شهید اسماعیل غریبی از زبان همسر و فرزند
نام و نام خانوادگي: اسماعيل غريبي
نام پدر:علي
تاريخ تولد :1314/01/01
محل تولد :خورموج
ميزان تحصيلات : دوره ابتدايي
شغل پشت جبهه : مكانيك
وضعيت تاهل : متاهل
عضويت : بسيج
تاريخ شهادت : 1365/10/04
محل شهادت :اروند كنار
محل دفن : بوشهر
راوي: مدينه غريبي(همسر شهيد)
من و همسرم اهل كلل دشتي از توابع استان بوشهر هستيم. شغل پدرم و همچنين پدر شهيد كشاورزي بود. آنها هر دو باغ خرما و گندم داشتند و هميشه زكات محصولات خود را ميدادند. من از هشت سالگي شروع به نماز خواندن كردم و همسرم نيزكه در خانوادهاي مذهبي بزرگ شده بود از همان دوران نوجواني اهل نماز و روزه بود. پس از اينكه با هم ازدواج كرديم او هميشه در منزل روضهي امام حسين(ع) برگزار مي كرد و حتي وقتي به بوشهر نقل مكان كرديم باز او به روستايمان ميرفت و در آنجا مراسم روضهخواني برگزار ميكرد و غذاي نذري ميداد. او ميدانست كه در روستا افراد بيبضاعت زياد هستند براي همين تا آنجايي كه ميتوانست به آنها كمك ميكرد. اسماعيل خيلي با ايمان بود و همه او را دوست داشتند. با اينكه درآمد ناچيزي داشت ولي هميشه با خود مهمان به خانه ميآورد و وقتي به او ميگفتم:
- چرا با خودت مهمان آوردهاي؟ ما هيچچيز براي پذيرايي از او در خانه نداريم.
او ميگفت: زياد سخت نگير. همين خرما هم كه در خانه داريم كافي است. با هم همين را ميخوريم.
ما يك اتاق بيشتر نداشتيم ولي با اين وجود او هميشه با مهمانانش طوري رفتار ميكرد كه به هيچ وجه كمبود جا و غذا آنان را ناراحت نميكرد.
شغل او در ابتدا در شركت اتپن بود. ما ابتدا در روستا زندگي ميكرديم ولي وقتي كه به بوشهر آمديم او در شركت صنايع دريايي به صورت قراردادي، چند سالي كار كرد. و بعد به نيروي هوايي رفت و چند سالي هم به صورت قراردادي در آنجا مشغول به كار شد. تا اينكه شركت آلماني نيروگاه تأسيس شد و چند سال هم در آنجا كار كرد. در همان دوران بود كه يك نفر بهنام «آقاي سرمدي» از طرف كويت اعلاميههاي حضرت امام (ره) را ميآورد و به همسرم تحويل ميداد . آقاي غريبي هم اعلاميهها را در نيروگاه بين كاركنان آنجا پخش مي كرد . او به من ميگفت كه اين اعلاميههاي حضرت امام (ره) است و من هيچوقت مانع فعاليتهاي او نميشدم. مدتي از پخش اعلاميهها ميگذشت كه يك روز مأمورين متوجه شدند و او را بازداشت كردند و يك روز هم وي را در بازداشتگاه نگه داشتند. آنها تا ميتوانستند كتكش زدند ولي چون نتوانسته بودند كلمهاي از زير زبانش حرف بكشند او را آزاد كردند.
زماني كه انقلاب به اوج خود رسيد وي در تظاهراتها هم شركت ميكرد روزي كه نيروي هوايي ميخواست به مردم بپيوندد چون گارد شاهنشاهي مانع آنها شده بود او به همراه ديگر نظاميان اطراف نيروي هوايي جمع شده بودند و چند روز همان جا ماندند. اسماعيل روزها سركار بود و شبها از طرف بسيج مركزي، اطراف شركتهاي صنايع دريايي نگهباني ميداد. بعد از انقلاب نيروگاه تعطيل شد و اسماعيل دوباره به شركت صنايع دريايي رفت و در آنجا مشغول بهكار شد. او مدتي دركارخانهي گچ سازي برادرشكار ميكرد ولي دوباره به صنايع دريايي برگشت و اين بار رسمي شد.
بعد از انقلاب وقتي ميخواستند جايگاه نماز جمعهي بوشهر را بسازند اسماعيل در پايهسازي آنجا به آنها كمك كرد و هيچ حقوقي نيز از آنها نگرفت. او با شهيد عاشوري رابطهي نزديكي داشت و به خانهي آنها رفت و آمد داشت. يكروز كه پسر بزرگم (احمد) به نانوايي رفته بود وقتي به خانه برگشت به ما گفت كه صداي تير شنيده است و دوستانش گفتهاند كه آقاي عاشوري شهيد شده است. آن روز اسماعيل به محض شنيدن اين خبر به خانهي يكي از دوستانش كه در تنگستان بود رفت و از آنها تفنگ گرفت و به خانهي آقاي مصطفي شيخسقا كه همسايهي ما بودند و تلفن داشتند رفت و از آنجا به خانهي برادر شهيد عاشوري (شيخ جعفر) زنگ زد و از او جريان را پرسيد. آن روز او گفت كه خبري نشده و حال برادرم خوب است. ولي دو يا سه روز بعد اعلام كردند كه آقاي عاشوري شهيد شده است. روزي كه ميخواستند او را در بهشت صادق دفن كنند مأمورين نگذاشتند و با تيراندازي و گاز اشكآور مردم را متفرق كردند و خانوادهاش مجبور شدند شهيد عاشوري را در چغادك دفن كنند. يك روز هم وقتي از شهرستان اهرم به خانه آمد به ما گفت كه مامورين با گاز اشكآور و تيراندازي در مسجد، باعث به شهادت رسيدن آقاي زاهدي و جمشيد درختيان شدهاند.
اوايل جنگ بود كه براي گذراندن دوران آموزش به كازرون رفت و پس از آن به سوي جبهههاي نبرد شتافت. او در عمليات فتحالمبين شركت داشت و بعد از دو ماه كه به خانه آمد براي من از خاطرات جبهه و جنگ تعريف ميكرد. يادم هست كه به من گفت:
«يك شب خودم به تنهايي به جلو ميرفتم تا اينكه به مقر عراقيها رسيدم و متوجه شدم كه آنها در سنگر نوار موسيقي گذاشتهاند و ميرقصند. وقتي برگشتم به فرمانده گفتم كه من تا نزديكي مقر دشمن رفتم ولي فرمانده به من گفت كه نبايد چنين كاري ميكردي و بدون اجازه به تنهايي آن قدر جلو ميرفتي. ولي شب بعد با چند تا از رزمندگان ديگر به همان جا رفتيم و در آنجا عملياتي صورت گرفت كه به خاطر آشنايي من با آن منطقه، پيروز شديم.»
يك بار نيز تعريف كرد: >>در يكي از عملياتها ما ميديديم كه همين طور همرزمانمان در اطراف سنگرها تير ميخورند و شهيد ميشوند ولي نميدانستيم كه از كدام طرف تيراندازي ميشود. وقتي خوب دقت كردم ديدم يك عراقي بالاي درختي نشسته و تيراندازي ميكند. من آهسته آهسته و به صورتي كه متوجه من نشود تا زير درخت رفتم و تفنگم را زير پايش گرفتم تا مجبور شود كه از درخت پايين بيايد. هنگامي كه او را اسير كردم وي ساعت و كاپشن و راديوي خودش را به من داد تا از تحويل دادن او منصرف شوم اما من اعتنايي نكردم و او را به مسؤلين تحويل دادم.»
يك دفعه نيز تعريف كرد: «در جبهه يكي از همرزمانم اهل طلحة پشتكوه و سيد بود. در طي عمليات فتحالمبين آن بزرگوار به من گفت كه به وي الهام شده تا چند ساعت ديگر شهيد ميشود و از من خواست كه وقتي شهيد شد بالاي سرش بيايم و صورتش را ببوسم. درست ساعت يك همان روز خبر شهادت سيد را برايم آوردند. وقتي بالاي سرش رفتم آن قدر آشفته بودم كه يادم رفته بود قبل از شهادتش چه چيزي از من خواسته است. فقط نگاهش كردم و ميخواستم برگردم كه گويا كسي دست و پايم را گرفته است و يكدفعه يادم آمد كه بايد او را ببوسم. او را بوسيدم و با آن بزرگوار وداع كردم.»
اسماعيل چهار دفعه به جبهه رفت و سرانجام در عمليات كربلاي چهار به شهادت رسيد. روزي كه براي آخرين بار ميخواست به جبهه برود با همه خداحافظي كرد و از همه حلاليت طلبيد. بعد از يك ماه كه از رفتنش ميگذشت به ما تلفن كرد و چون همان سال سيل آمده بود احوال ما را پرسيد. او براي كاشت غله، سه روز مرخصي گرفت و به روستايمان رفت و سه من غله برايمان كاشت و به جبهه برگشت. در آن جا هم با همه خداحافظيكرده وگفته بود كه من ديگر از جبهه برنميگردم چون خواب ديدهام كه حضرت فاطمهي زهرا (س) مرا به نزد خود دعوت كرده است.
آن طور كه براي من تعريف كرد. گويا خواب ديده بود كه حضرت فاطمه (س) سفرهاي پهنكرده و امام حسن (ع) و امام حسين (ع) كنار سفره نشستهاند. حضرت فاطمه (س) به او كه كمي با آنها فاصله داشته است ميگويد: بفرماييد. و همان موقع اسماعيل از خواب بيدار ميشود.
اسماعيل به اتفاق برادرش، هر دو براي شركت در عمليات كربلاي چهار داوطلب شده بودند ولي او به برادرش گفت كه تو نميخواهد بروي. من ميروم. و در همين عمليات بود كه در جزيرهي «ام الرصاص» به شهادت رسيد.
پس از اتمام عمليات در ابتدا به ما گفتند كه ممكن است اسماعيل اسير شده باشد چون جسدش پيدا نشده است. وقتي آزادهها برگشتند از دو نفر كه درعمليات همراه اسماعيل بودند به نام آقايان: گزمه و حسن شمشيري، سؤال كرديم كه او را نديدهايد؟ حسن شمشيري گفت كه صدايش را شنيده است كه ميگفته آتش گرفتم ولي به علت اينكه خودش هم زخمي بوده است يكباره بيهوش ميشود و ديگر متوجه نميشود كه برسراسماعيل چه بلايي آمده است.
بالاخره پس از دوازده سال، جسد همسرم را پيدا كردند و به ما تحويل دادند. آن موقع بود كه باور كرديم او به ديار باقي پيوسته است.
در طول اين دوازده سال انتظار، ما از همهي آزادهها كه در عمليات كربلاي 4 بودند سراغ اسماعيل را گرفتيم ولي هيچكدام خبري از او نداشتند. بااينكه خيلي انتظار كشيديم ولي نااميد نشديم. من كه هنوز هم به انتظارش نشستهام. چون جسدش چند تكه استخوان بيشتر نبود و نميتوانم بپذيرم كه او ديگر برنميگردد. او در آخرين عملياتي كه در آن شركت داشت آرپيجيزن بود.
در طول دورانيكه همسرم مفقود شده بود يكبار به زيارت كربلا رفتم و در آنجا از امام حسين (ع) خواستم كه وقتي برگشتم نشانهاي از شوهرم پيدا شود. وقتي از كربلا برگشتم سه يا چهار روز بعد بود كه به ما خبر دادند جسد شهيد اسماعيل غريبي را آوردهاند. وقتي براي شناسايي جسد رفتيم به غير از مشتي استخوان از او چيزي نمانده بود. ولي وقتي پلاك و لباسگرمكنش را ديدم مطمئن شدم كه ديگر او را نميبينم.
قبل از اينكه جسدش را بياورند هر وقت خوابش را ميديدم در خواب به من مي گفت:
- آتش گرفتم ، ميخواهم به حمام بروم.
چند مرتبه ميخواستم تعبيرخوابم را از امام جمعه بپرسم ولي موقعيتي پيش نيامد.
بعد از اينكه پيكرش را آوردند يك شب خواب ديدم كه با كوله پشتي جبهه- كه بر پشتش بود- به خانه آمد و گفت:
- ميخواهم به مكه بروم. از طرف من با بچهها خداحافظي كن.
از او پرسيدم: چگونه ميخواهي به مكه بروي؟
او گفت: با ماشين بنياد شهيد.
يكباره از خواب پريدم.
من مادر شش فرزند هستم. دو تا
دختر و چهار تا پسر. فرزند آخرم موقع شهادت همسرم يكسال و چهار ماه داشت. اسماعيل
خيلي مؤمن بود و هميشه قرآن و رسالهي امام خميني(ره)را ميخواند. شوهرخواهرش
(احمد رزمي ) را زمان شاه اعدام كرده بودند و همسرم خرج خواهر و چهار فرزند او را
هم ميداد. او سعي ميكرد به فرزندان خواهرش تا آنجايي كه ميتواند محبت كند تا
آنها كمتر جاي خالي پدرشان را احساس كنند.
اسماعيل به خمس و زكات دادن بسيار اهميت ميداد و ما پس ازگذشت سالها هنوز دفتر مربوط به حساب خمس و زكاتهاي او را داريم. آن قدر در اين مورد به من سفارش ميكرد كه تا چند سال بعد از شهادتش، خمس ميدادم. ولي وقتي سؤال كردم گفتند كه خمس دادن به گردن تو نيست. هر وقت بچههايت به سن تكليف رسيدند خودشان بايد خمس بدهند.
خاطرهاي ديگر كه از او به ياد دارم در زمان انتخابات جمهوري اسلامي بود. آن روز سه تا برگهي سه رنگ به مردم ميدادند كه يكي از آنها مربوط به انتخاب جمهوري اسلامي بود. اسماعيل در مسجد ايستاده بود و مردم را راهنمايي ميكرد كه به جمهوري اسلامي رأي بدهند. يك نفر به او اعتراض كرده بود كه تو نبايد كسي را راهنمايي كني. ما جزء حزب كارگر هستيم. همسرم به او گفته بود تو اگر جزء حزب كارگر هستي پس چرا سه تا خانه داري؟ اگر راست ميگويي دو تا از خانههايت را به مردم بده تا به شما رأي بدهند.
به خاطر ميآورم وقتي براي زيارت كربلا ثبت نام كردم بنياد شهيد دويست هزار تومان از ما گرفت. بعد از چند روز گفتند كه بايد چهل هزار تومان ديگر هم پرداخت كنيم. خيلي ناراحت شدم چون ديگر پولي نداشتم. همين طور در خانه نشسته بودم و با عكس همسرم حرف ميزدم كه به خواب رفتم. در خواب ديدم كه به همسرم ميگويم قرار است به كربلا بروم ولي بنياد شهيد گفته چهل هزار تومان ديگر بايد بدهيد ولي پولي ندارم، چه كار كنم؟ او به من گفت كه غصه نخور همه چيز درست ميشود. روز بعد بود كه پسر بزرگم آمد و شصت هزار تومان برايم آورد بدون اينكه حرفي به او زده باشم و چقدر خوشحال شدم.
راوي: ابراهيم غريبي(فرزند شهيد)
من هنگام شهادت پدرم چهارده سال داشتم. پدرم متولد سال 1313 بود... من از مادربزرگم شنيده بودم كه پدرم از همان دوران كودكي خيلي شجاع بوده است. زماني كه پدرم دوازده سال بيشتر نداشته در بياباني كه روبروي روستاي آنها ـ كلل- بوده باغي داشتند بهنام «چهاررمه» كه متعلق به اجداد پدرم بود. پدرم ميگفت:
يك شب زمستاني من روي تختي در باغمان خوابيده بودم و فانوسي هم كنارم گذاشته بودم. از آن جايي كه در آن بيابان حيوانات وحشي هم وجود داشت يكدفعه صداي غرش حيوان درندهاي به گوشم رسيد. آن قدر صداي آن حيوان درنده بلند بود كه حتي مادربزرگ كه آن طرف كوه در روستا بود صدايش را شنيده بود. ولي من با وجود سن كم اصلاً از او نترسيدم. ميدانستم كه حيوانات وحشي طرف فانوس روشن نميآيند . براي همين آن شب كوچكترين ترسي به دلم راه ندادم.
پدرم از همان بچگي دائماً مشغول كاركردن بود. از آن جايي كه در آن زمان در روستاي آنها مدرسهاي نبود پدرم نتوانست درس بخواند ولي خواندن قرآن را نزد ملايي كه در روستا بود ياد گرفت. او هر وقت بيكار ميشد قرآن ميخواند و همان طور كه مادرم ميگفت هميشه مقداري از درآمدش را صرف مراسم روضهي سيدالشهداء ميكرد.او آن قدر به برپايي هرسالهي اين مراسم اهميت ميداد كه سرمشقي براي ما شد و امروز ما هم دنبالهرو او هستيم. من و برادرم هرسال روضهي امام حسين(ع) را برگزار ميكنيم و اين بدعت حسنهاي است كه از پدرم براي ما به يادگار مانده است. يادم ميآيد چون پدرم كارگر بود و درآمد زيادي نداشت هر چند سال يكبار كه پول روضه جمع ميشد مراسم روضه را برپا ميكرد و روز عاشورا در مسجد يا حسينيهي محل غذاي نذري ميداد .
در جريان جنگ دليران تنگستان، علاوه بر رئيسعلي دلواري كه سمبل همهي مبارزان بود افراد ديگري هم بودند كه از ياران رئيسعلي دلواري بودند. از جمله: خالو حسين دشتي و مرحوم عليحسينا كه پدربزرگ پدرم بوده و دست راست رئيسعلي بوده است. مدتي پس از آن كه او در بوشهر شهيد ميشود رئيسعلي هم به شهادت ميرسد. از اينجا ميتوان فهميد كه مبارزه در گوشت و خون پدرم بوده است چون پدربزرگش هم از مبارزان معروف زمان رئيسعلي بود و به طور كلي در خانوادهي ما دفاع از دين و ميهن در وجود همهي ماست.
يك شب پدرم قبل از اينكه به عمليات كربلاي چهار اعزام شود به مسجد امام سجاد (واقع در محلهي شكري) رفت و براي امام جماعت مسجد (آقاي بحراني) خوابش را كه در مورد دعوت حضرت زهرا (س) بود، تعريف كرد. بعدها چند نفر كه آنجا بودند به ما گفتند كه ما همان موقع تعبيرش را ميدانستيم وتعبيرش اين است كه پدرت مفقودالاثر شد. اگر توسل مادرم به حضرت سيدالشهداء نبود بعيد ميدانم كه تا به حال خبري از پدرم به دست ميآورديم.
آخرين باري كه پدرم به جبهه رفت به خاطر دارم كه اعزام آنها از روبري جايگاه نماز جمعهي بوشهر بود. همان روز برادرم از او عكس گرفت و جمعيت زيادي براي بدرقهي آنها آمده بودند. لحظهي آخر كه با او خداحافظي كرديم به نظرم به يك سفر معمولي ميرفت. آن موقع اول دبيرستان بودم و يادم ميآيد كه اعزام آنها به نام سپاهيان محمد (ص) بود و امروز كه سالها از آن جريان ميگذرد، مدرك تحصيلي من مهندسي شيمي از دانشكدهي فني دانشگاه تهران است. شهادت پدرم در سال اول دبيرستان لطمهي سنگيني به من وارد كرد و همان سال مردود شدم. بااينكه مادرم همهي مسايل و مشكلات را سعي ميكرد پوشش دهد ولي باز هم ما در فقدان پدرم ضربه خورديم.
علاوه بر پدرم دو تا از عموهايم هم مرتب در جبهه بودند. به طور كليخانوادهي پدرم يعني بچههاي پدر بزرگم (زايرعلي) همگي اهل جبهه و جنگ بودند. البته دائيام نيز اغلب در جبهه بود.
در عمليات كربلاي چهار پدرم و عمويم شركت داشتند. چون آن موقع در عملياتها مرسوم بود كه دو تا برادر با هم نميتوانستند جزء نيروهاي خط شكن باشند چون پدرم بزرگتر بود به عمويم گفته بود كه تو برو جزء نيروهاي پشتيباني باش. او نيز حرف برادر بزرگش را گوش كرده بود. وقتي پدرم مفقود شد عمويم در آبادان بود و تا چهل و پنج روز به بوشهر نيامد.
او مي گفت: نمي توانستم بيايم و مادرم را در آن وضعيت ببينم.
ما در ابتدا از طريق مردم مطلع شديم كه پدرم مفقود شده و كسي از جايي رسماً اين موضوع را به ما اعلام نكرد. بعدها پرسنل تعاون سپاه كه آقاي بختياري (پدر يوسف بختياري) هم جزء آنها بود به منزل ما آمدند و گفتند كه آقاي اسماعيل غريبي مفقود شده و به ما دلداري دادند و گفتند شايد اسير شده باشد زياد خودتان را ناراحت نكنيد. ما وصيت نامهي دوم پدرم را نديديم فقط وصيتنامهاي كه پدرم در سال 61 نوشته بود به دست ما رسيد كه در آن وصيت كرده بود كه از امام و انقلاب دفاع كنيد.
يكبار يكي از همكاران پدرم - كه باز نشسته شده بود- را در جايي ديدم. بدون اينكه خودم را معرفي كنم به او گفتم:
- شما آقاي اسماعيل غريبي را ميشناختيد؟
گفت: بله.
- چطور آدمي بود؟
كسي جرأت نميكرد در مورد اسلام و انقلاب اسلامي جلوي او بدگويي كند. خيلي تعصب داشت. هميشه از انقلاب دفاع ميكرد. چه در جبهه و چه در پشت جبهه و با دليلهاي قاطع جواب ضد انقلابها را ميداد. خيلي امام را دوست داشت.
سال 65 كه امام فرمودند: جوانان جبههها را خالي نگذارند. برادرم ميخواست به جبهه برود ولي پدرم گفت كه يكي از ما بايد درخانه باشيم و از بقيه مراقبت كنيم. اينگونه شد كه برادرم در خانه ماند و از او اطاعت كرد و پدرم خودش به جبهه رفت.
پدرم خيلي با ما مهربان بود. وقتي از كار به خانه برميگشت به همه سلام ميكرد و با وجود اينكه كارش خيلي سخت و طاقتفرسا بود وقتي به خانه بر ميگشت كمي استراحت ميكرد و بعد به كمك مادرم كارهاي خانه را انجام ميداد. يادم ميآيد دوچرخهاي داشتيم كه هر وقت خراب ميشد پدرم آن را برايمان درست ميكرد. بعدها وقتي به محل كارش رفتم ديدم چقدر كارشان مشكل است. ولي با اين وجود وقتي از كار برميگشت دركارهاي خانه هم به مادرم كمك ميكرد. او خيلي خوشرو و خوشاخلاق بود و هر وقتي دوچرخهي ما را درست ميكرد به ما ميگفت كه برايش دعا كنيم و اين چنين از يك بچهي كوچك التماس دعا ميكرد. هركدام از خواهر و برادرهايم قسمتي از خصوصيات اخلاقي پدرم را به ارث بردهاند.
بعد از شهادت پدرم مدتي طول كشيد تا ما دوباره روحيهي خود را بهدست بياوريم. فكركنم دو يا سه سال طول كشيد تا خودم را قانع كردم كه پدرم از پيش ما رفته . پس من بايد به خاطر پدرم هم كه شده درس بخوانم. زيرا او هميشه به ما ميگفت:
- درس بخوانيد تا مثل من بيسواد نباشيد و درس بخوانيدكه آگاه باشيد تا بتوانيد از دين و شرفتان دفاع كنيد.
او اين حرف را فقط به ما نميزد
بلكه به ديگران نيز توصيه ميكرد كه درس بخوانند. حتي بعضي اوقات مثل قرآني هم ميزد
و
ميگفت: «صم بكم عمي فهم لا يرجعون ».
بعد از اينكه ديپلم گرفتم بلافاصله در كنكور شركت كردم و بين بچههاي شاهد رتبهي خوبي به دست آوردم و نفر صد و بيستم شدم. براي همين به راحتي در رشتهي مهندسي شيمي در دانشگاه تهران قبول شدم. الآن هم پس از گرفتن مدركم در پالايشگاه عسلويه كار ميكنم و اين موقعيت را مديون پدرم هستم. آن جا كارمان شيفتي است و همكاران ما اكثراً سواد بالايي دارند و من سعي ميكنم طوري رفتار كنم كه خدا از من راضي باشد تا پدرم در آن دنيا نزد خدا شرمنده نباشد.
هنوزگاهي اوقات خواب پدرم را ميبينم. يكبار خواب ديدم كه پدرم در عراق است و صدام جلوي او را گرفته و نميگذارد به اين طرف مرز بيايد و ما چند نفر ديگر سوار يك ماشين جيپ بوديم و با مسلسل به طرف صدام شليك كرديم و او را از بين برديم و پدرم به طرف ما ميآمد كه از خواب بيدار شدم. گمان كنم تعبير خوابم همين از بين رفتن صدام است. همه ميدانيم كه او با وجود اينكه زنده است ولي انگار مرده است.
اگر امشب پدرم دوباره به خوابم بيايد ميدانم مرا به تقوا و پرهيزگاري دعوت ميكند و من از او التماس دعا دارم .
از شما هم تشكر ميكنم كه چنين زحمت بزرگي را متحمل شديد و اين كار بزرگ را انجام داديد. شهدا مظلوم بودند و هستند و همان طور كه امام فرمودند: مزار شهداء جايي است كه زيارتگاه پاكان عالم است. من خودم خيلي از شهداء كرامت ديدم. همچنين آقاي وزيري كه كارمند بنياد شهيد است برايم تعريف كرده بود كه قبلاً سردردي داشتم كه هر چه به دكتر ميرفتم خوب نميشدم. يكبار رفتم به بهشت صادق و قفل در بهشت صادق را گرفتم و گفتم:
«اي شهداء سالهاست خادم بچههاي شما هستم. شفايم را از شما ميخواهم.»
بعد از آن نزد دكتر احمد عرب رفتم و او يك نسخهي معمولي برايم نوشت و گفت كه از اين به بعد مشكلي نداري. و جالب اينجاست كه من به محض اينكه نسخهي او را مصرف كردم خوب شدم. ميدانم كه من شفاي خود را از شهداء گرفتم نه از دكتر و بسيار خوشحالم كه عمرم را وقف خانوادههاي آن عزيزان كردهام.
منبع
کتاب: در انتظار او
نویسنده : اسماعیل ماهینی
سال چاپ : 1384
ناشر : نورگستر ، کنگره بزرگداشت سرداران و 2000 شهید استان بوشهر