سفيد نزد پدرت
بروي و بعد هم براي تمام فرزندان شهدا و مفقودين و اسراء آرزوي سلامتي و
بهروزي كرد .او هم اكنون در كميته امداد كار ميكند.
.....................................................................................................................................................................................
اين
خاطره از خودم و به نقل از مردم روستاست من فرزندكوچك خانواه هستم و بجز
مادرم يك برادر از خودم بزرگتر دارم پدرم را اصلا به ياد نمي آورم چون
خيلي كوچك بودم و فقط عكس و صحبتهاي مردم پدرم را جلوي چش مجسم ميكند چيزي
از خودم ندارم كه برايتان بگويم ولي براي تمام كردن اين صفحه مي گويم كه
مادرم حدودا 16 تا 17 سال است كه از مرگ پدرم ميگذرد او برسر ماست . و از
اين بابت خوشحال چون حداقل مهر مادري را باخودم به گود نميبرم و در
زندگاني حداقل مشوقي دارم و خيلي خيلي هم دوستش دارم اميدوارم كه تا
زندهام او هم در كنار باشد . با آرزوي موفقيت براي تمام فرزندان معظم
شهداء.-------------------------------------------------------------------------------------
پدر جان مهتاب باران ميشود با ياد تو شبهاي من
رنگي ديگر دارد با تو بيداري و روئياي من
گلهاي رنگين ديده ام در چهره زيباي تو (در عكس)
اين را من ميدانم و پروانه راز دار شهادت
بخدا برلب سخن گم ميكنم آن دم كه صحبت لز توست
اين خط روشن را بخوان بر صحنه سيما ي من
چون عزم رفتن به جبهه ميكني ، به چشم غمگين نادرم نگاه كن
اندوه را ببين و پيدا كن اشك نا پيدارا در چشمان من
.....................................................................................................................................................
بانام پروردگار متعال اين خاطره از خواهر شهيد عمه ام است. او ميگويد در اوايلي كه پدرت ميخواست به جبهه برود يكي دوبار رفته بود و اين بار ، بار آخرش بود گفت مادرم كه مادر بزرگ من است جلوي او را گرفت و گفت كه پسرم خواهش ميكنم كه نرو ولي او قانع نميشد و ميگفت بايد بروم. گفت : وقتي زياد اسرار كرد كه نرو به مادرش گفت تو اگر گدايي يا مستضعفي به اينجا بيايد چه ميكني مادرش گفته بود كه به او چيزي ميدهم هرچه در توان داشته باشم او هم گفته بود ديشب حضرت مهدي(عج) در خوابم آمده بود دستش را برايم دراز كرد و مرا خواست و بايد حتما بروم بعد مادرش (مادر بزرگم) هم گفته بود پس به دست خود حضرت ميسپارمت و براي تمام رزمندگان اسلام دعا كرده بود در ضمن اين عمه ام شهيدان را بسيار دوست دارد چون در آن زمان پدرم او را خيلي دوست ميداشته است.
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر
نظر شما