مصاحبه با جانباز هفتاد درصد ابراهیم حسین آبادی
جانباز هفتاد درصد جنگ تحمیلی ابراهیم حسین آبادی یکی از شخصیت های گمنام جبهه و جنگ است که در طول جنگ هشت ساله جانفشانی ها و فداکاری های بسیار زیادی کرده است. وی از سال 1360 تا پایان جنگ در جبهه بوده و بارها مجروح و زخمی شده است و خاطراتش از جبهه و شهدا به اندازه ای است که می تواند یک کتاب قطور را به خود اختصاص دهد. خوشبختانه ایشان بخشی از خاطراتش را یادداشت کرده که امید است روزی منتشر شود. وی هنگام جانباز شدن فرمانده تخریب لشکر المهدی بوده است. در روز بیست وسوم آبا نماه 1386 به شهر جم از توابع شهرستان کنگان رفتیم و گفت و گویی با این جانباز عزیز انجام دادیم که با هم می خوانیم.
چند خواهر و برادر هستید؟ ما چهار خواهر و هفت برادر هستیم. برادرها: رسول، مصطفی، محمدرضا، اسماعیل، قنبر، محمدعلی، حمید که حمید متأسفانه مشکل ذهنی دارد و خواهرها: بی بی، سکینه، نرگس و نجمه. من فرزند دوم خانواده هستم.
پدرتان چه کاره بود؟ پدرم کارمند اداره بهداری بود و چند سالی است که بازنشسته شده است.
چند ساله بودید که به مدرسه رفتید؟ شش هفت سالم بود که به مدرسه خضر برازجان رفتم و کلاس اول تا پنجم را در همین مدرسه تمام کردم.
در دوران دبستان وضع درسی شما چطور بود؟ تعریفی نداشت.
مردود هم شدید؟ مردود نشدم، اما تجدیدی زیاد می آوردم. یادم می آید کلاس چهارم دبستان که بودم، روزی با مادرم برای گرفتن نتایج آخر سال به مدرسه رفتیم، در آنجا ناظم مدرسه به مادرم گفت که فرزندت تمام مواد تجدید شده است. من تمام تابستان آن سال را مجبور به درس خواندن شدم و خوشبختانه در شهریور ماه قبول شدم و به کلاس پنجم رفتم.
دوران راهنمایی را چه کردید؟ دورة راهنمایی را در همان محله خضر برازجان به مدرسه شهید محمدی رفتم، اول و دوم را در آنجا خواندم وکلاس سوم را در مدرسه شهید محمد منتظری که پشت بیمارستان هفده شهریور برازجان بود، تمام کردم.
انقلاب که شد کلاس چندم بودید؟ فکر می کنم کلاس چهارم یا پنجم بودم.
از دوران انقلاب در برازجان خاطره ای دارید؟ آن ایام همه شور انقلابی داشتند و در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کردند. من هم به سهم خودم و با وجودی که سنم زیاد نبود، در راهپیمایی شرکت می کردم. خاطره ای که از ایام انقلاب دارم این بود که یک روز در بازار مشغول تظاهرات بودیم پلیس به ما حمله کرد و گاز اشک آور انداخت، همه متفرق شدیم و هرکدام به جایی رفتیم. من هم فرار کردم و خودم را به در خانه ای رساندم، بنده خدا صاحب خانه مرا داخل حیاط خانه اش برد و چون چشمانم خیلی می سوخت سیب زمینی آورد و روی چشمانم گذاشت. در روز پیروزی انقلاب هم هنگامی که مردم به دژ برازجان حمله کردند، من به همراه آنها بودم. خیلی ترسیدم زیرا نیروهای نظامی به ما ایست داد و من ترسیدم که به طرفمان شلیک کنند.
جنگ که شروع شد کلاس چندم بودید؟ فکر می کنم کلاس دوم راهنمایی را تمام کرده و می خواستم به سوم بروم که جنگ شروع شد.
اولین بار کی به جبهه رفتید؟ سال 1360 بود که به جبهه رفتم. البته قبل از آن در بسیج مرکزی برازجان فعال بودم. جنگ که شروع شد ما شروع به نگهبانی در سطح شهر کردیم و شب ها تا صبح در خیابان ها و مراکز حساس شهر نگهبانی می دادیم، بعد هم به جبهه رفتم.
از برازجان به کجا رفتید؟ ما را از برازجان به کازرون اعزام کردند و در آنجا مدتی آموزش نظامی و رزمی دیدیم، حدود پانزده روز در کازرون بودیم بعد از آن هم ما را به جبهه اعزام کردند. اواخر عملیات فتح المبین بود که به جبهه رسیدیم.
به چه جبهه ای رفتید؟ ما را به شوش بردند و در آنجا مستقر شدیم، در آنجا یک سایت موشکی بود. غذای ما خیلی بد بود، مقداری نان خشک در گونی می کردند و برای ما می آوردند، نان ها چنان خشک شده بود که ما با مشت آنها را تکه می کردیم و با هر زحمتی بود می خوردیم. نان را با چند عدد خرما به ما می دادند و این همة غذای ما بود. با این وجود کسی به فکر غذا نبود و همه بچه ها با عشق و علاقه می جنگیدند.
بعد از این مرحله برای بار دوم کی به جبهه رفتید؟ برای بار دوم در عملیات محرم حضور پیدا کردم. این عملیات فکر می کنم در اواخر سال 1361 انجام شد. بعد از آن مشتری دائم جبهه شدم و هرگاه عملیاتی انجام می شد، سعی می کردم خودم را به جبهه برسانم و در عملیات شرکت کنم.
چطوری خبر پیدا می کردید که حمله ای در پیش است؟ دوستان و همشهری هایم که در جبهه و یا سپاه برازجان بودند، می آمدند و مرا خبر می کردند. در حدود بیست عملیات شرکت داشتم که همانطور که گفتم اولین آن فتح المبین بود.
در عملیات فتح المبین رستة شما چه بود؟ آر پی جی زن بودم. این افتخار را دارم که در اغلب جنگ ها و عملیات ها جزء گروه خط شکن بودم و جزء نخستین کسانی بودم که چشمم در چشم دشمن می افتاد. در عملیات محرم هم آ رپی جی زن بودم که از ناحیه کتف هدف گلوله دشمن قرار گرفتم و مجروح شدم، تیر به ریه ام خورد. دوستی داشتم به نام یوسف توکلی که او جانم را نجات داد.
ممکن است ماجرا را با جزئیات بیشتری تعریف کنید؟ اواخر عملیات محرم بود. حمله تمام شده بود و ما در حالت دفاعی و پدافندی بودیم، بعد از ظهری بود و روی زمین نشسته بودم، خواستم بلند شوم که ناگهان تیری به کتفم خورد. می خواستم فریاد بزنم، اما دیدم نمی توانم، زیرا صدایم قطع شده بود. دور هم در سنگری نشسته بودیم که دشمن چنان آتشی روی ما ریخت که حرکت نمی توانستیم بکنیم. محلی که ما بودیم فقط کامیون های بزرگ نظامی می توانستند بیایند. کنار من برادر یوسف توکلی و شهید ابوالقاسم باقری نشسته بودند، مدتی روی زمین افتادم. شدت آتش دشمن به اندازه ای شدید بود که نمی شد کاری کرد. یوسف توکلی مرا روی زمین کشید تا توانست به یک جایی برساند و سوار کامیون نظامی کردند و ماشین به راه افتاد. چون مسیر راه همه تپه ماهور بود، دائم به هوا پرتاب می شدم و به کف پی ام پی میافتادم بعد از آن مرا سوار یک نفربر کردند و به عقب جبهه منتقل نمودند، سپس به بیمارستان صحرایی در حوالی دزفول منتقلم کردند. وقتی که معاینه شدم، گفتند که خو نريزی داخلی کرده ام و اگر به مرکز درمانی مناسبی نرسانند ممکن است شهید شوم. مرا به پهلو خواباندند و در حالی که چند نفر دست و پایم را گرفته بودند، بدون آنکه حتی بی حسم کنند، یک لوله داخل پهلویم فرو کردند که خیلی هم دردم آمد، زیر لوله را یک شیشه گذاشتند که بلافاصله شیشه پر از خون شد، وقتی که خون های مانده در ریه ام را خالی کردند، توانستم صحبت بکنم.
شما را به کجا اعزام کردند؟ کمی بعد با هواپیما من و عده ای دیگر از مجروحان را به بیمارستانی در شیراز منتقل کردند.
چه بیمارستانی؟ بیمارستان فاتح نژاد. در این بیمارستان پزشکی بود به نام دکتر فراتی که مرا جراحی کرد و زحمت زیادی برایم کشید. تیر به جلوی ریه ام رفته و دکتر مجبور شد از پشت مرا عمل کند و تیر را بیرون بیاورد. کمرم را کاملاً شکافتند طوری که چهل بخیه زدند. بعد از عمل، روزی دکتر فراتی آمد و با خنده به من گفت: «کمرت را مثل شکم بره شکافتم و دوباره آن را بستم ».
چه مدت در بیمارستان بستری بودید؟ حدود یک ماه بستری بودم.
چگونه خانواده تان خبردار شدند که زخمی شده اید؟ آن روزها سپاه پاسداران یک واحدی داشت به نام تعاون که وظیفة آن رسیدگی به امور رزمندگان و مجروحان بود. بچه های تعاون سپاه شیراز به بیمارستان آمدند، آدرس خانه ام را گرفتند و از طریق سپاه بوشهر به خانواده ام خبر دادند. بعد از یک ماه هم مرا مرخص کردند و به خانه رفتم.
بار دیگر کی به جبهه رفتید؟ دو سه ماهی در منزل استراحت کردم و وقتی حالم کمی بهتر شد، در اوایل سال 1362 از طریق یکی از دوستان به تیپ المهدی معرفی شدم و در آنجا به عنوان تخریب چی مرا انتخاب کردند. تیپ المهدی در پادگان جلدیان در غرب کشور بود. قرار بود عملیات والفجر 2 انجام شود. از همین مرحله من وارد مرحله تخریب شدم و فعالیتم را در جبهه آغاز کردم.
دورة تخریب را کجا گذراندید؟ در پادگانی به نام سیف الهی که در اهواز بود. بعد از آن هم در عملیات والفجر 4 که در غرب کشور انجام شد، به عنوان تخریب چی شرکت کردم.
کجا بودید؟ در عراق شهری بود به نام کالیمانگاه که عملیات والفجر 4 در اطراف آن انجام شد من هم تخریب چی بودم.
ممکن است خاطره ای از این ایام تعریف کنید؟ واحد تخریب یک واحد خیلی سختی است که معمولاً کسی به سراغ آن نمی رود. هرلحظه با مین و مواد منفجره سر و کار داری و به طور دائم و مدام جانت در خطر است. به قول استادان تخریب چی: «اولین خطا آخرین خطا است »، کافی است هنگام خنثی کردن مین کوچکترین اشتباهی بکنی، مین منفجر میشود. مسئولیت تخریب چی بسیار سنگین است و اولین کسی است که حتی قبل از آنکه خط شکن وارد عمل شود باید برود و میدان مین دشمن را شناسایی کرده و برای عبور خط شکن ها و رزمندگان راه و معبر باز کند، گاهی اوقات مسئولیت ها طاقت فرسا می شود. مثلاً شب عملیات، چهار پنج گردان پشت سرت منتظر هستند کار تو تمام شود تا خود را به خط دشمن بزنند و عملیات را آغاز کنند. اگر یک صدای نا بجایی بکنی، ممکن است دشمن متوجه شود و کل عملیاتی که ماه ها برای آن برنامه ریزی شده و زحمت کشیده شده است، لو برود و یا خدای ناکرده نیروهای آماده حمله زیر آتش دشمن قرار گرفته و قتل عام شوند.
ممکن است یک خاطره از دوران تخریب برایمان تعریف کنید؟ ما مسئول تخریبی داشتیم به نام حسین ایرلو که ترک بود اما مقیم تهران بود. خیلی خوب مرا تحویل گرفت و با صحبت هایش چنان دلگرمم کرد که تخریب چی شدم.
چند ساله بودید که تخریب چی شدید؟ بچه بودم، هنوز محاسنم بیرون نیامده بود. بعد از آنکه دوستان عزیزم به شهادت رسیدند، مرا به عنوان فرمانده تخریب انتخاب کردند.
از چه فرمانده تخریب شدید؟ فکر می کنم از زمان عملیات کربلا 5 فرمانده تخریب شدم. خاطرات جبهه ام را به طور پراکنده یادداشت کرده ام و امیدوارم روزی، فرصتی دست دهد تا سر و سامانی به آنها بدهم و منتشرشان کنم.
خاطره ای از شهید حسین ایرلو دارم که فکر می کنم نقل آن جالب باشد. حسین چند سال قبل از اینکه به شهادت برسد، روزی که ما دور هم جمع شده بودیم و داشتیم حرف می زدیم، گفت: «من به مادرم گفته ام که تخریب چی هستم و از تمام بدنم، برای مادرم یک پایم را می برند »، عجیب آنکه همین اتفاق هم افتاد. یعنی در عملیات بدر حسین ایرلو با عده ای از فرماندهان دیگر داخل سنگری نشسته بودند، گلوله توپی درست داخل سنگر آنها منفجر شد و همه را تکه تکه کرد و از پیکر حسین فقط پای او که از زیر زانو قطع شده بود، پیدا شد. یک پای حسین صاف بود و ما با همین نشانی پای او را شناختیم و برای مادر داغدارش فرستادیم. و یا برادری بود به نام سیدعبدالحسین بیژنی که بچه گلهدار و آن طرف ها بود، او مسئول آموزش ما بود. روزی به من گفت: « من اگر نمی دانستم که شهید می شوم، به جبهه نمی آمدم » و جالب آنکه ایشان هم هما نطور که خودش می گفت، شهید شد. بچه های تخریب خودسازی زیادی کرده بودند و به خصوص دعا و نماز زیادی می خواندند. اگر ساعت دو نصف شب به نمازخانه می رفتی، می دیدی جا نیست و هرکسی گوشه ای ایستاده نماز شب می خواند، گریه می کند و با خدای خود راز و نیاز می کند و یا شب ها بچه ها سنگر خلوتی گیر می آوردند، روی خاک می افتادند و نیایش می کردند. اغلب هم از خدا می خواستند تا شهید شوند.
ممکن است خاطره ای از شهدای تخریب برای ما بگویید؟ فکر می کنم عملیات والفجر مقدماتی بود یا والفجر 1، دو سرباز برازجانی داشتیم به نام های جهانگیر گرگین و نعمت الله دشتیانه، این دو قبل از عملیات ایستادند و برای بچه ها سخنرانی کردند و گفتند که ما فردا در عملیات به شهادت خواهیم رسید. عصری بود آمدند و گفتند: «ما امشب که برویم برنمی گردیم و شهید می شویم. هرکسی از ما بدی دیده است حلالمان کند ». هر دو رفتند و بعد از زحمات بسیار زیادی که کشیدند و معبرهای فراوانی که باز کردند، شهید شدند.
خاطره ای دیگری برای ما تعریف می کنید؟ در عملیات خیبر ما تلفات زیادی دادیم، طوری که شهید ایرلو برای عملیات بدر مجبور شد از نیروهای کادر سپاه مثل شهید رضازاده استفاده کند. در عملیات بدر دشمن پلی داشت که هرطور بود باید آن پل را منفجر می کردیم. پل در عمق بیست الی سی کیلومتری خاک دشمن قرار داشت. ما را هفتاد کیلومتر در آب جلو بردند و بیست الی سی کیلومتر هم پیاده روی تا پل مورد نظر داشتیم، یک دسته بیست و سه نفره بودیم که به خط دشمن زدیم، مسئول دسته شهید رضازاده بود و معاونش هم من بودم. اکثر بچه ها کادر بودند و در عملیات های مختلف حضور داشتند. ما هرکدام علاوه بر تجهیزات انفرادیمان، نفری چهل پوند مواد منفجره با خود حمل می کردیم. طرف های غروب بود که بعد از هفتاد کیلومتر عبور از آب به ساحل دشمن رسیدیم. علاوه بر چهل پوند منفجره، همه مجهز به اسلحه، جیب خشاب، کوله پشتی، قمقمه آب و تجهیزات انفرادی دیگر بودیم یعنی هرکداممان چهل، پنجاه کیلو بار با خود حمل می کردیم.
چه منطقه ای بود؟ حدودا در شرق دجله بودیم. کمی جلو رفتیم تا به خط اول رسیدیم. دشمن چنان آتش تهیه ای می ریخت که ما مجبور شدیم نمازمان را خوابیده روی زمین بخوانیم. زمین کاملاً مسطح بود و بچه ها فقط می توانستند پشت سنگر یا کلوخی سنگر بگیرند تا از تیر و ترکش دشمن در امان بمانند در چنین وضعیتی نمازمان را خواندیم. راه بسیار پرخطری بود، در دو طرف جاده اجساد کشته شده ایرانی و عراقی افتاده بود و مرتب تانک های دشمن از آنجا عبور می کردند. ما با هر سماجت و مشقتی بود، خودمان را به پل رساندیم در این هنگام چند تانک دشمن ظاهر شدند. ما بلافاصله رفتیم و زیر پل پنهان شدیم. تانک ها از بالای سرمان روی پل عبور کردند و دور نشدند. آن شب ما پل را منفجر کردیم و من هم زخمی شدم که ماجرایش مفصل است.
آیا دوباره هم مجروح شدید؟ بله، در عملیات محرم به شدت مجروح شدم که داستانش مفصل است و جزئیات آن را در یادداشت هایم نوشته ام.
بعد از مجروح شدن چه کردید؟ بعد از عملیات های خیبر و بدر، ما عملاً در جبهه های زمینی، زمین گیر شدیم و نتوانستیم کاری از پیش ببریم، اما فرماندهان سپاه به طور سری و محرمانه در اروندرود شروع به پی ریزی یک عملیات بزرگ آبی خاکی کردند. ما از یک سال قبل از عملیات شروع به کار و تلاش در این منطقه کردیم که اگر بخواهم جزئیات آن را برایتان تعریف کنم، خودش یک کتاب مستقل خواهد شد. هدف اصلی این عملیات عبور رزمندگان از عرض رودخانه پرجوش و خروش اروند و اشغال شهر فاو در عراق بود. مسیری که قرار بود در آن عملیات انجام شود یکی از خطرناک ترین مسیرهای هشت سال جنگ بود. عراقی ها به طور شگفت آوری ساحل فاو را با انواع مین، تله های انفجاری، شبکه های گازی انفجاری، خورشیدی و نبشی ها و میله گردهای سر تیز سد کرده بودند طوری که اگر یک قایق میخواست از میان آنها عبور کند، قطعاً سوراخ می شد. دشمن همچنین صدها متر انواع سیم های خاردار در چند لایه کشیده بود و در لابه لای آنها تله های انفجاری و مین های منور و جهنده کاشته بود. همچنین به فاصله چند متری سنگرهای کمین با سیمان و بتن ساخته بودند که عبور از چنین میدانی تقریباً محال به نظر می رسید اما بچه های اطلاعات عملیات ما و گروه تخریب غیرممکن را به ممکن تبدیل نمودند. ما در این عملیات دو گردان رزمی به نام های کمیل و فجر داشتیم که به خط زدند و با دشمن درگیر شدند، مأموریت ما باز کردن معبر برای این دو گردان بود. باید بگویم که عملیات والفجر 8 در اواخر بهمن ماه 1364و در فصل سرما و زمستان انجام شد و اتفاقا شب عملیات هم باد و باران وحشتناکی در گرفت اما هرطور بود عملیات با موفقیت انجام شد و بچه ها توانستند از میان انواع موانع عبور کنند و خود را به فاو برسانند و این شهر عراقی را به تصرف خود در بیاورند.
خود شما هم در آن عملیات حضور داشتید؟ بله، من آن شب فرمانده محور بودم و با بی سیم بچه ها را هدایت می کردم .
در حمله به فاو از میان تخریب چی های شما کسی هم به شهادت رسید؟ بله، پنج شش نفر از بچه ها به شهادت رسیدند.
اسامی آنها را به یاد دارید؟ یکی شهید احمدنیا که بچه جهرم بود، دیگری علی قنبری که اهل منطقه خودمان بود و بچه جم و ریز بود، شهید محمد رضایی بود از بچه های برازجان بود و چند نفر دیگر که متأسفانه اسامی آنها را از یاد برده ام. لازم است بگویم که شهید قنبری با گروه شهید چمران و جنگ های نامنظم همکاری داشت و تقریبا از اول جنگ در جبهه بود، پاسدار بود و با وجودی که نسبت به ما سنش بالا بود، رزمنده ای بسیار شجاع و دلیری بود. با وجود سنش با جوان ها به تخریب می رفت و هنگام کار هم هیچ چیز از آنها کم نمی آورد، آدم بسیار زنده و سرحالی بود. شب عملیات والفجر 8 همه نیروها به طرف فاو رفتند، فقط حاج علی قنبری مانده بود و مرتب هم به من فشار می آورد تا او را به جلو بفرستم اما من تابع فرمانده عملیات بودم و تا او دستور نمی داد، نمی توانستم کسی را اعزام کنم علاوه بر این قایق هم نبود تا او را به جلو ببرند. به ایشان گفتم: «حاج علی ما قایق نداریم که با آن جلو بروی »، شهید قنبری بلافاصله در آن سرما و باران حدود دو کیلومتر دوید و رفت و قایقی آورد و عده ای از بچه ها را سوار کرد و به طرف فاو به راه افتاد. متأسفانه در مسیر به کمین عراقی ها می خورد و بر اثر انفجار نارنجک به سینه و صورتش همان شب به شهادت می رسد.
آیا شما فقط در شب عملیات حضور داشتید؟ نه. وقتی که بچه های ما فاو را گرفتند و به اصطلاح خط تثبیت شد، تازه کار ما شروع شد. صدام که با از دست دادن فاو غرورش شکسته شده بود، به هرنحو ممکن می خواست فاو را از ایران پس بگیرد، به همین خاطر در ناحیه دریاچه نمک و جاده امالقصر به بصره با همه امکانات زرهی خود شروع به پاتک و حمله به ما کرد. ما مجبور بودیم از صبح تا غروب می نهایی را که عراقی ها در اروند و ساحل فاو کار گذاشته بودند از زیر خروارها شل و گل بیرون بیاوریم و به جاده امالقصر ببریم و آنجا بکاریم. عراق گارد ریاست جمهور را که یک نیروی بسیار زبده بود وارد عمل کرد که خیلی روی ما فشار آورد، طوری که فرماندهان ما را هم کلافه کرده بود. هفته ها عراقی ها روی ما فشار فوق العاده آوردند تا فاو را پس بگیرند و ما هر شب باید جلو می رفتیم و جاده امالقصر را مین گذاری و تله گذاری می کردیم. دست و پا و صورت همه تخریب چی ها پاره شده بود، هرکس را که می دیدی یک جای بدنش را باندپیچی کرده بودند. در آن دو ماه اول پس از فتح فاو، بچه های ما و نیروهای عمل کننده دیگر، انصافاً از جانشان مایه گذاشتند.
آیا در فاو شما شیمیایی هم شدید؟ بله. عراق و صدام در خلال عملیات والفجر 8 به طور مفصل از گازهای شیمیایی استفاده کرد و من هم در همین منطقه شیمیایی شدم. البته شیمیایی ام کم بود، طوری که حتی بیمارستان هم نرفتم اما در ماجرای والفجر 10 به طور مفصل شیمیایی شدم.
چگونه جانباز شدید؟ در حین کار چاشنی والمری در دستم منفجر شد و دستم را قطع کرد، به چشم هایم نیز آسیب وارد آورد.
چه تاریخی بود؟ تاریخ دقیق را به یاد ندارم اما می دانم اواخر سال 1366 بود. بر اثر انفجار چاشنی والمری انگشتان دست چپم قطع شد و به چشم چپم آسیب جدی وارد آمد، طوری که الان تنها سی درصد بینایی دارم در ضمن شیمیایی نیز هستم. علاوه بر همه این ها در طول هشت سال جنگ شش هفت بار نیز به شدت مجروح و زخمی شدم.
وقتی که در اواخر سال 66 مجروح شدی شما را به کجا بردند؟ مرا به بیمارستان شهید بقایی در اهواز منتقل کردند.
آیا هنوز هم ترکش در بدن شما هست؟ بله، در شکم، پای چپ، صورت و کمرم هنوز ترکش وجود دارد که جذب بدنم شده و نمی شود آنها را بیرون آورد.
بعد از جنگ آیا به تحصیلات ادامه دادید؟ بله، سال 1374 به مدرسه ایثارگران رفتم و سوم راهنمایی را گرفتم. اول تا سوم دبیرستان هم در همان مدرسه ایثارگران برازجان خواند و دیپلمم را در جم گرفتم و سال 1378 در رشته کار و دانش دیپلم گرفتم.
چه شغلی دارید؟ در سال 1367 به استخدام پالایشگاه ولیعصر کنگان درآمدم.
الان در چه قسمتی کار می کنید؟ الان در قسمت حراست پالایشگاه جم کار می کنم.
چه سالی ازدواج کرده اید؟ در سال 1368 ازدواج کردم.
چند فرزند دارید؟ سه فرزند دارم.
مکه رفته اید؟ به حج عمره رفته ام.
کربلا رفته اید؟ نه، خیلی دلم می خواهد بروم.
بزرگترین آرزویتان چیست؟ جنگ و ارزش های آن فراموش نشود و مردم و نسل جوان امروز قدر زحماتی که کشیده شد و خون های ریخته را بدانند.
از این که در این گفت وگو شرکت کردید، متشکرم
منبع:
کتاب شما کی شهید شدید؟
نویسنده: سید قاسم حسینی