خاطرات پزشکان در ایام دفاع مقدس/ ترکش خمپاره
ترکش خمپاره از پشتش رفته بود توی شکمش
یک روز رزمنده ای را آوردند که ترکش خمپاره از پشتش رفته بود توی شکمش و خون ریزی حاد شکم داشت و من هی اصرار می کردم که برای عمل آماده شو ؛ توی شکمت پر از خونه، باید روبراهت کنم و او اصرار داشت که تو، شکم مرا همین طوری بدوز، چون بچه ها به من نیاز دارند و باید هر چه زودتر برگردم.
هر چه اصرار کردم فایده ای نداشت و در نهایت گفت: «اگر نمی دوزی، لااقل یک کم گاز بذار روی زخم، تا من بروم».
من هر چی فکر کردم، دیدم این شکم با این وضع، طوری نیست که با گاز و پانسمان بشود کاریش کرد. اصلاً عملی نبود. وقتی تعلل مرا دید. دست کرد کمی شان را برداشت و مچاله کرد و کرد توی شکمش و چیزی هم پیدا کرد و بست دور شکمش و رفت توی ماشین نشست و رفت.
من مات مانده بودم. خدایا ؛ آیا اصلاً بشر می تونه این جوری باشه. این یعنی چه؟ اینها کی هستند و از کدام کره به زمین آمده اند ؟ من که اصلاً نمی توانستم بفهمم که معنی این حرکت چیست و هنوز هم نمی دانم.
منبع : کتاب پرسه در دیارغربت (خاطرات پزشکان)