من و محمد رضا پیش هم هستیم!
شهید علیرضا غلامی
نام پدر :حسین
تاریخ تولد :۱۳۴۰/۰۷/۱۲
تاریخ شهادت :۱۳۶۰/۰۶/۱۷
محل تولد :گناوه
محل شهادت :کردستان
آرامگاه :گناوه
خاطرهای از مادر شهیدان علی رضا و محمدرضا غلامی
خبر از شهادت علیرضا
قبل از شهادت علی رضا خواب دیدم که درخت نخلی در حیات داریم و آن درخت خیلی زیاد طاره کرده که از دیدنشان تعجب کردم رفتم بچه ها را صدا زدم و گفتم : بیایید ببینید که درختمان چقدر طاره کرده، وقتی دست زدم که یکی از آنها را بچینم تمام آنها ریخت ، در همان لحظه از خواب بیدار شدم و صبح خبر شهادت علی رضا را آوردند .
من و محمد رضا پیش هم هستیم!
قبل از شهادت محمد رضا خواب دیدم که علی رضا و محمد رضا دست هم را گرفته اند و آمدند نزد من ، به علی رضا گفتم تو کجا و محمد رضا کجا ، تو که شهید شده ای پس چرا دست محمد رضا را گرفته ای ، ایشان گفتند : ما پیش هم هستیم و آنها خدا حافظی کردند و رفتند من برای بدرقه شان می رفتم که دیدم به یک باغ بزرگ وارد شدند که در آن باغ همه نوع نعمت های خداوند موجود بود گفتم : اینجا چه جای خوبی است ، علی رضا گفت : اینجا فقط جای شهدا است وقتی که این را گفت : من جا خوردم و بیدار شدم صبح آن شب نیز خبر شهادت محمد رضا را آوردند .
این خاطرات را مادر شهید غلامی در سال ۱۳۶۱ طی دیداری که با ایشان داشتیم تعریف کردند .
خاطرهای از عمه شهید :
روایت یک دیدار
آن لحظه که وسعت چشم هایم فقط یک نور ضعیف میشود و توان دستهایم در یک لرزش و درد خلاصه میشود و آن هنگام که ناامیدی جام تهی فریادمان خواهد بود و آن هنگام که فریادها بیصدایمان به گوش هیچ کس نمیرسد دستهای مهربانی هست که شما در ایام را بر قلب تکیدهای به جریان در آورد .
قرمزی غروب رنگ که غروبی بود که سپیدی آسمان به خود گرفته بود و هوای گرمی که عرقهای سردر گم مرا بسیار پریشانیم ساخته بود و لبانم یک لحظه از التماس و دعا برای بازگشت سلامتیام باز نمیماند .
به خودم پیچیدم تا درد را کمی دورتر یا حداقل کمی کمتر احساس کنم . دستانم را به کمک تنها تواناییهایم حرکت دادم و این موج خستگیها بود که رنج پیریام آشکار میساخت . اشکهایم را سزاوار گونههایم ساختم تا تسکین دردم باشد . همیاری پیرزنی مهربانی که سعی میکرد مرا امیدوار سازد گوشهایم را نوازش میداد . ولی از فشار درد هیچ نمیفهمیدم ، میدیدم که جهت استمدادم برای آوردن دارو از من دور میشود در این غروب فراموش نشدنی تنها در میان خانهای خوابیده بودم که سکوتش برایم ابری شده بود .
چشمهایم را بستم و آرام به آنهایی که دیگر نیستند اندیشیدم یک لحظه آرام گرفتم سرم را به قبله بر گرداندم و چشم دوخت به کمالاتش . آن دو نفر کیستند که به طرفم میآیند . این بوی خوش چیست که شامهی ضعیف و پیرم توان در کش را ندارد .
صدایی آرام مرا به خود آورد : عمه ، سلام ، عمه مائیم آرام باش .
آری علیرضا و محمد رضا پسرهای برادرم بودند با لباسهای رزم آمده بودند چشمهایم توان باورش را نداشت ولی این یک واقعیت بود چیزی سفید در دستم گذاشتند و رو به گلزار شهدا رفتند هنوز در حیرت بودم که دیدم چشمانم دگر آنچه دیده نمیبیند و تو ای از دست رفتهام به تن رنجورم بازگشته .
با حیرت میاندیشیدم که چگونه چشمان من . . . !
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر