خاطرات;
شهید فضل الله حیاتی فرزند کهزاد در سال ۱۳۴۷ در خانواده‌ای مذهبی و متدین در شهرستان گناوه دیده به جهان گشود.به سوی جبهه های حق علیه باطل شتافت و در تاریخ ۱۳۶۷/۰۴/۰۴ در جزیره مجنون مفقود گردید.
خاطرات شهید از زبان خواهرزاده‌اش

 

خاطرات شهید از زبان خواهرزاده‌اش

 

 

حدود نیمه‌های شب ۱۹ رمضان ۱۳۷۶ با دوستان رزمنده به چاههای نوروز می‌رفتیم یکی از شبها که برای سرکشی با ده نفر از بچه‌ها و فرمانده سوار قایق که شدیم در راه بچه‌ها شوخی و مسخره می‌کردند تا اینکه به نزدیکی چاهها رسیدیم .

نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدیم صدای شلیک گلوله عراقی‌‌ها به گوش می‌رسید ، برای مدت کوتاهی در محل توقف کردیم همین که به خود آمدیم متوجه شدیم عراقی‌‌ها پشت سرمان هستند خلاصه اینکه آنها شروع به تیر اندازی به ما کردند و سه نفر از دوستانمان به شهادت رسیدند خیلی ناراحت شدیم با زحمت بسیار خود را به مقر اصلی رساندیم .

و ترتیب انتقال شهدا داده شد شب را با ناراحتی بسیار به صبح گذراندیم در این گروه ۱۰ نفری ۲ نفر از بچه‌ها بوشهری بودند . به همین خاطر برای چهلمین  روز ، این عزیزان فرمانده من و دو نفر دیگر از بسیجیان را صدا زد و به ما فرمودند : که فردا شما‌‌ها باید راهی بوشهر شوید چون ماه رمضان بود ما نمی‌توانستیم این فریضه الهی را به جا بیاوریم در شهرستان گناوه پانزده دقیقه‌ای به خانه خواهر رفتم و پس از احوال پرسی خداحافظی کردیم و به بوشهر رفتیم ، فاتحه خواندیم و دوباره برگشتیم .

 شب که به خانه ما آمد وقتی که جورابهایش را از پایش در آورد کف پاهایش زخم شده بود و درد می‌کرد مادرم برایش گفت تا برایت حنا ببندم تا کمتر درد کند و زودتر خوب شود او گفت نه از دوستانم خجالت می‌کشم دوستانم آنجا شهید می‌شوند و خوب نیست که من حنا ببندم مادرم می‌گوید تا نزدیکی‌های صبح برایمان حرف جبهه و دوستانش را می‌زد و فقط یک ساعتی خوابید و صبح زود نمازش را خواند و حرکت کرد وقتی که به سر کوچه رسید مادر گفت کی بر می‌گردی گفت انشاء الله عید فطر، ورفت .

چند شب بعد موقعی که نمازمان تمام شد کنار هم نشسته بودیم و از روزهایی که با بچه‌ها بودیم و حالا نیستیم مشغول صحبت بودیم که در همان لحظات صدای یکی از بچه‌ها که با آه و ناله همراه بود به گوش می‌رسید همه ما از جایمان به سرعت بلند شدیم و به طرفش رفتیم وقتی رسیدیم فقط ناله می‌زد .

خلاصه وقتی که متوجه شدیم که عقرب او را نیش زده من او را پیش دکتر بردم شب او را تب و لرز شدیدی گرفت به طوری که آن شب هر چه پتو داشتیم روی او انداختیم و هم دلمان برایش می‌سوخت و هم شوخی و اذیتش می‌کردیم که اگر مادرت بفهمد تا جبهه پای پیاده می‌آید البته با خانواده‌ات .

دفعه آخری که دایی فضل الله راهی جبهه می‌شد امتحانات ثلث سوم بود دایی آن زمان دبیرستان فتح المبین سال دوم اقتصاد را می‌خواند همان طور که یکی از کتابهایش را ورق می‌زنم نوشته‌ای با دست خط خود نوشته است .

( فضل الله حیاتی کلاس دوم اقتصاد این بنده حقیر به مدت ۲ سال از درس عقب افتادم و عوامل عقب افتادم و عوامل عقب افتادگی من رفتن به جبهه و بی توجه خود نسبت به درس بوده است و از خدای متعال می‌خواهم که در فطرت من میل به درس را گسترش دهد به امید مستجاب دعا ء ) وقت برداشت محصول هر چه یکی از داییهایم به او می‌گفت : که فضل الله نرو تو چند دفعه‌ای رفته‌ای دیگر بس است ولی او گوش نمی‌داد و می‌گفت امام فرمان داده و جبهه به نیرو احتیاج دارد دوستانم هم می‌خواهند بروند و من دیگر دلم طاقت نمی‌آورد. و من باید بروم ، دختر داییم می‌گفت وقتی عمو برای خداحافظی به خانه امان آمده بود و برادرم کوچکم را با موتور دور می‌داد به مادرم می‌گفتم عمو ، این دفعه با دفعه‌های دیگر فرق می‌کند صورتش خیلی نورانی شده مادرم گفت : به خاطر این است که به جبهه می‌رود و همیشه سر موقع نمازش را می‌خواند همه می‌گویند فضل الله : با دفعه‌های دیگرش فرق می‌کرد طور عجیبی شده بود به طوری که شهادت را می‌توانست از چشمان معصومش دید .

 

قطعه‌ای از یادداشتهای شهید بر روی کتابهای درسیش :

 

تلخی برخورد صادقانه را بر شیرینی کاذب منافقانه ترجیح می‌دهیم .

 

* شهید مظلوم بهشتی *

 

شهیدان بر شهادت خنده کردند            شهیدان لاله را شرمنده کردند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده