جبهه به من نيازي ندارد ،اين من هستم كه نياز به جبهه دارم
نام و نام خانوادگي:عبدالحسن حاجي پور وضعيت مادر:زنده
نام پدر : عبدالله وضعيت همسر:زنده
نام مادر: جهانشاه (صغري) وضعيت فرزندان:2 فرزند دختر
محل تولد: كلبيا نوع حضور در جبهه:پاسدار
شماره شناسنامه: 83 تاريخ شهادت:1362/12/3
تاريخ تولد: 1335 محل شهادت:طلائيه
تحصيلات: سوم راهنمايي مسئوليت(هنگام شهادت):فرمانده دسته
شغل:پاسدار محل دفن:كلبيا
وضعيت پدر: متوفي
از طغيان رود تا خروش دل
سپيده دم دوازدهمين روز از ارديبهشت سال 1335 هجري خورشيدي فضاي سحر آلود روستاي كلبيا منتظر صبح و راستي و بيداري بود . نسيمي ملايم از ميان شاخ و برگهاي درختان سدر حاشيه شمالي رودخانه مند در حال وزيدن بود و شاخ و برگهاي نجيب درختان خرما ،با وقار و متانتي خاص ،با اشارت دستي، شب تاريك ده را بدرود مي گفتند . عبدالله مرد با سواد ده كه مكتب خانه را تجربه كرده بود و تنها مرد ده بود كه از چشمه سار قران و ادعيه و اشعار عرفاني در روزگار خود بهرمند گرديده بود، در آن صبح صادق ،در كنار همسر خود جهانشاه (صغري) احمدي به نماز ايستاده بود تا پايان نماز او همراه با به دنيا آمدن ميهمان كوچك آنها باشد
اهالي كلبيا ،منتظر پرتو افشاني خورشيد و زمزمه آغاز كار و گرفتن نبض زندگاني ،و عبدالله و جهانشاه ،در انتظار حضور ستاره اي تا خلوت خانه را روشني و گرمي بخشد بدين سان بود كه (( عبدالحسن)) پا به عرصه دنياي خاكي نهاد تا با گريستن هاي شادي بخش خود بزم معنوي عبدالله را رونقي ديگر بخشد ...
عبدالحسن بزرگ و بزرگتر شد و در حضور پدر قرآن خواندن را فرا گرفت . آيات كلام خداوندي وفراگيري آنها ،از همان كودكي دل و وجود وي را تسخير كرد ؛و با توجه به عدم وجود مدرسه در روستا خواندن و نوشتن را در محضر پدر تجربه نمود . پدر كه طبع شعر را دارا بوده و زمزمه هاي گهگاه او ،زندگي و محيط خانوادگي را معصوميتي خاص بخشيده بود ،تمام توان خود را به كار بست تا عبدالحسن از نعمت سواد بهره مند گردد . به همين سبب طي سالهاي نه چندان زياد ،عبدالحسن باسواد شد .
تاثر از مفاهيم قراني و به كار بستن آنها در اوان روزگار كودكي از نكات قابل توجه در زندگي عبدالحسن بود . وجود بارگاه امام زاده مجدالدين به عنوان مامني روحي براي كودكان ،جوانان و پيران روستا نيز در شكل گيري روحيات معنوي عبدالحسن بي تاثير نبود . دلبستگي و علاقه وي به قران و نكات حاشيه اي آن (همچون خواندن اشعار حافظ و …)به گونه اي ادامه پيدا كرد كه در سن پانزده سالگي خود از پدر و مادر مي خواست قران و دعا را در زندگي دخالت دهند و همواره به فرامينش عمل كنند ! وي چنان شيفته قران و احكام اسلامي بود كه در همان روزگار جزئي ترين امور زندگي را با نگاه پرهيزگارانه مينگريست .نكته برجسته و در خور توجه كنجكاوي ،دقت و حساسيت او در امور عبادي توام با شناخت و بينش بود . در ميان دست نوشته هاي وي نوشته هايي موجود است كه فضاي روحي خود را در روزگار كودكي ،به زيبايي توصيف كرده است :
((پدرم از همان كودكي علي وار به تربيت من همت گماشت و خواندن و نوشتن و تلاوت قران را به من آموخت و تلاش مي كرد كه من نماز را سنگين بشمارم و هميشه مي خواست كه من فردي باشم كه بتوانم خداي واقعي را از بت هاي ساخته شده ذهن مردم تشخيص دهم . ))
پدر كه با تكيه برقريحه شاعرانه اش داغ چنين جگر گوشه اي را بر دل نهاد(1)در قطعه شعري به ياد قران خواني رشك انگيز فرزند چنين ابراز مي دارد:
به هر جا بنگرم عكس تو بينم روم در كنج تنهايي نشينم
كنم ياد از سخن هاي گهر بار بنالم تا شود محشر پديدار
تو رفتي قوت از زانوي من رفت تو رفتي نور از چشمان من رفت
زجا برخيز قران كن قرائت كه تا من بشنوم صوت (و) صدايت
عزيز نوجوانم رودم اي رود شهيد بي گناهم رودم اي رود ….
مرحوم حاج عبدالله حاجي پور (پدر شهيد ) در مثنوي ديگري اين داغ را در جواب كسي كه از او مي پرسد چرا در سوگ فرزند ناله نمي كني، چنين بيان داشته است :
همان ساعت كه تابوتش گشادند تمام كوه غم بر من نهادند
يكي گفتا كه اي پير خردمند بود اين مه لقا فرزند ،دلبند
ببين در خون شناور گشته رودت عجب دارم من از روي نكويت
كه جانت خفته در اين تخته پاره نمي نالي چرا اي سنگ خاره
جوابش دادم اين بهره ي خدا بود امانت چند روزي پيش ما بود
امانت آن او تحويل دادم در جنت به روي خود گشودم
به والله لايق اين بهره بودم فداي حضرت اويش نمودم
لحظه هاي ناب
آثار به جا ي مانده از شهيد نشان دهنده ي آن است كه او در فضاي عارفانه جبهه وجنگ ،شكارچي لحظه هاي نابي بوده است كه جز آنان كه دلي در گرو عشق و وارستگي دارند قادر به ثبت وضبط آن نيستند . لحظه هاي ناب زيبايي كه شهيد ،عليرغم بي بهره بودن از سواد كامل وهنر نويسندگي ،با چاشني دادن خلوص باطن خود ،آنها را به قيد كتابت در آورده است .؛ شهيد به نقل از دوست و همسنگرش از شبي رويايي در جبهه ي((باني سيران )) گيلا نغرب نقل مي كند؛
(( يك وقت ديدم چند نفر از نيروهاي دشمن دارند به طرف سنگر م مي آيند ،اولين بار بود كه به جبهه مي آمدم و كمي ترس داشتم . ناگهان متوجه شدم شخصي با لباسهاي سفيد عربي در كنارم ايستاده،سپس رو كرد به من وگفت : علي نترس! اينها به تو نمي رسند والان كشته مي شوند.من باز نگاهي به طرف دشمن انداختم و وقتي بار ديگر متوجه پشت سرم شدم ديدم كه اثري از آن شخص نيست . در همين اثنا يك گلوله خمپاره از طرف نيروهاي خودي آمد و درست در ميان دشمنان به زمين خورد و منفجر شد و اكثر آنها را كشت . سه نفري كه باقي مانده بودند به طرف سنگر كناري من هجوم برده و نارنجكي به طرف سنگر پرتاب كرد . و دو نفر ديگر از دشمنان را از بين برد و خودش از سنگر خارج شده و به دنبال كمك رفت و نفر سوم به خيال اينكه يك نفر زخمي در سنگر است به طرف سنگر رفت تا زخمي را ازپاي در آورد ولي ناگهان برادري كه زخمي شده بود با سر نيزه به او حمله كرد و او را كشت … ))
واما شب تاسوعايي را در سنگري انفرادي نگهباني دادن ودر زير نور مهتابي كه ابرهايي سياه آن را مي پوشانند به ياد خيمه گاه الهام بخش شور شهادت از حريم پاسداري كردن ، نيز خود لحظه آفرين و آن آور است؛
شهيد حاجي پور در نوشته هايش چنين حكايت گري كرده است:
(( در شب تاسوعاي حسيني درسنگر انفرادي نگهبا ني مي دادم ،شب مهتابي بود ولي تكه هاي ابر آمدند وروي ماه را پوشاندندو نم نم باران شروع به باريدن كرد . من از اين منظره كمي هراسان(2)شدم . كم كم باد خنكي شروع به وزيدن كرداين باد بوي بسيار خوشي با خود داشت ،ترس مرا از بين برد ومن با وجود اينكه از باران خيس شده بودم ولي حس مي كردم كه بوي تربت حسين (ع) به مشامم مي رسدواين بو حدود 20 روز در منطقه احساس مي شد….))
از قلم شهيدان لغت ها جان گرفته اند ،تا پاسخگوي پرسشها ي نسل هاي پس از اين باشند.راستي آيا سالها پس از اين نسلهاي بعد خواهند پرسيد كه چرا جنگ كردند؟! پاسخ را به روشني از بيان بي پيرايه اين شهيد بخوانند:
((جبهه به من نيازي ندارد ،اين من هستم كه نياز به جبهه دارم وآمدن به اينجا موجب ساختن ما مي شود . بنده حقير فكرم به اينجا مي رسدكه خداوند بر ما منت نهاده وما راهي جبهه شده ايم،تا ساخته شويم... ))
اما لحظه هاي ناب را آنها به شكار مي نشينند كه در جستجوي صيد دلخواه خود رفته باشند . براي آنان، آرزوهاي حقير همچون بنبه هايي سبك وزن در هرم عشق آب ميشوند و مي روند و آنچه مطلوب و دلخواه در سرزمين دلشان باقي مي ماند وصال است و روياي شيرين ديدار وشهيد حاجي پور ،كه آرزوي بزرگ او ديدن پير و مرادش (امام خميني(ره))بوده ، شبي در عالم رويا به ادراك حضور مهربانش مي رسد، تا روياهايش نيز سرشار از لحظه هاي زيباي ماندگاري باشد:؛
شبي در صحراي زبيدات ،در آرزوي ديدار شيرين شمايل امام، ديده پاكش را بر هم مي گذارد ، امام را در خواب مي بيند و صبحدم، مجروح مي شود ! شگفتا! عشق، يعني نوش و نيش! و مگر جز اين بود عشق جوانان برومندي چون او ،كه مي بايست نوش و نيش را در هم آميزند تا معجون مفرح لحظه هاي عاشقانه را مجنون وار به تجربه بنشينند ؟
شهيد اين روياي مستانه و موثر بر جسم و جانش را در قالب شعري بازگو كرده است كه ابياتي از آن را (كه با خط پدر بزرگوارش بازنويسي شده ) نقل مي كنيم؛
دمي در خواب رفتم بهر راحت بديدم آن امام با مروت
به بالين من آمد چون طبيبان بگفتا اي جوان مه جبيبان
مخور غم از براي ديدن من كه تو در جنگ هستي مردصدتن
… به ناگه تركشي آمد به سويم نشست بر قلب بازوي نكويم
مناجات ها
شهيد حاجي پور چه در محل زندگي وچه در سنگر و روز هاي زيباي جبهه وجنگ ،بارها وبارها با خويشتن به خلوت مي نشسته ،تا با معبود به راز ونياز بپردازدوگهگاه زمزمه هاي مناجات گونه خود را با خط وبياني ساده (به سادگي دل ودست خويش )به نگارش در آورده است .از يكي از دفاتر به جاي مانده از شهيد عزيز برگه هايي را ورق مي زنيم:
((خدايا تو را به حق تارك شكافته علي(ع)وبه حق پهلوي شكسته شده زهرا (س)وبه حق لخته هاي جگر حسن مجتبي (ع)كه اين امام واين دولت جمهوري اسلا مي وياران اين امام وپشتيبانان اين دولت وانقلاب را به پيروزي برسان)).
((پرور دگارا تو را به حق مصيبت هايي كه بر ام المصائب حضرت زينب (س)رسيدـــ از كربلا تا شام ـــ بقيه الله الا عظم را به ياري مستضعفان بفرست تا دنيا را پر از عدل وداد بفر مايد …. ))
در حاشيه يكي از دفترهاي خصوصي شهيد،يادداشتي مشاهده مي شود،كه به نوعي دل خواننده را به درنگ وتا مل وا مي دارد تا پاسخ اين پرسش را باز يابد كه ((چرا رفتند؟))ازآن جهت كه اين نكته با روحيات عارفانه و مناجات آميز شهيد بي ارتباط نبود ،ذكر آن در اين قسمت خالي از فايده نيست :
((گاهي وقت ها تمام ايام هفته نماز شب مي خوانم و بعضي اوقات هم هفته اي سه شب نماز شب مي خوانم و نافله مغرب در تمام اوقات مي خوانم))
(( از سوره هاي قران سوره جمعه دخان در هر شب جمعه مي خوانم))
فرازهاي ديگري را از مناجات هاي شهيد عبدالحسن حاجي پور مرور مي كنيم تا اين فصل را درباره اين شهيد عزيز به پايان برسانيم: ((ملكا، معبودا ،پروردگارا !به پيغمبرانت و به امامانت تو را سوگند مي دهم ( چون كه اينها خدمتگزاران تو بودند و پيش تو آبرو دارند ) گناهان ما را بيامرز و پيروزي نصيبمان بگردان كه ما از مناطق گرم به اين منطقه سرد ،فقط به خاطر رضاي تو آمده ايم و از تو كمك مي خواهيم ،دشمنان ما به يكديگر مي نازند ،ما كه جزتو كسي نداريم . خواهي ببخش خواهي بكش .راي راي توست ،اي كريم!))
((خدايا به حق لوح و كرسيت و به حق مقربان درگاهت، اين ابراهيم زمان ما، اين خميني عزيز ما ،اين خدمتگزار به اسلام و مسلمين را تا انقلاب مهدي نگهدار…))
ياد از زبان يادگاران …
جهانشاه(صغري)احمدي(مادر شهيد):
صبح روز پنج شنبه اي بود كه براي خوردن صبحانه نزد من آمد . برادرانش هم پيش او نشستند و با هم صبحانه خوردند . خبر دادند كه ماشين براي رفتن آماده است … نگاه پر محبتي به من كرد و با من خداحافظي كرد . گفتم: مادر، مي خواهم كف دستت را ببوسم ! قبول نكرد … خودش دستم را بوسيد و من هم با اصرار توانستم دستش را ببوسم . گفت: مادر! يادت باشد كه ما هم مثل ياران سيد الشهدا داريم به جنگ يزيديان مي رويم … اين آخرين ديدارمان بود .
حسين حاجي پور(برادر شهيد):
در سال 1362 ،روزي از مدرسه بر مي گشتم و عبدالحسن هم در حياط ايستاده بود . مرا صدا زد و گفت: حسين ! بيا در دفترت يك شعر براي يادگاري بنويسم . دفترم را به دستش دادم ، اين شعر را نوشت:
اگر تير مسلسلها شكافد سينه ما را
نخواهيم دست بيعت را جدا سازيم ز روح الله
صفيه حاجي پور(همسر شهيد):
شبي بعد از خواندن نماز مغرب،سر سجاده اش نشسته بود . رو به من كرد و با لبخند گفت : اگر من شهيد بشوم به طوري كه سرم از تنم جدا شود،تو مرا خواهي شناخت ،يا نه؟ با ناراحتي گفتم : چرا اين حرف ها را به زبان مي آوري ؟ گفت: همسرم،نمي خواهي لياقت اين را پيدا كني كه همسر يك شهيد باشي؟ البته اكنون احساس مي كنم،با اخلاصي كه در او بود،اين لياقت نصيب من شده است …
سليمه حاجي پور(فرزند شهيد):
ذره ذره وجودم را مديون پدرم هستم . او به من آموخت كه چگونه در برابر مشكلات و سختي هاي زندگي مقاومت كنم . از او ياد گرفتم كه در برابر غصه ها و رنج ها فقط و فقط به حضرت دوست تكيه كنم …
زينب حاجي پور(فرزند شهيد – دانشجو):
تنها هفت ماه از بهار زندگيم در كنار پدرم گذشت،اما او را آنچنان زنده وپويا در زندگي خود مي بينم كه تابش گرم وجودش را بر جسم و جانم احساس مي كنم . الان بيست ساله ام و احساس مي كنم بيست سال است كه در سايه مهرباني او دارم زندگي مي كنم … گاهي،به فكر فرو مي روم و اين خيال به سراغ مي آيد كه نكند بي بابا شده ام ! ولي نه ! او هست ! همه و نشان هاي زندگي را از او مي گيرم .
منبع :
کتاب به دریا پیوستگان : شهیدنامه شهدای بردخون
گردآورنده : عابدی – مجید
محل نشر : بوشهر
تاریخ نشر : ۱۳۸۳/۱۲/۲۴