شهیدی که برای آغاز عملیات لحظه شماری می کرد
برای آغاز عملیات لحظه شماری میکرد
شب سوم آذر 1361 به ما خبر دادند که فردا شب عملیات داریم. نصرالله به طرف من آمد و گفت: «هر چه سریع تر اسباب و اثاثیه را جمع کن تا در عملیات شرکت کنیم». او برافروخته شده بود و از چهره اش نور و از کلماتش عشق می بارید، شور و شوق عجیبی در او پیدا شده بود و برای آغاز عملیات لحظه شماری می کرد.
فردای آن روز ما را به اتفاق دیگر نیروها به منطقه ی عملیاتی مورد نظر بردند. نزدیکی های غروب، کوه بلندی را که باید فتح می کردیم به ما نشان دادند. شب هنگام به ندای الله اکبر حمله را آغاز نمودیم و به طرف کوه مشخص شده پیش روی کردیم.
درایرانم ولی در خانه خودم نیستم
سالها بود که هم چنان منتظر نصرالله بودیم. چند روزی بود که در سرتاسر کشور طنین دیگر انداخته شده بود، قرار بود تعدادی از شهیدانی را که گروه تفحص نشانی از آنها پیدا کرده بود جهت خاکسپاری به شهرهایشان بفرستند. شبی خواب دیدم که شهید نصرالله پیش من آمد و گفت: «من در ایرانم اما در خانه ی خودم نیستم». اتفاقاً چند روزی از این خواب نگذشته بود که پیکر او را آوردند.
تصمیم گرفتیم تسلیم شویمآتش عراقی ها سنگین بود ولی ما با دقت و هوشیاری خودمان را به هدف نزدیک کردیم. موقعیت دشمن نسبت به ما برتر بود و آنها تعداد زیادی از نیروهای ما را که در تیررسشان بودند به شهادت رساندند. من دیگر از نصرالله خبری نداشتم و تمام هوش و حواسم به فتح قله بود.
من و چهل الی پنجاه نفر دیگر از همرزمانمان به بالای کوه رسیدیم. چندی ساعت از تبادل سنگین آتش می گذشت و همچنان بر سر ما گلوله می بارید. مجبور شدیم به فرمان فرمانده عقب نشینی کنیم اما امکان عقب نشینی هم نبود. زیرا عراقی ها ما را تقریباً محاصره کرده بودند. تعداد زیادی از دوستانمان شهید شده بودند و باران گلوله دشمن نیز خاموشی نداشت.
تصمیم گرفتیم تسلیم شویم. ولی گفتیم که بر می گردیم، هر چه بادا بادا، از سمت راست کوه به طرف پایین حرکت کردیم. دشمن همچنان ما را زیر گلوله داشت به نحوی که چند نفر دیگر نیز از همراهانمان شهید شدند. وقتی به سنگرهای خودمان برگشتیم، هر کس سراغ دوست خود را می گرفت و من نیز از چند نفر سراغ نصرالله را گرفتم ولی از نصرالله خبری نبود و دیگر هم خبری نشد.
راوی: «همرزم شهید نصرالله دشمن زیاری»
صبح علی حسین از بازار ماهی گرفته بود و گفت: «برای نهارمان ماهی درست کن». من در آشپزخانه مشغول پختن غذا بودم. در حالی که داشتم ماهی را در ماهی تابه سرخ می کردم برادرِ نصرالله وارد خانه شد و بعد از احوالپرسی گفت: «عمه چه کار می کنی؟». گفتم: «دارم برای علی حسین ماهی سرخ می کنم».
او با حالتی وارفته گفت: «رفتند... نصرالله و علی حسین رفتند جبهه». من گیج شدم، این خبر خیلی غافلگیرانه بود. من اصلاً فکرش را هم نمی کردم که این دو پسر 17 – 18 ساله قصد جبهه رفتن داشته باشند. معلوم بود آنها صبر کرده بودند که امتحانات علی حسین که دانش آموز دبیرستانی بود، تمام شود و سپس به جبهه بروند.
راوی: «عمه شهید نصرالله دشمن زیاری»
منبع : بنیاد شهید و امورایثارگران استان بوشهر