خاطراتی از همرزمان و دوستان شهید رمضان عالی زاده
خاطراتی از همرزمان و دوستان شهید رمضان عالی زاده
نام و نام خانوادگي : رمضان عاليزاده
نام پدر : غلامرضا
تاريخ تولد : 1334/5/7
محل تولد : بوشهر
ميزان تحصيلات : ديپلم
شغل پشت جبهه : كارگر
وضعيت تاهل : مجرد
عضويت : جهادگر
تاريخ شهادت : 61/4/23
محل شهادت : شلمچه
محل دفن : بوشهر ( چاهكوتاه )
راوي: حسين سلامي
ايشان از همان دوران كودكي به خاطر عقيدهي خاصي كه به مذهب داشت، در مراسم و محافل مذهبي شركت ميكرد. او با برادر من اسدالله دوست بود و هفتهاي چند بار براي مطالعهي دروس خود به منزل ما ميآمد.
هميشه روحيهاي جذاب و دوست داشتني داشت و اين اخلاق وي، هميشه در نظرم مجسم است. او فردي خوشرو، كمحرف، متين و مؤدب بود و از شوخيهاي بيهوده و تمسخر ديگران كاملاً پرهيز ميكرد؛ از كسي كه اين كارها را انجام ميداد نيز انتقاد مينمود.
اگر چه پدرش نابينا بود و آنها در فقر مالي به سر ميبردند، اما خانوادهاش همواره سعي ميكردند شرايط را طوري مهيا كنند كه رمضان به مطالعاتش در زمينهي امور ديني برسد.
هرگاه فرصتي پيش ميآمد و پاي صحبتهايش مينشستيم، با اينكه سني نداشت، مسائل خاص علمي ـ مذهبي را با جديت مطرح ميكرد و از انحرافات ديني و بي بند و باريها و زورگوييهاي دولتمردان شديداً انتقاد مينمود.
گذشته از اين كه وي در دوران تحصيلي از دانشآموزان مستعد بود، با قرآن و كتب غيردرسي نيز انسي خاص داشت و از كتابخانهي كوچكي كه در مسجد محل وجود داشت، استفادههاي لازم را ميكرد.
او بيشتر اوقات، نماز خود را در مسجد ميخواند و چون بسيار متواضع بود، هميشه در سلام كردن از ديگران پيشي ميگرفت .
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي به طور مرتب در تظاهرات و راهپيماييهاي ضد رژيم شاه شركت مينمود و عكس امام (ره)را در بين مردم توزيع ميكرد. با شروع جنگ تحميلي، با وجود اينكه در جهاد سازندگي مشغول كار بود، آن را رها كرد و با پافشاري و اصرار فراوان در سال 1361 به جبهه اعزام شد. وي به عضويت گردان امام سجاد (ع) در آمد و يكي از همرزمان من شد.
وي همچون ديگر رزمندگان ـ كه آرزوي شركت در عملياتها را داشتند ـ مدام از فرماندهي گردان سؤال ميكرد كه عمليات كي شروع ميشود؟ تا اينكه بالاخره در تابستان سال 1362 در عمليات رمضان شركت نمود و سرانجام به آرزوي ديرينهاش كه همانا شهيد شدن بود، نائل گرديد. روحش شاد و يادش گرامي باد!
راوي: كرم سلامي
او انسان وارسته و بينظيري بود. با اينكه در خانوادهاي فقير بزرگ شده بود، مال دنيا كوچكترين ارزشي برايش نداشت. هميشه به مناجات با پروردگار يكتا و خواندن قرآن كريم مشغول بود و از بندگان شايستهي خدا به شمار ميرفت. از آن جا كه مؤذن مسجد بود، هرگاه هنگام سحر، پشت در بستهي مسجد ميماند، بلافاصله از ديوار مسجد خود را به بالاي بام مسجد ميرساند و با آن صداي دلنشين خود، نواي ملكوتي اذان را سر ميداد.
هنگام اذان در هر جا كه بود، رو به قبله ميايستاد و اذان ميگفت. او انساني شريف و بزرگواري بود و تا جايي كه از دستش بر ميآمد به مردم كمك ميكرد و هميشه سعي داشت به نحوي مشكلات آنان را حل كند.
آخرين شبي كه اذان گفت، شبي بود كه روز بعد عازم جبهههاي نبرد شد. او آن شب با تمام دوستانش خداحافظي كرد و از همهي آنها حلاليت طلبيد. گويا وي بسيار مورد توجه خداوند بود، چرا كه تولد ميمونش در ماه مبارك رمضان و شهادتش نيز در همين ماه مبارك اتفاق افتاد.
راوي: غلامحسين پشتيبان
ما حدود سه الي چهار سال در همسايگي آنها بوديم. پدرش در عين فقر و تنگدستي به كسب روزي حلال بسيار اهميت ميداد و چون بيشتر اوقاتش را در مسجد ميگذراند، هميشه سعي ميكرد احكام دين را به بهترين نحو در آنجا فرا بگيرد. اگر چه آنها در فقر شديد مالي به سر مي بردند، ولي پدرش با كار كردن رمضان مخالف بود و ميگفت او بايد درسش را بخواند. خود او هم به درس و مدرسه خيلي اهميت ميداد و لحظهاي از درس خواندن باز نميماند.
وي پسر زيرك و باهوشي بود و علاوه بر دروس مدرسه كتابهاي مذهبي و ديني را هم مطالعه ميكرد. رمضان، مؤذن مسجد بود و اكثر اوقات مخصوصاً هنگام خواندن نمازهاي يوميه در مسجد حضور داشت و به اداي فرايض ديني مشغول بود. با افراد صالح نشست و برخاست ميكرد و افراد دوري مينمود .
زماني كه جنگ ايران و عراق شروع شد، وظيفهي خود دانست كه به جبهه برود و از دين و ميهنش پاسداري كند. و آن قدر در اين راه، مجاهدت كرد تا بالاخره به فيض عظيم شهادت نايل گرديد .
راوي: محمد مرادي
در دوران تحصيلات ابتدايي و راهنمايي با هم همكلاس بوديم. خاطرهاي كه از آن دوران در ذهن من مانده مربوط به دوران ابتدايي است.
كتاب فارسي من گم شده بود و من به شدت از اين اتفاق ناراحت بودم. نميدانستم تا آخر سال بدون كتاب بايد چه كار كنم. وقتي مشكلم را با رمضان در ميان گذاشتم، او با مهرباني به من گفت:
ـ ميتواني از كتاب من استفاده كني. يك شب من به خانهي شما ميآيم و يك شب هم شما به خانهي ما بيا.
و اين گونه من و رمضان تا آخر سال تحصيلي از يك كتاب استفاده ميكرديم. او از همان دوران كودكي بسيار فداكار و مهربان بود و از جان و مال خود مايه ميگذاشت تا ديگران در آسايش باشند.
دوران راهنمايي كه به پايان رسيد، ديگر او را نديدم. بعدها شنيدم كه گويا به دليل فقر مالي نتوانسته درس را در مقطع دبيرستان ادامه دهد و مدتي در بوشهر به كارگري مشغول بوده است. او پس از مدتي به جهاد سازندگي رفت و در آن نهاد ارزشمند كاري به او پيشنهاد شد. اتفاقاً او از طريق همين نهاد نيز به جبهههاي نبرد حق عليه باطل اعزام و پس از ايثارگري و جانفشانيهاي فراوان به درجهي رفيع شهادت نائل گرديد.
راوي: غلامحسين خليفه
ما علاوه بر دوران كودكي، در دوران آموزش خدمت سربازي نيز در كنار هم بوديم. او با توجه به طبع شعري كه داشت، شعرهاي زيادي ميسرود و هميشه آنها را به من ميداد تا بخوانم و من هم از خواندن شعرهاي او لذت ميبردم.
يادم ميآيد در همان دوران، يك روز براي انجام كاري از پادگان به شهر رفتيم. از ماشين كه پياده شديم، هنوز چند قدمي نرفته بويم كه كه رمضان مقداري پول را كه روي زمين ريخته بود، پيدا كرد. هر چه به او گفتم:
ـ پولها را به مسجدي تحويل بده يا آن را در صندوق صدقات بينداز!
قبول نكرد و گفت:
ـ شايد اين پولها متعلق به فرد تنگدستي باشد كه با هزار زحمت و مشقت آن را به دست آورده؛ به اميد اينكه ناني براي خانوادهاش تهيه كند. انصاف نيست كه او را نااميد كنيم.
آن روز در شهر مانديم و آن قدر دنبال صاحب آن پول گشتيم تا بالاخره او را پيدا كرديم و پولش را به او برگردانديم. هيچوقت چهرهي آن بندهي خدا را فراموش نميكنم. آن قدر از پيدا شدن پولش خوشحال شده بود كه از ته قلبش ما را دعا كرد.
پس از مدتي به دليل اينكه چشمش خيلي ضعيف بود، او را از خدمت سربازي معاف كردند و وي نزد خانوادهاش برگشت؛ ولي مدت زمان زيادي طاقت نياورد و با پافشاري و اصرار فراوان از طريق جهاد سازندگي كه در آنجا مشغول به كار بود به بسيج معرفي شد و بالاخره به جبهه اعزام گرديد.
او در عملياتهاي «بيتالمقدس» و «رمضان» حضور داشت و سرانجام در همان عمليات «رمضان» نيز به شهادت رسيد و پيكر مطهرش را در امامزاده «بيبي زليخا» به خاك سپردند.
راوي: عباس خشتي
رمضان دوران كودكياش را در فقر و نداري سپري كرد؛ ولي پس از آن كه به سن نوجواني رسيد و كمك خرج خانوادهاش شد، وضع مالياش نسبتاً بهبود يافت. اوايل عيد سال بود و ما با هم به تپههاي «ماهور» رفته بوديم. رمضان براي من از گذشتههاي تلخ و روزهايي كه در فقر مالي به سر ميبردند، سخن ميگفت و من به درد دلش گوش ميكردم.
او ميگفت: «گمان كنم خانوادهام ديگر بتوانند در نبود من گليمشان را از آب بيرون بكشند؛ چون الان كه جنگ است، وطنم بيشتر از خانوادهام به من نياز دارد.» ما آن روز با هم قرار گذاشتيم كه در اولين فرصتِ بدست آمده به سوي جبهههاي جنگ بشتابيم.
با وجود اينكه خيلي دوست داشت به جبهه برود، نسبت به خانوادهاش نيز بسيار متعهد بود و زماني با دكّهداري و زماني ديگر با كارگري خرج خانوادهاش را تأمين ميكرد.
هر وقت به خانهي ما ميآمد، دستش پر بود از هديههاي رنگارنگ براي تكتك اعضاي خانوادهي ما و به خاطر همين خصلت گشادهدستياش بود كه هميشه مورد رحمت و توجه خداوند متعال قرار ميگرفت.
مدتي از او خبري نداشتم، تا اينكه نامهاي از او به دستم رسيد كه در آن نوشته شده بود در جبهه مشغول مبارزه با دشمن متجاوز است. وقتي خبر شهادت او را شنيدم بسيار اندوهگين شدم و در مراسم تشييع جنازهاش هم با جان و دل خدمت كردم.
راوي: سيد محمود رفايي
وي از همان دوران كودكي روزه ميگرفت و نماز ميخواند. هر دوي ما در مراسم مذهبي شبهاي ماه رمضان و ماه محرم حضور داشتيم و به سوگواري ميپرداختيم. صداي اذان او هميشه از منارهي مسجد به گوش ميرسيد.
وقتي به جبهه رفتيم، آن بزرگوار در تيپ «امام سجاد (ع)» بود و به عنوان نيروي عمل كننده در خط مقدم و در منطقهي شلمچه حضور داشت و من در تيپ «المهدي (عج)» بودم كه به عنوان نيروي پشتيباني عمل ميكردم.
يك شب قبل از شروع عمليات «رمضان»، خواب ديدم كه در روستايمان هستيم و من و او هر دو همديگر را در آغوش گرفتهايم و ميخواهيم همديگر را ببوسيم. يكدفعه او محو شد و من ناگهان از قبرستان بيبيزليخا سر در آوردم. در آنجا تعدادي چادر نظامي بر پا شده بود و چند تانك و رزمنده نيز در آنجا ديده ميشد.
وقتي از آنها سؤال كردم: «اينجا چه ميكنيد؟» در جوابم گفتند: «به استقبال رمضان آمدهايم!» درست روز بعد بود كه يكي از برادران سپاه براي ما خبر آورد كه يك نفر از بچههاي چاهكوتاه به شهادت رسيده است. من بلافاصله متوجه شدم كه منظورش رمضان عاليزاد است.
آري! خواب من خيلي زود تعبير شد و آن بزرگوار پس از نوشيدن شربت شهادت، به لقاءالله پيوست.
راوي: محمود منوچهري
تنها خاطرهاي كه از او به ياد دارم اين است كه يك شب در حال خواندن نماز مغرب بودم كه به من گفتند: «آقاي رمضان عاليزاد با شما كار دارد.» او را به داخل منزل دعوت كردم و گفتم: «چه كاري از دست من بر ميآيد؟» او به من گفت: «ميخواهم در جهاد سازندگي مشغول به كار شوم و نياز به يك برگهي تأييدي از شوراي محل دارم.»
من با توجه به شناختي كه از او و خانوادهاش داشتم، به او گفتم: «تو خودت تأييد شدهي خدايي هستي. ولي اگر گره كارت با نامهي من حل ميشود، بفرما! اين هم نامه!»
و نامهي تأييديه را به او دادم. چند روز بعد در آن نهاد مشغول به كار شد و ديگر از او خبري نداشتم تا اينكه يك شب «مشهدي عوض بختياري» كه مسئول سركشي به خانوادهي شهدا بود، به در خانهي ما آمد و از من نشاني خانهي رمضان عاليزاد را پرسيد. وقتي از او پرسيدم: «اين موقع شب اتفاقي افتاده؟» در جوابم گفت: «بايد خبر شهادت او را به خانوادهاش بدهم.» آن شب من هم با او همراه شدم و به در خانهي آنها رفتيم. به هر زحمتي كه بود خبر شهادت ان فرزند بزرگوار را به مادرش داديم. هيچ وقت چهرهي آن زنِ رنج كشيده را هنگام شنيدن خبر شهادت پسرش، فراموش نميكنم.
زماني كه در غسال خانه، از نزديكان وي خواستند كه جسد او را ببينند، مادر رمضان با ديدن جسد پسرش در آغوش يكي از آشنايانشان از حال رفت و وقتي به هوش آمد، بالاي سر جسد ايستاد و با گريه گفت: «فقط خدا ميداند كه من با چه بدبختي تو را بزرگ كردم، ولي درست زماني كه به تو نياز داشتم مرا تنها گذاشتي و رفتي. اشكالي ندارد. هر چه خدا بخواهد همان ميشود.»
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر