خاطراتی از خانواده و خود شهید بزرگوار مجید مبارکی
شهيد از زبان خواهرش
يادم مي آيد روزي در بوشهر مراسم تشييع پيكر پاك چندين تن از شهيدان استان بوشهر بود. من هم شركت كرده بودم. نمي دانستم كه مجيد هم در آن روز در مراسم حضور دارد. زمان دفن جنازه ها بود. شهر را هاله اي از غم و ماتم فراگرفته بود. سيل اشك ها و مشت هاي گره كرده ي مردم عليه ظلم صدام و صداميان، انسان را دگرگون مي كرد.
در گوشه اي نشسته بودم و اشك مي ريختم. زماني سرم را بلند كردم. ديدم مجيد بالاي سرم است. گفتم: مجيد، من در تشييع اين شهيدان اين قدر عذاب مي كشم، چه طور مي توانم در تشييع پيكر پاك تو شركت كنم، و به عنوان خانواده ي شهيد بالاي سر تو بيايم و سرت را ببوسم و با تو خداحافظي كنم.
او گفت: شايد قسمت من اين باشد كه اگر شهيد شوم، گمنام و يا مفقودالاثر شوم و تو جسدم را تحويل نگيري و قبرم خالي باشد. اين خاطره را هرگز فراموش نمي كنم. چون همين طور هم شد.
يك بار كه مي خواست به بسيج برود، براي اين كه بداند تاريخ اعزامش كي است. به او گفتم: مجيد، مسئوليت جنگ كه فقط به عهده ي تو نيست، و مملكت كه فقط تو را ندارد. چه بسيار جوانان شجاع و از جان گذشته اي هستند كه به دفاع مشغول اند. تو مي تواني مدتي استراحت كني.
به من پاسخ داد كه من با علاقه و اشتياق مي روم. شايد من به درجه ي آن جوانان لايق و شجاع نرسم، ولي مي توانم همين نيرو و توان خود را فداي دين و كشورم نمايم. حالا فقط و فقط دفاع از دين و كشور مهم است. و با آن لباس ساده ي بسيجي و پوتين هايش با من خداحافظي كرد و رفت.
اوايل سال 64 كه من ازدواج كردم، او در مراسم ازدواج من حضور نداشت. البته همسرم را مي شناخت و با هم در كميته هاي انقلاب آن زمان فعاليت داشتند. ولي او آن زمان در جبهه بود.
آن زمان من از خانه ي پدري رفته بودم، و دوران جدايي من از مجيد بيشتر شده بود. البته او خود به من سر مي زد، ولي از قبل خيلي ساكت تر و مغموم تر شده بود.
به ياد دارم كه در سال 64 در اداره اي شاغل بودم. يك روز اعلام كردند كه كارمندان جهت بدرقه ي رزمندگان به طرف مصلاي نماز جمعه بروند تا جوانان را مشايعت نمايند. اكثر رزمندگان شعار مي دادند و بعضي از خانواده ها براي خداحافظي و بدرقه ي فرزندان شان آمده بودند.
من در بين آن ها، ناگهان مجيد را ديدم كه با شوري خاص در حال شعار دادن است و به طرف اتوبوس ها مي رود. من تا آن موقع در خارج از خانه و در بين رزمندگان ديگر به بدرقه اش نرفته بودم، و هميشه در خانه با هم خداحافظي مي كرديم.
اولين باري بود كه او را در بين رزمندگان مي ديدم. هيجان خاصي داشت.
ناخودآگاه به طرفش رفتم و گفتم: برادرم، مجيدم، عزيزم، و خواستم او را در بغل بگيرم و ببوسم، منقلب شده بودم. او با جُثه و قد كوچكش، با آن لباس بسيجي و آن سادگي مخصوصش، آتشي در جانم انداخت كه تا عمر دارم، آن را فراموش نخواهم كرد. گفت: خواهرم، آرام باش. مگر من عزيزتر از جوانان ديگر هستم كه اين طور برايم ناراحتي. جان من فداي «حسين بن علي»(ع) و اولاد و اصحاب او باد كه فداي اسلام شدند. و پس از آن مرا با كوله باري از حسرت و ناتواني گذاشت و رفت.
او تازه سربازي اش شروع شده بود. در همان روزها صاحب پسري شده بودم. از من پرسيد كه نامش را چه مي خواهي بگذاري؟ گفتم: «رضا». گفت: نام خوب و زيبايي است، ولي نامش را «محمدرضا» بگذار، كه نام حضرت محمد(ص) هم در خانه ات باشد. پذيرفتم و نامش را «محمدرضا» گذاشتم. او با همه خيلي مهربان بود. با فرزند من هم مهرباني اش را دو چندان كرده بود.
در شب آخري كه فردايش مي خواست به آخرين مأموريت برود، به خانه ي ما آمد. بعد از صرف شام و كمي صحبت، با فرزندم «محمدرضا» بازي كرد. او را بوسيد و گفت: مي خواهم بروم. فردا قرار است به مأموريت بروم. گفتم: زود است. گفت: چند كار كوچك دارم كه بايد انجام دهم. بلند شد. به دنبالش رفتم كه بدرقه اش كنم. چند بار خداحافظي كرد و باز برگشت و فرزندم را بوسيد و رفت.
براي آخرين بار كه او را مي ديدم، حالتي خاص داشت. هنوز در حسرت آن ديدار مانده ام.
آرام بود و آرام پرواز كرد. گويي مرغ سبك باري كه به كوي عشق پرواز كرد. دلي را نشكست و با ايماني خالصانه و دلي مملو از محبت به ديگران، به سوي معبودش پرواز كرد و به ملاقات مادر در آن دنيا رفت.
آن شب رفت و بعد از دو روز، توسط برادران سپاه خبردار شديم كه به آن ها حمله شده و مشخص نيست كه از آن 12 نفر كسي زنده مانده است يا نه. 4 يا 5 روز بعد، به ما خبر دادند كه مجيد و 8 تن ديگر شهيد شده اند.
اميدوارم بتوانيم پيرو راه آن ها و امام(ره) باشيم. اسلام و قوانين اسلام را در كشور رواج داده و تكبر و همه چيز براي خود خواستن را از خويش دور كنيم، و دنباله رو راه شهيدان باشيم. آن ها ـ همه ي شهيدان انقلاب و شهيدان 8 سال دفاع مقدس ـ را فراموش نكنيم. باشد كه آن ها از ما راضي باشند.
ان شاء الله.
نمونه هايي از خاطرات شهيد مباركي
بسم الله الرّحمن الرّحيم
با عرض سلام،
خاطراتي كه در عمليات «رمضان» داشته ام در دفترچه ام مي نويسم.
با درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي، و درود بر شهيدان گلگون كفن ايران، و سلام بر روحانيت مبارز، و آفرين و سلام بر شما كه اسلام تان را بر روي بال ملائكه ها نشانديد.
عمليات «رمضان» در 30 تيرماه آغاز شد. صبح زود فرماندهان گردان ها و گروهان ها، بچه ها را به خط كردند.
از طرف فرماندهان تيپ، اعلام شد كه گردان ما خط شكن است. بچه ها همديگر را از فرط خوشحالي در بغل مي گرفتند. حتي بعضي ها رو به قبله نشسته بودند و دعا و شكرگزاري مي كردند.
خلاصه فرمانده گردان گفت: آماده باشيد كه بعد از ظهر حركت مي كنيم. بچه ها رفتند و من هم رفتم به سوي چادرم. اشك از چشمانم جاري بود، و خدا را شكر مي كردم كه لياقت آن را داشتم كه در اين عمليات سرنوشت ساز شركت كنم. ولي در درون قلبم چيزي من را به خود مي پيچاند؛ و آن هم اين بود كه آيا لياقت شهادت دارم يا نه. يك دفعه بي اختيار گريه سر دادم. با همين وضعيت به چادرمان رسيدم. بچه ها را ديدم كه داشتند خود را آماده مي كردند. ولي اين فكر مرا رها نمي كرد.
سرانجام به طرف اسلحه ام رفتم و فانوسقه و بند حمايلم را بستم و اسلحه و كلاه آهني را گرفتم و بيرون آمدم. همان زمان گفتند كه گردان 936 به خط شود. سريع رفتيم و به خط شديم. همه ي بچه ها آمده بودند.
در همين لحظه ماشيني از راه رسيد و چند نفر پاسدار از آن پياده شدند. جواني نيز با آن ها بود كه شروع به سخنراني كرد و بعد از آن شروع به نوحه خواني كرد:
سوي ديار عاشقان رو به خدا مي رويم
بهر ولاي عشق او به كربلا مي رويم
بچه ها گريه مي كردند. آن پاسدار جوان خود را معرفي كرد و ما دانستيم كه او برادر «آهنگران» است. و بعد گفت: اي برادران، قرار است كه شما در عمليات شركت كنيد و دعا كنيد كه اگر شهيد شديد ما را فراموش نكنيد. سپس وي رفت.
ساعت 9:30 دقيقه ماشين هاي تويوتا و كمپرسي آمدند. همه ي بچه ها آماده بودند. پس به خط شديم. فرمانده گردان گفت كه همه ي بچه ها سوار شوند. من تا اين گفته را شنيدم، از فرط خوشحالي توي ماشين پريدم. چند دقيقه بعد ماشين ها حركت كردند. بچه ها در راه نوحه مي خواندند و سينه مي زدند و من در دل خود، خدا خدا مي كردم كه اگر لياقت داشته باشم، شهيد بشوم.
ساعت 30 :11 دقيقه بود كه به خط اوّل رسيديم. فرمانده گردان بچه ها را به گودهايي كه لودر درست كرده بود هدايت كرد. من هم با بچه ها داخل يكي از اين گودها رفتم. آفتاب به شدت بر بدن ما مي تابيد. از شدت گرما، عرق از سر و پيشاني مان مي چكيد.
ساعت 12 بود كه رفتيم وضو گرفتيم. حدود 11 نفر بوديم. نماز جماعت در سنگرمان برپا كرديم. خلاصه بعد از نماز، صندوقي پر از انگور براي ما آوردند. بعد از نهار دست و صورت خود را شستيم، و زير آفتاب خوابيديم.
نمي دانم ساعت چند بود كه بيدار شدم. ولي به نظرم آمد كه ساعت 16 است. و بعد پرسيدم؛ گفتند كه ساعت 16:20 دقيقه است.
فرمانده گردان گفت: براي آخرين بار اسلحه ها را تميز كنيد و خشاب ها را پر كنيد. اسلحه را دوباره تميز كردم و خشاب ها را دوباره تميز كردم.
ساعت 17 بود. دستور دادند كه تمام تجهيزات ببنديد و با هم خداحافظي كنيد. هوا تاريك روشن بود. بعضي ها دعا مي كردند؛ بعضي ها گريه مي كردند؛ بعضي ها همديگر را در بغل گرفته بودند و از يكديگر حلاليت مي طلبيدند. من هم همين طور ايستاده بودم و چشمانم پر از اشك شده بود. هريك از برادران به ديگري مي گفت كه اگر من شهيد شدم، مرا حلال كن. يكي دعا مي خواند؛ يكي تجهيزات مي بست.
داشتم گريه مي كردم و رو به قبله، دعاي شهادت مي خواندم. ناگهان دستي به شانه ام خورد. نگاهي به پشتم كردم. ديدم دوستم است. همديگر را در بغل گرفتيم وگريه و حلال طلبي كردم. و همين طور با دوستان ديگرمان.
ساعت 18 بعد از ظهر بود كه دستور دادند گردان به ستون يك شود. رفتيم و به ستون يك كه شديم گردان حركت كرد. از پشت خاكريز خودمان كه بيرون آمديم، رگبار سرخ تيربار دشمن ما را نشانه گرفت. 10 قدم آن طرف تر كه رفتيم، گفتند همه به روي زمين بخوابيد. همه خوابيديم.
منتظر دستور حركت بوديم. بعد از 20 دقيقه حركت كرديم. بچه ها ذكر مي خواندند. گاه به گاه رگبار كاليبر دشمن بر روي سر ما كار مي كرد. خمپاره هاي آن ها بر روي زمين مي افتاد و منفجر مي شد.
گردان همين طور به جلو مي رفت. پشت سر خود كه نگاه كردم، يك ستون دراز كه انگار هزاران هزار نيرو در آن جاي دارد، در حركت بود. در يك طرف ما بچه هاي تيپ «ثارالله» و در طرف ديگر بچه هاي تيپ «امام سجاد»(ع) در حركت بودند. همين طور به جلو مي رفتيم.
هرچه جلوتر مي رفتيم، رگبار تيربار دشمن زيادتر مي شد. حدود 3 كيلومتر راه رفتيم كه ناگهان بچه هاي تيپ «ثارالله» الله اكبر گفتند. در صورتي كه هنوز يك كيلومتر با دشمن فاصله داشتيم.
همين اشتباه باعث شد تا دشمن بفهمد و ما را زير رگبار بگيرد. ما در وسط ميدان مين بوديم. تمام دنيا سرخ شده بود. از طرف راست و چپ و بالاي سر، تير كاليبر در مي رفت؛ خمپاره ي 10 متري به زمين مي خورد. خيلي وضع خطرناكي بود. همه ي بچه ها به زمين چسبيده بودند و «مهدي، مهدي» مي كردند.
بچه ها يكي يكي، به روي زمين مي افتادند. خون دور و بر آن ها را مي گرفت. من هم به روي زمين خوابيده بودم. كه گفتند: برادران، به جلو برويد. اگر اين طور باشد، همه تلف مي شويم. بايد جلو رفت. الله اكبرگويان به جلو مي رفتيم. آتش آن قدر سنگين بود كه تير مسلسل ها از روي سر ما رد مي شد.
فرمانده گردان گفت كه تيربارچي ها به سوي سر دشمن تيراندازي كنند. من هم رفتم. ولي نمي شد به روي تپه رفت. چون تير كاليبر 75 دشمن نمي گذاشت. پايين آمديم و جلو رفتيم كه ناگهان ... .
شهيد از زبان پدرش
دو سه بار شهيد را در خواب ديدم كه در مغازه ي آقاي «سيدزاده» نشسته است. به او گفتم: اين جا نشسته اي! گفت: بله پدر، سنگر ما اين جاست.
يك بار از جبهه آمده بود. من به او گفتم كه مجيد جان، من مي خواهم بروم زيارت امام رضا(ع). تو چند روزي به جاي من در مغازه كار كن تا من به زيارت بروم و برگردم. بعد تو به جبهه برو. مجيد گفت: باشد. اما پدرجان، بيا برويم تا «بهشت صادق» زيارت شهدا، و برگرديم. با هم راه افتاديم. بعد از اين كه به گلزار شهدا رسيديم، به من گفت: پدرم، نگاه كن و ببين چه طور شهدا مرا نگاه مي كنند. آيا درست است كه من در مغازه بايستم و سنگر اين ها در جبهه خالي باشد؟ من ديگر راضي شدم و به او گفتم: برو. وقتي به تهران مي رفت و برمي گشت، مي ديدم كه چند تا سكه ي بهار آزادي دارد. به مادرش مي گفت: اين ها، مال من نيست. مال شما هم نيست. اين ها را بفروش و پنكه و فرش و پتو و ديگر چيزها بخر و ببر براي خانواده ي شهدا و يا اين كه خانواده ي يتيم هايي كه مي شناسي.
شبي كه از اين جا حركت كرد، به همه ي ما نگاه كرد و گفت: پدرجان، اين سفر، سفر آخر من است. من را حلال كنيد كه من هيچ وقت براي شما نبوده ام و كاري انجام نداده ام.
با شخصي به نام «اصغر» از دوستانش، قهر بود. به خاطر اين كه در رابطه با انقلاب با همديگر بحث شان شده بود. رفت و با او هم آشتي كرد. ساعت 12 شب بود كه خبر شهادت او را به ما دادند.
يك هفته بعد از خبر شهادت مجيد، در كمد او را باز كرديم و كتاب هاي او را ديديم. كاغذي روي كتاب ها گذاشته بود و در آن مقداري هم پول بود. روي كاغذ نوشته بود كه اين پول ها را به خانواده ي يتيمي بدهيد. ما هم به وصيت او عمل كرديم. پسر آرام و سر به زيري بود.
هميشه به خانه ي آقاي «جعفر كبگاني» مي رفت و با شهيد «پوركبگاني» دوست بود. در خانه ي خودمان هم هميشه مهمان داشت. دو اتاقي را كه به او داده بوديم، هميشه از دوستانش پر بود.
منبع:
نام کتاب : پاسدار ناشناس
تهيه و تدوين : حاج فتح الله جمهيری
ناشر : انتشارات شروع