مصاحبه با جانباز مرتضی دریائیان
جانباز هفتاد درصد جنگ تحمیلی برادر مرتضی دریائیان اهل بندر ریگ است. این رزمندة سال های دفاع مقدس در عملیات های مختلفی شرکت کرده و بارها زخمی و مجروح شده است. سرتاسر بدنش هنوز پر از یادگارهای خط مقدم و نبرد با دشمن و در عین حال افتخارآمیز است. مجموعه خاطرات این بسیجی دلاور می تواند کتابی را تشکیل دهد، کتابی که به هرحال باید روزی به نگارش درآید تا آیندگان بدانند که مردم دلیر ایران برای آزادی و استقلال میهن خود چه خون بهای سنگین و توان فرسایی پرداخته اند. در یک تابستان گرم و شرجی زده و در روز هیجدهم تیرماه 1386 به بند رریگ و منزل برادر مرتضی دریائیان رفتیم و پای خاطرات مفصل این بسیجی نشستیم.
لطفاً قبل از هرچیز خودتان را معرفی کنید؟ مرتضی دریائیان جانباز هفتاد درصد جنگ تحمیلی هستم. اسم پدرم حسن است و نام مادرم خانم خانی بود اما ما در میان خودمان به او خدیجه می گوییم. متولد بندرریگ هستم.
پدرتان چه کاره بود؟ ماهی گیر بود.
چند خواهر و برادر هستید؟ پنج برادر و چهار خواهر هستیم. لطفاً نام ببرید. علی، احمد، محمد، رضا، صدیقه، معصومه، زینب و سکینه.
پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟ بله، زنده هستند.
دوران کودکی شما چگونه گذشت؟ دوران کودکیم در یک خانواده صیاد و ماهی گیر گذشت. از همان دوران بچگی و قبل از آنکه به سن مدرسه برسم، علاقة زیادی به درس و مدرسه داشتم و دلم می خواست هر چه زودتر پا به مدرسه بگذارم، به همین دلیل هم از سن شش سالگی و به شکل مستمع آزاد(به قول امروز یها پیش دبستانی) به مدرسه رفتم. از هفت سالگی هم به دبستان رفتم و به طور رسمی شروع به درس خواندن کردم.
چه دبستانی رفتید؟ به دبستان منوچهری رفتم، نام این مدرسه بعد از انقلاب به شهید ملک نیا تغییر کرد.
تا کلاس چندم آنجا درس خواندید؟ تا کلاس پنجم همانجا درس خواندم، وضع درسیم هم الحمدالله خوب بود.
مدرسه راهنمایی کجا رفتید؟ در مدرسه بیست وپنج شهریور درس خواندم، نام این مدرسه در سال های اخیر به شهید بحرینی تغییر یافته است.
دبیرستان کجا رفتید؟ من علاقه خاصی به تحصیل داشتم، وقتی که سوم راهنمایی را تمام کردم، بندر ریگ هنوز دبیرستان نداشت به همین خاطر مجبور شدم به آبادان به نزد خواهرم، که در آنجا شوهر کرده بود، بروم و در هما نجا درس بخوانم.
چه سالی بود؟ سال 1358 بود.
از ایام انقلاب هم چیزی به یاد دارید؟ بله. انقلاب که شروع شد در کلاس سوم راهنمایی درس می خواندم البته در آغاز انقلاب من در آبادان بودم. منظورم ماه های قبل از پیروزی انقلاب است، من آن ایام فکر می کنم در بندر ریگ بودم.
می توانید خاطره ای از ماه های انقلاب در بندرریگ برای ما تعریف کنید؟ الان چیز خاصی در ذهنم نمانده است، من هم مثل دیگران در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کردم.
چگونه با جنگ روبرو شدید؟ سال اول دبیرستان را در تابستان 1359 با موفقیت تمام کردم و در اواخر شهریور ماه همین سال در آبادان بودم. خود را آماده رفتن به مدرسه و شروع سال جدید تحصیلی می کردم، خوب یادم هست روز سی و یکم شهریور ماه که می خواستم سری به مدرسه، که در بواردی جنوبی بود، بزنم در مسیر راه و همینطور که داشتم پیاده می رفتم پیرمردی را دیدم، به من گفت: «پسر! میخواهی کجا بروی؟ » به او گفتم: دارم میروم به مدرسه، فردا مدرسه ها باز میشوند، پیرمرد با لحن خاصی گفت: «مگر خبر نداری که جنگ شروع شده و عراقی ها به ما حمله کرده اند » به پیرمرد گفتم: نه، من از هیچ جا خبری ندارم. این را گفتم و با گام های تندتری به طرف مدرسه به راه افتادم، مدرسه ما نزدیک شط بود از آن طرف شط صدای انفجار و رگبار گلوله به گوش می رسید، خیلی تعجب کردم هنوز صبح خیلی زود بود بلافاصله به خانه خواهرم برگشتم. وقتی که وارد حیاط منزل خواهرم شدم، دیدم که سفره صبحانه داخل حیاط پهن است در همین هنگام برای اولین بار یک هواپیمای جنگی سیاه رنگ دشمن را دیدم که در ارتفاع بسیار پایینی حرکت می کرد و صدای کَر کننده ای داشت، همه جا شروع به لرزیدن کرد. بعدها فهمیدم که آن هواپیما به اصطلاح دیوار صوتی را شکسته است. البته آن روز با چنین اصطلاحی آشنا نبودم و بعدها بود که فهمیدم شکستن دیوار صوتی یعنی چه. کمی بعد همان هواپیما ساختمان آموزش و پرورش آبادان را هدف قرار داد و با بمب و موشک آن را منفجر کرد. بر اثر این بمباران ساختمان اداره آموزش و پرورش آبادان منهدم شد و رئیس آموزش و پرورش آبادان و عده ای از معاونین و کارمندان او همانجا به شهادت رسیدند به این ترتیب جنگ در آبادان شروع شد. هواپیماهای عراقی از همان صبح روز سی ویکم شهریور1359 شروع به بمباران مناطق مسکونی آبادان و به خصوص پالایشگاه نفت این شهر کردند.
واکنش شما چه بود؟ وقتی که جنگ شروع شد، من خواستم برای جنگیدن با عراقی ها به خرمشهر بروم. آبادان با خرمشهر فاصله زیادی نداشت و یک پل میان آنها بود. از خرمشهر خبرهای بدی می رسید و دشمن از ناحیه شلمچه و گمرک و از چند طرف به خرمشهر حمله کرده بود، بچه های خرمشهری مقاومت جانانة در برابر دشمن می کردند. عدة زیادی از جوان های آبادانی نیز به خرمشهر رفتند و می جنگیدند. من هر اندازه به خواهرم اصرار کردم که به خرمشهر بروم، او نگذاشت و گفت چون من نزد او امانت هستم، نمی گذارد که از جایم تکان بخورم. ما هر جوری بود حدود یک هفته بعد از شروع جنگ در آبادان بودیم اما به دلیل شدت حملات هوایی، بمباران های هواپیماهای دشمن و قطع آب و برق دیگر امکانات، امکان ماندن در آبادان برای ما نبود. این بود که به اتفاق خانواده خواهرم هرطور بود خودمان را به بند رریگ رساندیم. من سال دوم دبیرستان را در بندر گناوه گذراندم.
چه رشته ای بودید؟ علوم تجربی بودم.
کی به جبهه رفتید؟ برای نخسین بار در روز اول مرداد ماه 1361 عازم جبهه شدم.
از کجا اعزام شدید؟ از بندر ریگ ما را اعزام کردند.
آموزشی کجا رفتید؟ ما را به پادگان شهید دستغیب در کازرون بردند در آنجا به ما آموزش رزمی و نظامی و کار با اسلحه دادند.
چه مدت در پادگان کازرون بودید؟ حدود یک ماه دوره آموزشی ما طول کشید.
بعد از آن شما را به کجا فرستادند؟ ما را به بندر امام و پاسگاه پنجم شکاری فرستادند که حدود دو هفته در آنجا بودیم و از آنجا ما را به منطقه عملیاتی کوشک و پاسگاه زید فرستادند. من خاطره تلخی از ورودمان به منطقه پاسگاه زید دارم. همان شبی که ما وارد منطقه شدیم یکی از دوستان و همرزمان بندر ریگی به نام حمید احمدزاده بر اثر انفجار گلوله خمپار- 82 به شهادت رسید. چند روزی در آن خط به حالت پدافندی ماندیم و بعد از آن به منطقه موسیان اعزام شدیم، ما همان جا بودیم که عملیات محرم آغاز شد.
خاطرات خود را از عملیات محرم برایمان تعریف کنید. در شب اول عملیات محرم یکی از همرزمان و همشهری هایم به نام مختار نورافشان چند ساعت قبل از آغاز عملیات دچار آپاندیس شد و خیلی مقاومت کرد که به عقب جبهه نرود. ما خیلی به او اصرار کردیم تا راضی شد به عقب برود. او را به بیمارستان اندیمشک بردیم، مختار را همانجا عمل جراحی کردند. البته من وقتی که او را به بیمارستان رساندم، بلافاصله به خط مقدم برگشتم. خوب یادم هست شب اول عملیات محرم، ماه در آسمان کامل بود و به همین دلیل همه جا روشن بود. معمولا عملیات باید در تاریکی و نبود نور ماه انجام می شد، اما نمی دانم چرا مسئولان تصمیم گرفتند زیر نور ماه عملیات آغاز شود به هر حال عملیات شروع شد .
رستة شما چه بود؟ من نیروی رزمی و البته فرمانده دسته بودم، گردان 981 از تیپ امام سجاد(ع).
فرمانده تیپ شما چه کسی بود؟ برادر نبی رودکی بود. البته این را بگویم که تیپ امام سجاد(ع) بعد از مدتی به لشکر نوزدهم والفجر تغییر نام داد. اوایل جنگ اکثر بچه های استان بوشهر در تیپ امام سجاد(ع)حضور داشتند.
عقبة شما کجا بود؟ عقبه ما در منطقه دشت عباس بود، ما را سوار کامیون کردند و به طرف خط مقدم حرکت کردیم. یادم هست که حتی نمازم را در همان کامیون خواندم.
چه نمازی؟ نماز صبح. حتی پوتین هایم نیز را در نیاوردم و با پوتین نماز صبح را خواندم. بعد از طی مسافتی ما را پیاده کردند کمی که پیاده روی کردیم به میدان مین رسیدیم. از میدان مین صدای انفجار به گوش می رسید، معلوم شد که برای باز کردن معبر قبل از ما تعدادی الاغ و گاو روی مین ها فرستاده اند تا مین ها منفجر شوند و راه برای عبور رزمندگان باز شود. متأسفانه این طرفند جواب نداد زیرا که الاغ ها و گاوها بر اثر انفجار مین رم کردند و مسیری را که باید می رفتند، نرفتند. با اولین حیوانی که روی مین رفت، حیوانات دیگر رم کرده و پراکنده شدند. هر اندازه بچه های بسیج و سپاه تلاش کردند که مابقی حیوانات را روی مین بفرستند، آنها با هوش غریزی خود نرفتند و فرار را به قرار ترجیح دادند. به هر حال معبر توسط حیوانات باز نشد. عملیات شروع شده بود و ما ناچار بودیم هرطور که شده از میدان مین عبور کنیم و خودمان را به دشمن برسانیم. ناچار برخی از رزمندگان همراهمان برای باز کردن معبر و میدان مین خود را روی مین ها انداختند و مظلومانه به شهادت رسیدند. صحنه حماسی و در عین حال دردناکی بود. چند تن از بچه ها فداکاری کردند و با ایثار جان شیرینشان راه را برای بقیه باز کردند.
آیا از بچه های بوشهری یا بند رریگی هم کسی روی مین رفت؟ الان حضور ذهن ندارم، همه هوش و حواسم در فکر هدایت دسته ای بود که به من سپرده بودند. اما یک صحنه تکان دهنده را به یاد دارم، وقتی که داشتیم از معبر وسط میدان مین عبور می کردیم، یک بسیجی را دیدم که روی مین رفته بود و هر دو دستش قطع شده بود از شدت درد به خود می پیچید. با سینه خیز خود را از میدان مین نجات داده بود اما میان سیم های خاردار بعد از مین ها گرفتار آمده بود و سیم های خاردار داخل تن و بدنش فرو رفته بودند، همه بدنش پر از خون بود، هیچ کاری نمی توانستیم برایش انجام دهیم با صدای بلند کمک می طلبید و ضجه می زد. درگیری با دشمن آغاز شده بود و برای حتی لحظ های نم یشد صبر و درنگ کرد.
آن رزمنده چه شد؟ ما از کنارش عبور کردیم و نمی دانم دچار چه سرنوشتی شد. اما فکر می کنم آن طور که بدنش آش و لاش شده بود تا صبح به شهادت رسید. در عملیات محرم دو پل به نام های چم هندی و چم سری بودند که بچه ها باید از روی آن عبور می کردند تا خود را به دشمن می رسانند، مسیر ما پل چم هندی بود. وقتی که به این پل رسیدیم، متوجه شدیم که عراقی ها هنگام عقب نشینی آن را منفجر کرده اند. برای رسیدن به دشمن ناچار بودیم از عرض رودخانه عبور کنیم، البته این را بگویم که همزمان با شروع عملیات محرم یک تکه ابر سیاه آمد و نور ماه را پوشاند و تاریکی همه جا را گرفت.
چه تاریخی بود؟ فکر می کنم آذر ماه سال 1361 بود که عملیات محرم آغاز شد. در آن هوای سرد خوزستان با همه تجهیزاتی که داشتیم به آب زدیم و از رودخانه عبور کردیم. باران شروع شد. کمی که از رودخانه دور شدیم، آب رودخانه بالا آمد و به اصطلاح طغیان کرد. ما هنگام عبور از آب تا زیر کمربندمان به آب زدیم. از رودخانه که عبور کردیم و در یک جاده آسفالت شروع به دویدن کردیم، باد سردی می ورزید و پاهای خیس ما را اذیت می کرد. حسابی خسته شده بودیم. هوا هنوز روشن نشده بود. کمی که جلو رفتم دیدم چند بسیجی روی همدیگر افتاده اند و از کنار آنها خون جاری بود. به آنها سلام کردم اما بلافاصله پی به اشتباهم بردم، دیدم آنها نفرات دشمن هستند که زخمی شده و روی هم افتاده اند. یکی از آنها افسر ارتش عراق بود، نمی توانستم درنگ کنم و به راهم ادامه دادم. عد های از بچه های ارتش نیز با ما بودند که البته زیاد هماهنگ نبودند و در قسمتی از راه از ما باز ماندند. به منطق های رسیدیم که ناهموار بود و در آنجا مستقر شدیم. در آنجا کانالی بود که عدة زیادی از نیروهای دشمن در محاصره ما قرار گرفتند. وقتی آنها را اسیر کردیم، متوجه شدیم عدة زیادی از آنها مصری و اردنی هستند.
یعنی عراقی نبودند؟ نه، خیلی از آنها عرب های مصری و اردنی بودند که داوطلبانه به ارتش عراق پیوسته بودند و به جنگ آمده بودند. اکثر سربازان به محاصره درآمده در کانال تسلیم شدند اما برخی از آنها مقاومت کردند. یک عراقی بود که با تیربار به طرف بچه ها رگبار بست و عده ای را شهید و زخمی کرد. من نارنجکی کشیدم تا آن عراقی را منفجر کنم اما او پیش دستی کرد و یک نارنجک به طرف ما پرتاب کرد. نارنجک که ضامنش را کشیده بودم در دستم بود، خواستم خیز بروم که نارنجک عراقی منفجر شد و ترکش آن به گلویم خورد. اول متوجه نشدم که ترکش خورده ام. بچه هایی که در اطرافم بودند گفتند که از گلویم خون می آید، آنقدر دستپاچه شده بودم که یادم رفت نارنجک از ضامن خارج شده هنوز در دستم قرار دارد و یک آن به خودم آمدم بلافاصله ضامن نارنجک را داخلش گذاشتم. اگر نارنجک در دستم منفجر می شد کارم تمام بود.
آن عراقی چه شد؟ بچه ای بود به نام فرهاد استادیانی که اهل آبادان بود اما زمان جنگ با خانواده به گناوه مهاجرت کرده بود و با ما به جبهه آمده بود. این رزمنده آن عراقی را گرفت و با مشت و لگد به جانش افتاد. یکی از بچه ها به طرفم دوید و گفت:مرتضی، فرهاد دارد عراقی را می زند تا من به فرهاد رسیدم او یک خشاب کامل روی عراقی خالی کرد و او را به هلاکت رساند بعد هم جسد عراقی را از تپه به پایین انداخت. از میان اسرای عراقی سی نفر از آنها زنده ماندند که من آنها را به دست یکی از رزمندگان دادم تا به عقب ببرد. جالب آنکه رزمنده ما آن سی نفر اسیر را با یک اسلحه گرینُف که خشابش هم خالی بود به عقب برد و تحویل داد. عملیات را ادامه دادیم و به جایی رسیدیم که عراقی ها روی تپ های به شکل مثلثی موضع گرفته و آماده پاتک و حمله به ما بودند. ساعت حدود نه صبح بود. نیروهای ما که از شب گذشته تا آن موقع صبح لحظه ای نیاسوده بودند، حسابی خسته و از نفس افتاده بودند و کاملاً تحلیل رفته بودند. در این فاصله عدة زیادی از آنها نیز شهید و مجروح شده بودند. از گردان ما عدة کمی باقی مانده بودند که آنها نیز توان راه رفتن هم نداشتند. در آنجا وقتی مستقر شدیم اوضاع بسیار بدی بود، آن قدر توانمان تحلیل رفته بود که حتی نمی توانستیم به عملیات ادامه بدهیم. مهمات ما تقریباً مصرف شده بود و چیز زیادی باقی نمانده بود. من وقتی که عراقی ها را در حال حمله دیدم با آن وضعیت احساس کردم که هرطور شده باید مقاومت کنیم و نگذاریم دشمن به طرف ما حمله کند. اوضاع گردان ما بسیار درهم ریخته بود و خبری از فرمانده و معاون گردان نبود، گردان به حالت خود رها شده بود. من مانده بودم با دسته خودم و تعداد کمی از یک دسته دیگر.
چه کار کردید؟ در این حیص و بیص که ما در تپه مستقر شده بودیم، تانک های عراقی که در روز روشن ما را می دیدند، شروع کردند با تیر مستقیم تانک به طرفمان شلیک کردن و ما که نمی خواستیم از تب و تاب بیافتیم در مقابل گلوله های تانک دشمن گاهی اوقات از پشت تپه بلند می شدیم و یک رگبار کلاشینکف به طرف تانک های دشمن شلیک می کردیم، اما فایده نداشت و مصداق مشت برابر سندان بود. در این حین یک گلوله خمپاره کنار تپه و وسط بچه ها فرود آمد و منفجر شد. بر اثر انفجار چند تن از بچه های برازجانی و بندر ریگی مجروح شدند از جمله برادر عباس عظیمی همانجا مجروح و جانباز شد، وی بچه بندر ریگ بود.
کسی هم شهید شد؟ بله، متأسفانه سه نفر از بچه های ما بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسیدند. به پای عباس عظیمی ترکش خورد و روی زمین افتاد، من دویدم و خودم را به او رساندم. دیدم تکه ای از گوشت کنده شده پایش روی سینه اش افتاده است. به عباس گفتم: روی سینه ات چیه؟ عباس با یک حالت چندش آوری گوشت هنوز زنده پایش را از روی سینه اش برداشت و به کناری پرت کرد. یک آن متوجه شدم که داریم در محاصره دشمن قرار می گیریم. از بدن زخمی ها خون می آمد و صدای ناله و کمک طلبیدنشان آزارم می داد. از رزمندگان قدیمی شنیده بودم که اگر تانک فرماندهی ارتش را بتوانیم هدف قرار بدهیم و منفجر کنیم دیگر نیروهای زرهی و تانک های عراقی آرایششان به هم می ریزد و دست به عقب نشینی می زند. عراقی ها لحظه به لحظه به ما نزدیک و نزدیکتر می شدند. پیاده نظام آنها با حمایتتان که ایشان داشتند محاصره تپه را تنگتر می کردند. در این هنگام نارنجکی برداشتم، ضامنش را کشیدم کمی سینه خیز رفتم و با ترس و لرز آن را به دامن تپه انداختم. نارنجک ها معمولا سه تا پنج ثانیه باید منفجر شوند اما من هر چه صبر کردم دیدم خبری از انفجار نارنجک نشد. نارنجک قدیمی و زنگ زده بود و انتظار داشتم که عمل نکند. عراقی ها رویم رگباری بستند و برای آنکه از تیررس آنها دور شوم، با سینه خیز خودم را به پشت تپه رساندم. نگاه کردم دیدم فقط یک موشک آ رپی جی- 7 برایمان باقی مانده است. سربازان عراقی هر لحظه به ما نزدیکتر می شدند و تانک هایشان نیز با گلوله مستقیم تپه را شخم می زدند. گاهی نیز این طرف و آن طرفمان گلوله خمپاره ای سقوط می کرد و منفجر می شد. لحظات مرگباری بود. من به بچه ها گفتم: موشک را به من بدهید ، شاید خدا فرجی کرد. کار بسیار خطرناکی بود و به دلیل شدت آتش دشمن نمی توانستم سرم را از پشت تپه بیرون بیاورم. هیچ دیدی به عراقی ها نداشتم. و هر لحظه انتظار داشتم سر و کله سربازان عراقی بالای سرمان ظاهر شود و ما را با گلوله بزنند. دلهره و اضطراب وجودم را گرفته بود. زیر رگبار دشمن و به شکل سینه خیز، از تپه پایین رفتم و خودم را هرطور بود به تپه دیگری رساندم. به خودرو نظامی دشمن نگاهی انداختم، با من حدود هشتاد متر فاصله داشت. به خدا توکل کردم، نفس عمیقی کشیدم و در حالی که نفس را داخل سینه ام حبس کرده بودم، پ یا مپی را هدف قرار گرفتم و شلیکی کردم. درست موازی با خودرو دشمن یک بوته از زمین بیرون زده بود از شانس کجم گلوله آ ر پی جی به بوته خورد و کمانه کرد و آن طرف پ یا مپی به زمین خورد. آه سردی از دلم بیرون آمد. دیدم همه چیز تمام شده و عنقریب است که خودم و بیست نفری که باقی مانده بودیم، هلاک شده یا به دست دشمن درآییم.
در آن لحظات چه کردید؟ امید همه ما ناامید شد. به فکرم رسید که عقب نشینی کنیم تا حداقل به راحتی به چنگ دشمن نیفتیم. عباس عظیمی را که پایش آسیب دیده بود، نمی توانستیم همان جا رها کنیم اگر به دست عراقی ها می افتاد حتماً تیر بارانش می کردند. چند تن از بچه های فارس را که برانکاردی همراهشان بود صدا زدم آمدند و عباس را داخل برانکارد گذاشتند. بلافاصله به عقب حرکت کردیم. راستش را بخواهید به درستی نمی دانستیم که به کجا باید عقب نشینی کنیم همینطوری و بدون اطمینان دست به عقب نشینی زدیم اگر کمی دیگر درنگ می کردیم عراقی ها به ما می رسیدند و کارمان تمام بود. از یک گردان کامل که حمله کرده بودیم، کمتر از بیست نفر باقی مانده بود که از این میان یکی دو نفر هم مجروح بودند. با هر بدبختی بود در زیر نور آفتاب و روز روشن، دو سه کیلومتری پیاده روی کردیم تا به جاده آسفالت رسیدیم. خوشبختانه در این هنگام دیدم که تانک های چیفتن خودی دارند برای مقابله با پاتک عراقی ها به طرف دشمن می روند. جلو تانک ها نیز ده دوازده موتورسیکلت سوار آ رپی جی زن حرکت می کردند. به محضی که ما به تانک ها نزدیک شدیم، یک گلوله خمپاره کنار اولین شنی تانک چیفتن فرود آمد و منفجر شد. شنی چیفتن پاره شد و تانک از حرکت افتاد. با توقف تانک اول جاده آسفالت بسته شد. تانک های پشت سرش ناچار به توقف شدند. اطراف جاده تلُ و تمَبه(تپه و ماهور) بود و تانک ها نمی توانستند در آن سطح پر از دست انداز حرکت کنند. ترافیکی از تانک روی آسفالت ایجاد شد. چیفتنی که پشت تانک اول بود، تانک را به کنار جاده انداخت و راه را باز کرد. رودخانه به دلیل شدت بارش آبش بالا آمده بود و ما نمی توانستیم مثل شب گذشته به آب بزنیم و از عرض رودخانه عبور کنیم.
زخمی را چه کردید؟ هل کیوپتری یک آمبولانس را از آن طرف رودخانه به این طرف آورده بود. ما عباس را با برانکارد داخل آمبولانس گذاشتیم. داخل آمبولانس هشت تا ده تا مجروح دیگر هم گذاشته بودند. خودم هم که گلویم پاره شده بود داخل آمبولانس رفتم. چون جایی برایم نبود روی پای سالم عباس نشستم. هلیکوپتر آمبولانس را از روی زمین بلند کرد و به آن طرف رودخانه برد. آن طرف رودخانه من، عباس را داخل هلیکوپتر گذاشتم. در این هنگام دیگر چیزی نفهمیدم و وقتی که چشمانم را باز کردم، دیدم که داخل بیمارستان بستری هستم.
بی هوش شدید؟ معلوم شد که از شدت خونريزی بی رمق شده و کنار هلیکوپتر از هوش رفته ام. وقتی که به هوش آمدم دیدم مرا داخل راهرو بیمارستان خوابانده اند و پرونده پزشکی ما را نیز روی سینه مان گذاشته اند. چند نفر پزشک و پرستار در حالی که لباس های سبز پوشیده بودند در حال رفت و آمد بودند. بیمارستان از مجروح نفس نمی خورد. همه اتاق ها پر از مجروح بود و ناچار شده بودند ما را در راهرو گذاشته بودند. قرار شد یک دکتر عراقی که فارسی را هم به خوبی صحبت می کرد مرا جراحی کند. من دیدم نسبت به بقیه مجروحان حالم خوب است و می توانم بلند شوم و راه بروم. بیمارستان بسیار شلوغ و در هم ریخته بود. دائم مجروح می آوردند و پرستارها اجساد شهدا را به سردخانه منتقل می کردند. از فرصت استفاده کردم و از بیمارستان فرار کردم. فرار کردید؟ چرا؟ نگران بچه ها در خط مقدم بودم. از ساعت حدود یک و نیم بامداد تا صبح در خیابان های تاریک و خلوت اندیمشک قدم زدم و در این فاصله به چند جا سر زدم. معلوم شد که فرمانده گردانِ ما شهید شده و معاون گردان هم مجروح شده است.
فرمانده گردان کی بود؟ الان حضور ذهن ندارم، بچه شیراز بود. متأسفانه بعد از جنگ من حافظه اسمی من به شدت ضعیف شده و بسیاری از اسامی دوستان و همرزمان را فراموش کرده ام .
در اندیمشک چه کردید؟ پرونده پزشکی ام را در تکه زمینی خاک کردم و با وسایل عبوری خودم را دوباره به منطقه عملیاتی رساندم. چند ساعت جستجو کردم تا بعضی از بچه های دسته ام را پیدا کردم و مدتی همانجا بودیم تا ما را ترخیص کردند.
چند ماه در جبهه بودید؟ من سه ماه در جبهه بودم. وقتی که خواستم تصفیه حساب کنم به ما گفتند که آیا حاضریم هنوز در جبهه بمانیم یا نه؟ من نیز که آن موقع داغ بودم و آرزو داشتم شبانه روز در جبهه بمانم بلادرنگ قبول کردم. یادم است که از جمله کسانی که ماندند من بودم، مختار نورافشان و نوجوان شانزده ساله ای بود به نام احمد بحرینی که بعدها به شهادت رسید. در بندر ریگ مدرسه ای را نیز به نامش کردند. مرحله چهارم عملیات محرم که شروع شد، بچه های عمل کننده به دلیل بی خوابی و طول عملیات در شب های قبل حسابی خسته شده بودند، حتی از نظر جسمی هم تحلیل رفته بودند.
رستة شما چه بود؟ در مرحله چهارم عملیات محرم مرا به عنوان فرمانده گروهان منصوب کرده بودند. وقتی که فرماندهی را به من محول کردند، نیروهایم را سازماندهی کردم و بعد از آن به طرف منطقه عملیاتی حرکت کردیم. در مسیری که می رفتیم عراقی ها مرتب منور می زدند طوری که تقریبا همه جا روشن شده بود. بچه ها آ نقدر خسته بودند که تا روی زمین خیز برمی داشتند تا منورها خاموش شوند از شدت خستگی خوابشان می برد. من باید با زحمت تک تک بچه های خواب آلود و چسبیده به زمین را بیدار می کردم. به همین دلیل ناچار بودم مرتب از اول ستون به آخر آن بروم و بار دیگر خودم را به اول ستون برسانم. حسابی خسته و از رمق افتاده شدم. با هر افت و خیزی که بود به یک گودال بزرگ رسیدیم. گروهان ما همگی در آن گودال جمع شدند. به فاصله کمی آن طر فتر از ما دو گروهان دیگر هم حضور داشتند. قبل از حرکت بچه های اطلاعات لشکر به ما گفته بودند که تا نزدیکی یک پ یا مپی که پر از بیسکویت و کنسرو است، پیشروی کنیم و همانجا منتظر دستور بمانیم.
در چه منطقه ای بودید؟ ما در تپه های شنی موسیان بودیم، عملیات در آن محور انجام می شد. همه جا رَمل و ماسه بود طوری که تا ساق پا داخل ماسه فرو می رفت. همینطور که داشتم گروهان را به طرف دشمن هدایت می کردم و خودم در ته گروهان بودم، متوجه شدم گروهان ما حدود سیصد الی چهارصد متر از پ یا مپی عبور کرده است. با خودم محاسبه کردم که حدود سیصد نفر از بچه های گروهان من باید وارد منطقه حضور دشمن شده باشند. شروع کردم به دویدن تا خودم را به سر ستون برسانم و گروهان را متوقف کنم. دویدن در رَمل و ماسه خیلی دشوار است اما من هرطور بود خودم را به سر ستون رساندم. وقتی که رسیدم معلوم شدم که ما در دل عراقی ها قرار گرفته ایم و مشخص شد که به محاصره دشمن افتاده ایم .
محاصره شده بودید؟ بله. نیروهای عراقی شروع به تیراندازی از بالای تپه ها به طرف ما کردند، قرار شد بلافاصله دست به عقب نشینی بزنیم. خوشبختانه به موقع متوجه شدیم و گروهان را از خطر محاصره و قتل عام نجات دادیم. در حین اینکه داشتم گروهانم را هدایت می کردم در دل تاریکی شب نور قرمز رنگی دیدم که به طرفم می آید. تا آمدم که تکان بخورم چیزی جلو پایم منفجر شد. معلوم شد که عراقی ها از بالای تپه ما را دیده اند و با آ رپی جی- 11 به طرفمان شلیک کرده اند.
مجروح شدید؟ ناگهان خود را هوا دیدم، موج انفجار موشک آ رپی جی- 11 مرا به هوا پرتاب کرده بود، محکم روی زمین افتادم. موج انفجار موشک، مسئول تدارکات گروهان را در دَم به شهادت رساند علاوه بر این، هفت هشت نفر از بچه ها هم زخمی و مجروح شدند.
خودتان هم مجروح شدید؟ بله، از ناحیه هر دو پا به شدت مجروح شدم.
چه روزی بود؟ روز بیست و چهارم آبان ماه 1361 بود. بعدها فهمیدم که چه لودو تک ترکش وارد بدنم شده است که هنوز هم همانجا سر جایشان هستند. هر دو پایم ترکش خورده و آش و لاش شده بود، تمام بدنم هم خونین و مالین شده بود. استخوان های ناز کنی و درشتی پاهایم از هم دیگر جدا شدند و پایم با گوشت به بدنم وصل بود.
تقریباً قطع شده بود؟ بله، می توانم بگویم که تقریباً قطع شده بودند. هر دو پایم فقط با گوشت و پوست وصل بودند. استخوان های آن شکسته بود.
از هوش نرفتید؟ نه اصلاً از هوش نرفتم. صدای ناله مجروحان به گوشم می خورد و از اینکه نمی توانم برای آنها کاری بکنم، کلافه بودم. خون ريزی شدیدی داشتم. دردم زیاد بود. در آن هوای باز بیابانی بر اثر شدت خون ريزی لرزم گرفته بود و احساس سرما می کردم.
چه موقع از روز بود؟ حوالی صبح بود اما آفتاب هنوز نزده بود، هوا گر گ و میش بود. در آن زمین پر از رمل و ماسه فقط پ یا مپی و تانک می توانستند عبور کنند و ماشین های معمولی قادر به عبور در آن بیابان نبودند. کمی بعد یک پ یا مپی آمد و بچه های امدادگر آمدند که مرا سوار خودرو کنند. به آنها گفتم: اول مجروحانی که حالشان خیلی خراب است داخل ماشین بگذارید به هر حال به حرفم گوش ندادند و مرا پشت پیا مپی گذاشتند. متأسفانه به دلیل شدت آتشباری دشمن عده ای از مجروحان همان جا رها شدند. پ یا مپی با سرعت شروع به حرکت کرد، بیابان بسیار ناهموار بود و پای من بر اثر تکان شدید پ یا مپی جا به جا میشد که درد غیرقابل تحملی داشت و فریادم را به آسمان می برد. مرا به پشت خط رساندند. درد خیلی شدیدی داشتم، گلویم از فریاد می سوخت. یکی از امدادگران گروهان خودم که در پشت خط بود مرا شناخت و آمد و چند مُسکن به من زد تا آرام بگیرم. چشمم گرم شد و بی هوش شدم.
کجا به هوش آمدید؟ چشم که باز کردم دیدم که در بیمارستان سعدی(شهید فقیهی)شیراز هستم.
گروه شما چه شد؟ من از گروهم اطلاعی ندارم. فقط می دانم که همان شب برادر مختار نورافشان هم که از بچه های بندر ریگ است، مورد هدف گلوله قرار گرفت و نخاعش پاره شد و اکنون جانباز هفتاد درصد است.
چه مدت در بیمارستان بستری بودید؟ چون وضع پایم خیلی خراب بود و هر دو پایم آش و لاش شده بود. حدود یازده دوازده ماه در بیمارستان سعدی شیراز بستری بودم.
پلاتین به پایت انداختند؟ نه. پاهای من داستان مفصلی دارند.
لطفاً تعریف کنید؟ وقتی که دکترها پاهای مرا معاینه کردند، گفتند که باید پای راستم را قطع کنند، استخوان هایش به طور کامل شکسته شده بود و گوشت آن هم سوخته بود. خوب یادم است که پزشک متعهد و انقلابی بود به نام دکتر امامی، او بعد از آنکه مرا دید گفت که باید پای راستم را قطع کنند و هیچ راهی هم برای نجات این پا وجود ندارد. من از بچه های قدیمی که مجروح شده بودند و گذرشان به بیمارستان افتاده بود، شنیده بودم که به دلیل تعداد زیاد مجروحان و شتاب در درمان آنها اغلب پزشکان بلافاصله دست و پای مجروحان را برای نجات جانشان قطع می کنند، روی همین اصل زیر بار قطع کردن پای راستم نرفتم. دکتر به من گفت: برادر عزیز، اگر اجازه ندهی که من پایت را از زیر زانو قطع کنم، ممکن است سلول های پایت سیاه کنند و آن وقت مجبور هستم پایت را از بالای زانو قطع کنیم. اگر پایت را از زیر زانو قطع کنیم می توانی با پای مصنوعی به راحتی راه بروی اما اگر از بالای زانو قطع شود، کار برایت مشکل خواهد شد ». اما من نپذیرفتم و گفتم که: اجازه نمی دهم که پایم را قطع کنی. خوب یادم هست که عده ای دانشجو همراه دکتر بودند و داشتند دوره آموزشی می دیدند. دکتر رو به آنها کرد و گفت: اگر سلول های این مجروح تا بیست و چهار ساعت دیگر سیاه نشوند امید به بهبودی او هست، اما اگر سیاه کنند باید پایش را از بالای زانو قطع کنیم زیرا ممکن است عفونت به خون او بزند و او را از بین ببرد. وقتی که دکتر رفت خیلی التماس خدا کردم و به امام زمان(عج)توسل جستم. خوشبختانه بعد از بیست وچهار ساعت سلو لهای پایم سیاه نشد. دکتر از پایم عکس گرفت و با خوشحالی اعلام کرد که سلول های پایم سیاه نشده اند و بعد اضافه کرد: «علت اینکه پایت سیاه نشده این است که شما ورزشکار هستید و مغز استخوانت خیلی قوی و پرُ است » راست هم میگفت. من از ایام نوجوانی به ورزش فوتبال علاقه خاصی داشتم و مرتب ورزش می کردم.
پایتان چطوری خوب شد؟ شش ماه تمام هر دو پایم در گچ بودند تا بالاخره استخوان های شکسته روی هم جوش خوردند. البته به دلیل سوختگی گوشت پایم، پاهایم عفونت کردند و هرکاری می کردند عفونت آنها خوب نمی شد. بعد از مدتی مرا به آسایشگاه جانبازان شیراز منتقل کردند در آنجا مختار نورافشان هم بستری بود. عفونت پایم خوب نشد و بار دیگر به بیمارستان شهید فقیهی منتقلم کردند و حدود سه ماه در آنجا بستری بودم. مرتب پاهایم را با بتادین و آب اکسیژن شستشو می دادند اما بی فایده بود. عفونت از پاهایم نمی رفت، کم کم زمزمه قطع پاهایم پیش آمد. خیلی ترسیدم و در هول و ولا افتادم. روزی یکی از دوستانم به عیادتم آمد که در بنیاد شهید کار می کرد. به من گفت که پزشکی می شناسد که می تواند عفونت پاهایم را خوب کند، دوستم، دوستی داشت که با آن پزشک در ارتباط بود. آن دکتر هیچ ارتباطی با بنیاد شهید نداشت حتی دل خوشی از انقلاب هم نداشت. من نوبتی گرفتم و نزد آن پزشک رفتم تا پای مرا دید برآشفته شد و از نحوة درمانم پرسید. من هم به او گفتم که هر روز با بتادین و آب اکسیژن پاهایم را شستشو م یدهند. وقتی که این حرف را به دکتر گفتم از خشم و تعجب انگشتانش را به دندان گرفت و گفت: «من از این دکترهای بی سواد امروزی تعجب می کنم که درمان به این سادگی را بلد نیستند. آب اکسیژن و بتادین قاتل سلول های تازه رسته است و نباید به پایی که در حال سلول سازی است چنین چیزهایی زد. با چنین کاری عملاً جلو تکثیر سلول های استخوانی گرفته می شود. سلو لها نمی توانند رشد کنند ». بعد از آن یک تکه گاز استریل شده برداشت کمی پماد بتامتازون روی گاز ریخت و آن را روی پایم گذاشت.
پای من کاملاً گود شده بود و در بیمارستان آن را باند پر می کردند. به دکتر گفتم: دکتر! استخوان من پایین است شما چرا گاز را بالای استخوان گذاشتی؟ دکتر گفت: «گرمای پایت پماد را قطره قطره آب می کند و قطره ها داخل استخوان می روند و عفونت تو را خوب می کنند، ضمناً به سلول های استخوان هم فرصت داده می شود تا سلول سازی کنند ». دست دکتر معجزه می کرد، پایی که یازده ماه تمام مرا علاف کرده بود، ظرف بیست و یک روز خوب شد.
پاهایتان خوب شدند؟ بله، بعد از حدود یک سال پاهایم نسبتاً بهبود یافتند البته الان از نظر زانوی پایم دچار مشکلاتی هستند، اما الحمدالله می توانم روی هر دو پا به راحتی راه بروم و این هم نعمت کمی نیست. تعداد نه ترکش در زانوهایم هستند که نمی شود آنها را بیرون آورده و باید با آنها بسازم. این هم داستان اولین مجروح شدن من بود.
بار دوم کی به جبهه رفتید؟ فکر می کنم اواخر سال 1362 بود که برای بار دوم به جبهه اعزام شدم. این بار ما را به تنگه هرمز در استان هرمزگان اعزام کردند و در جزیره هرمز مستقر شدیم. بعد از مدتی و همزمان با آغاز عملیات خیبر ما را از جزیره هرمز به منطقه عملیاتی اعزام کردند.
در عملیات خیبر رستة شما چه بود؟ من در خیبر قایقران بودم البته مدت اقامتم در این عملیات زیاد نبود.
آیا از عملیات خیبر خاطره ای دارید؟ یادم هست که در گرماگرم عملیات خیبر دو فروند میگ عراقی آمدند و منطقه را بمباران شیمیایی کردند. یکی از بچه های رزمنده برای قضای حاجت به دستشویی رفته بود. هواپیماها موشک شلیک کردند، یکی از موشک ها درست رفت و در داخل دستشویی منفجر شد و آن برادر رزمنده تکه تکه شد و هیچ چیز از او باقی نماند. ما تکه های قطعه قطعه شده گوشت های بدنش را داخل پلاستیکی ریختیم و برای خانواده اش فرستادیم.
دشمن شیمیایی زد؟ بله، کل منطقه به طور کامل شیمیایی شد. بر اثر بمباران دشمن حدود چهل تن از بچه های هوانی روز که در کنار ما مستقر شده بودند، شهید و مجروح شدند.
شما در کجا مستقر شده بودید؟ ما در حوالی شط علی بودیم و من قایقران بودم.
خودتان هم شیمیایی شدید؟ نه نشدم. البته دکترها می گویند که آثار شیمیایی در بدنم هست اما تا آنجایی که یادم مانده من از منطقه دور بودم و شیمیایی نشدم. البته مدتی است که سرفه های مشکوک میکنم که دکترها می گویند از عوارض شیمیایی است. وقتی که شیمیایی زدند خودم را داخل آب انداختم و آلوده نشدم.
بار سوم چطوری به جبهه رفتید؟ به فاصله کمی بعد از عملیات خیبر به دلیل نیاز به حضور در جبهه عازم نبرد و جنگ با دشمن شدم.
چه تاریخی؟ فکر می کنم اوایل سال 1363 بود که به جبهه رفتم. ما را به طور ویژه و برای یک مأموریت خاص به جبهه اعزام کردند. مدت کوتاهی با بچه های اطلاعات سپاه در منطقه شلمچه بودم و از آنجا به خانه برگشتم. کمی بعد با سپاهیان حضرت محمد رسول الله(ص) دوباره عازم جبهه شدم.
از کجا اعزام شدید؟ از گناوه اعزام شدیم. یادم هست هنگام اعزام بارندگی شدیدی بود. در محل بسیج گناوه یک مادری آمد داخل ماشین ما و هرچه به فرزندش اصرار کرد فرزند پانزده شانزده ساله اش حاضر نشد از مینی بوس پایین برود. مادرش وقتی که نومید شد با خشم به فرزندش گفت: «امیدوارم بروی و برنگردی .» ما را از بسیج گناوه به محل ساختمان تازه ساز سپاه گناوه بردند، ساختمان هنوز کامل نبود و بچه های سپاه هم در آن مستقر نشده بودند. ما را به سالن بزرگی بردند که در داخل سالن سیمان فلَه ریخته بود. ناگهان باد بسیار شدیدی وزیدن گرفت و طوفان شد. طوفان چنان شدید بود که سقف سالن را با خود برد و شیشه های سالن را شکست. باد داخل محوطه سالن پیچید و سیمان های فله را در هوا پخش کرد. ما که داخل سالن بودیم دچار ترس و هراس شدیم و نمی دانستیم که از کجا و چطوری خودمان را نجات بدهیم. همه غرق در سیمان شدیم. صحنه خیلی عجیب و مضحکی پیش آمد به هرکس که نگاه می کردی سر تا پایش مثل کارگرهای سیمانکار بود. حدود یک گروهان آدم داخل سالن جمع شده بودند. برای آنکه خفه نشویم همه به سوی تنها در سالن هجوم بردیم. در این میان همان نوجوانی که مادرش او را نفرین کرده بود زیر دست و پا افتاد وقتی که او را از زیر پا بیرون آوردند، متوجه شدند که شیشه شاه رنگ جوان را قطع کرده است. بچه ها وقتی که این صحنه را دیدند با هم گفتند: نفرین مادرش او را گرفت.
از گناوه به کجا رفتید؟ از گناوه ما را به برازجان بردند. شب را در ستاد نماز جمعه برازجان گذراندیم. بر اثر شدت بارندگی راه ارتباطی بوشهر به شیراز قطع شده بود و ما نمی توانستیم به شیراز برویم. یکی دو روز بعد که آب باران فروکش کرد هرطور بود به شیراز رفتیم. در پادگان شهید مسگر مستقر شدیم و از آنجا نیز با عده ای از بچه های فارس به منطقه عملیاتی کربلا 4 اعزام شدیم.
چه موقع بود؟ اگر اشتباه نکنم نیمه دوم سال 1364 بود.
کجا بودید؟ جنوب بودیم. گردان ما در جزیره مینو مستقر شد البته قبل از آن در پادگانی در ماهشهر مستقر بودیم. متأسفانه همان جا به طور آشکاری مشهور بود که منافقین با برخی از رزمندگان رفت و آمد دارند و پنهانی برای عراق خبرچینی و جاسوسی می کنند. وقتی که عملیات کربلا 4 شروع شد، معلوم شد که عراقی ها از پیش از حملة ما اطلاع داشتند و حتی می توانم بگویم منتظرمان بودند. یادم است شبی که قرار بود عملیات کربلا 4 شروع شود، ما در جزیره مینو در مدرسه ای مستقر بودیم. برادر شهیدمان مجید شریفی فرمانده گروهان ما بود و من هم معاونش بودم. بچه ها یک تشت بزرگ پر از حنا کرده بودند و در حین شادی با یکدیگر وداع می کردند. جشن حنابندان به پا کرده و دست هایشان را حنا می گذاشتند. مجید شریعتی از حنا خوشش نمی آمد، بچه ها به دنبالش در حیاط مدرسه دویدند تا او را بگیرند و در دستش حنا بگذارند. مجید هر اندازه تلاش و تقلا کرد فایده ای نداشت و بچه ها دستش را حنا گذاشتند. همان شب طلبه ای هم از قم آمده بود که بلد نبود با کلاشینکف تیراندازی کند. عجیب آنکه هم آن طلبه و هم مجید شریعتی در شب عملیات کربلا 4 به شهادت رسیدند.
عملیات کربلا 4 چطوری آغاز شد؟ عملیات کربلا 4ر این طوری آغاز شد؛ آن شب چهارشنبه ای بود و ما در همان جزیره مینو که بودیم دعای توسل بر پا کردیم. مجلس روحانی و باصفایی بود و همگی با تمام وجود گریه می کردیم و برخی از خدا طلب شهادت می کردند. بعدها چند تن از اسرای عراقی که توسط ما اسیر شده بودند به ما گفتند که حتی صدای دعا خواندن ما را از آن طرف رودخانه شنیده بودند. بعد از آنکه دعا تمام شد به لب رودخانه رفتیم. جرثقیلی بود که قایق های نو و آکبند را از روی کفه تریلر برمی داشت و داخل رودخانه می گذاشت. هوا داشت تاریک می شد. نمی دانم چطور شد که یکی از قایق ها ناگهان آتش گرفت. حتی عراقی های اسیر ماجرای آتش گرفتن قایق را نیز دیده بودند و برای ما تعریف کردند.
عملیات چطوری شروع شد؟ حدود ساعت یازده یا دوازده شب بود که عملیات شروع شد. قایق های بسیار زیادی با سر و صدای کرکننده روی رودخانه در حال عبور بودند. عرض رودخانه زیاد نبود و به همین دلیل هم ترافیک سنگینی روی رودخانه ایجاد شده بود. عراقی ها اگر کر هم بودند می توانستند صدای آن همه موتور قایق را بشوند و بدانند که ما در حال عملیات کردن هستیم. یک دفعه دشمن شروع به بمباران رودخانه و هدف قرار دادن قایق ها کرد. قایق ها چنان زیاد بودند که به هم می خوردند و مانع حرکت هم دیگر می شدند. راننده قایق ما یک پاسدار وظیفه بود یعنی دوران سربازی اش را در سپاه می گذارند. من دیدم قایق را به درستی هدایت نمی کند و خیلی هم دستپاچه و هراسان است، مرتب موتور قایق خاموش می شد. با اعتراض به او گفتم: چرا این طوری قایق میرانی؟ چرا مرتب موتور را خاموش میکنی؟ با تته پته گفت: خودش خاموش می شود! همینطور که من داشتم با سرباز قایقران حرف میزدم ناگهان یک گلوله خمپاره کنار قایقمان فرود آمد و منفجر شد. قایقمان ترکش خورد و سوراخ شد، سوراخ زیاد درشت نبود و با چیزی سوراخ را گرفتیم. قایق ما پر از آب شد در این فاصله مجید شریعتی همراه با بیسیم چی از قایق ما بیرون پرید و سوار قایق دیگری شد تا زودتر خود را به دشمن برساند. قبل از رفتن به من گفت: «مرتضی! من میروم جلو و تو بچه ها را هدایت کن ». هرطور بود آب قایق را خالی کردیم و خواستیم به راهمان ادامه بدهیم اما با کمال تعجب دیدم که سرباز قایقران زیر بار حرف هایم نمی رود و به نحوی می خواهد قایق حرکت نکند خیلی عصبانی شدم. به قایقران با خشم گفتم: اگر درست قایقران را می گیرم و توی آب پرتت می کنم، احساس کردم آن سرباز باید از عوامل ستون پنجم و منافقین بوده باشد. رفتارش خیلی مشکوک بود. نگاه که میکردم، می دیدم قایق های دیگر هم موتورهایشان مرتب خاموش می شود. عراقی ها هم مرتب با خمپاره قایق ها را هدف قرار می دادند. در این فاصله چند قایق سوراخ شد و عده ای از بچه ها نیز زخمی و مجروح شدند. حدس زدم یک توطئه توسط ستون پنجم طراحی شده تا در همین مرحله اول عملیات شکست بخورد. در همین فاصله یک خمپارة دیگر کنار قایقمان فرود آمد و ترکش خمپاره به شقیقه سرباز قایقران خورد و در دَم او را به شهادت رساند. تا امروز هم نمیدانم او شهید شد و یا ستون پنجم بود و به هلاکت رسید. به هر حال انشأالله که شهید است.
وقتی که قایقران شما از پا در آمد چه کردید؟ یکی دیگر را پشت قایق گذاشتم و قایق به طرف دهانه اروند هدایت کردم. من در این عملیات معاون گروهان بودم و مسئولیتم هم خیلی سنگین بود. هنوز به مقصد نرسیده بودم که از طریق بی سیم به ما اطلاع دادند که وارد محور عملیاتی نشویم. معلوم شد که کل عملیات لو رفته است. بعدها بچه های اطلاعات و عملیات سپاه به من گفتند که از بازجویی از اسرای عراقی فهمید هاند که عراقی ها از دو هفته قبل از عملیات کل برنامه ما را می دانستند و حتی ساعت دقیق حمله نیز در دستشان بوده است. به همین دلیل هم عراقی ها یکی از قوی ترین و زبده ترین تیپ های عملیاتی را مقابل ما مستقر کرده بودند. سرنوشت عملیات چه شد؟ به هرحال این عملیات قبل از آنکه حتی به دشمن برسیم به طور کامل شکست خورد و ما تعدادی شهید و مجروح دادیم و قایق های چندی نابود شد.
بچه های خودی چه شدند؟ تمام بچه هایی که از رودخانه عبور کرده بودند آن طرف رودخانه به دام عراقی ها افتادند و از بین رفتند. در آن هنگام من با برادر شهیدمان مجید شریعتی که فرمانده ما بود تماسم قطع شده بود. ناچار به عقب نشینی شدم. پ یا مپی های عراقی دهانه رودخانه را هدف قرار داده و هر قایقی می خواست عبور کند آن را زیر آتش قرار می دادند.
مجید شریعتی در همین عملیات به شهادت رسید؟ بله، برادر بنیادی که بیسیم چی فرمانده بود بعدها برای من تعریف کرد که به اتفاق مجید شریعتی تا آن طرف رودخانه حرکت کرده بودند. در آنجا مشاهده شده بود که اوضاع بسیار وخیم است و عد های از بچه ها رزمنده در سیم های خاردار گیر کرده و شهید و زخمی شده اند. بنیادی برایم گفت که: مجید مرا به این طرف نهر آورد و پیاده کرد و خود برای نجات برادر محمدجعفر سعیدی به خط دشمن زد. بچه های دیگر که بعدها مرا دیدند به من گفتند که وقتی ما شهید شریعتی را دیدیم که دنبال سعیدی می گردد به او گفتیم که سعیدی شهید شده و جسدش هم آن جلو مانده است. مجید برای برگرداندن جسد شهید سعیدی به طرف عراقی ها جلو می رود در همین هنگام هدف یک کالبیر دشمن قرار می گیرد. تیر به شاهرگ پایش اصابت می کند و با وجودی که تیر خورده بود سینه خیز خودش را نزدیک بچه های ما می رساند. او را از رودخانه عبور می دهند و حتی سوار آمبولانس هم می کنند اما بر اثر خو نريزی زیاد در همان آمبولانس به شهادت می رسد.
شما عقب نشینی کردید؟ بله. وقتی که فرمان عقب نشینی صادر شد، من هم عقب نشینی کردم. هوا کم کم داشت گرگ ومیش می شد و دشمن منطقه را با انواع سلاح های خود زیر آتش گرفت و یک جهنم واقعی به وجود آورد. وقتی که هوا کمی روشن شد، سر و کله هواپیماهای عراقی هم پیدا شد و به طور مفصل بچه ها را بمباران کردند. ما وقتی که به عقبه رسیدیم، دیدیم که بچه های خودی یک جیش الشعبی عراقی را اسیر کرده اند. جوان سیاه چهره لاغر اندامی بود به اصطلاح بسیجی عراقی بود، سیزده الی چهارده ساله بود. یکی از همراهان من خیلی عصبانی بود یک کشیده محکم به آن جوان زد. بچه های دیگر خیلی از این کار او بدشان آمد و او را سرزنش کردند. از جوان عراقی بازجویی شد. او بود که به ما اطلاع داد و گفت که: ما از چند روز قبل میدانستیم که نیروهای ایرانی میخواهند به ما حمله کنند و ما هم در آمادگی کامل به سر می بردیم. این را هم بگویم که در هنگام عقب نشینی، هواپیماهای عراقی مفصل ما را بمباران کردند و عدة زیادی از بچه های رزمنده بر اثر همین بمباران ها به شهادت رسیدند. ما هرطور بود خودمان را به منطقه جراحی رساندیم و در همانجا مستقر شدیم.
در عملیات بعدی هم شرکت داشتید؟ کمی بعد از عملیات کربلا 4 طولی نکشید که در بهمن ماه سال 1364 عملیات والفجر 8 در رودخانه اروند آغاز شد. هدف اصلی این عملیات عبور از رودخانه اروند و اشغال شهر فاو در عراق بود. قبل از عملیات ما را برای آموزش ویژه غواصی به جایی بردند. قرار بود همزمان با عملیات والفجر 8 ما به سکوی نفتی العُمیه حمله کنیم و آنجا را با مواد منفجره نابود کنیم.
محل آموزش غواصی شما کجا بود؟ ما را به سد دز بردند و همانجا حدود چهل روز آموزش ویژه غواصی دادند، بعد از طی دوران آموزشی دوباره ما را به منطقه جراحی برگردانند و از آنجا نیز به رودخانه بهمنشیر برده و همان جا مستقر کردند.
از شب اول عملیات برایمان بگویید؟ شب اول قایق های ما آماده شد. قرار بود هم زمان با حمله بچه ها به فاو، ما هم به سکوی العمیه حمله کنیم. آن شب هوا طوفانی و ناملایم بود و ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود. من که خودم بچه دریا بودم، می دانستم که شب خطرناک و پرحادثه ای در پیش داریم. رودخانه اروند شاید یکی از خروشان ترین رودخانه های دنیا باشد، شدت جریات آب در آن بسیار شدید است. جزر و مدهای عجیبی دارد و عمل کردن در این رودخانه آن هم در یک شب بارانی و طوفانی خیلی سخت و دشوار است. با این وجود ما که تنمان گرم بود به هیچ وجه به این مسائل اعتنایی نمیکردیم و به هرحال قصد داشتیم در هر وضعیت ممکن عملیات را شروع کنیم و به دشمن بزنیم.
شما چطوری وارد عملیات شدید؟ من که اوضاع بد جوّی را می دیدم، رفتم و به فرماندهان بالا دستی خودم گفتم: هوا خراب است و احتمال موفقیت ما در این هوای طوفانی خیلی کم است. اما آنها به حرف هایم گوش ندادند و گفتند: برای این عملیات مدت ها برنامه ریزی شده و نمی شود به خاطر طوفان آن را به تعویق انداخت. به هر حال فرمان حرکت صادر شد. قایق های زیادی به طرف اسکله العمیه به راه افتادند. داخل چند قایق چند طلبة روحانی نشسته بودند و با بلندگو بچه ها را تشویق به پیشروی به سوی دشمن می کردند. ما همین که خواستیم از دهانه اروند وارد آب های آزاد خلیج فارس شویم دچار موج گرفتگی شدیم. مو جهای بلند سوار قایق می شدند و قایق ها را پر از آب می کردند. طوفان چنان شدید بود که کمی بعد عملیات لغو شد و به ما دستور عقب نشینی دادند. شب دوم هم طوفان ادامه داشت و قرار شد ما در شب سوم عمل کنیم. شب سوم فرا رسید، ما در هر قایق معمولا یک دوش کیا و آ رپ یجی و مقداری سلاح انفرادی داشتیم. یک ساعت قبل از انجام عملیات همه بچه ها سلاح های خود را چک کردند و مطمئن شدند که همه چیز سر جای خودش است و سلاح ها نیز سالم هستند. در این فاصله ما برای بعضی مسائل به چادر فرماندهی رفتیم و ایشان درباره ریز عملیات برایمان صحبت کردند. فکر میکنم کل صحبت ها کمتر از نیم ساعت طول نکشید. من دوباره خودم را به قایق رساندم.
آیا همان شب اول بچه ها به فاو زدند؟ بله. شب اول عملیات فاو با موفقیت انجام شد. بچه های عمل کننده هرطور بود با وجودی که دشمن ساحل فاو را به طور عجیب و غریبی تله گذاری کرده بود از انواع سیم های خاردار، مین، نبشی و خورشیدی ها عبور کردند و موفق شدند فاو را اشغال کنند. اما ما به دلیل طوفان نتوانستیم کاری پیش ببریم و به شب سوم محول شد.
شب سوم عملیات شما چطور شروع شد؟ قبل از آنکه توضیح بدهم باید به یک نکته شگف تانگیز اشاره کنم. همان شب اول قرار بود که ما بعد از فتح اسکله العمیه به طرف فاو برویم و به نیروهای عمل کننده در فاو ملحق شویم. برنامه این بود که در شب اول قرار بود تنها بخشی از فاو اشغال شود و ما خودمان را به فاو برسانیم. بچه های عمل کننده در فاو موفق شدند در همان شب اول کل فاو را به تصرف خود درآوردند. اگر ما به فاو می رفتیم به تصور آنکه عراقی هستیم مورد هدف نیروهای خودی قرار می گرفتیم و قتل عام می شدیم. این هم خواست خدا بود که طوفان فرستاد و عملیات ما لغو شد.
ماجرا را تعریف می کردید. در خارج از دهانه رودخانه بهمنشیر یک چهارپای های وجود داشت که نقطه الحاق بود. قرار بود همه نیروهای ما در آنجا به هم برسند و عملیات از همان نقطه شروع شود. ما در نقطه الحاق مستقر شدیم، تعدادی از ناوچه های طاق سپاه هم آنجا بودند، سپاه تازه این کشتی ها را از روسیه وارد کرده بود. حدود سیصد الی چهارصد قایق آماده عملیات بودند همین جور که ما منتظر فرمان عملیات بودیم، دیدم یک قایقی که چهار لامپ به رنگ های سبز، قرمز، آبی و زرد در چهار طرف آن روشن بود و قایقران آن نیز سیگاری زیر لب داشت، آمد و کنار قایق های بچه های سپاه پهلو گرفت. آن شب فکر می کنم، ماه کامل بود و من به خوبی می توانستم اطرافم را ببینم. قایقران زیاد نماند و بعد هم حرکت کرد و رفت. در همین هنگام فرمان حرکت به سوی اسکله العمیه صادر شد. ما گروهان یک بودیم اما گروهان سه را حرکت دادند. بچه های گروهان من از اینکه در عملیات شرکت نکرده اند ناراحت بودند و برخی از آنها ناراحتی خود را ابراز هم کردند. کمی بعد صدای هلهله بلند شد و حتی در بیسیم ما هم قابل شنیدن بود. بچه ها با هلهله میگفتند که موفق شده اند العمیه را فتح کنند. صداها خیلی مشکوک بودند طوری که من شک کردم که نیروهای ایرانی باشند. صداها با فارسی با هم دیگر صحبت میکردند، بچه های ما هنگام فتح و ظفر عادت به هلهله کردن نداشتند و معمولاً تکبیر می فرستادند. همین باعث شد که من به صدای پشت بیسیم ها شک کنم. در همین بین به فرمانده گروهان های دیگر هم دستور دادند که نیروهایشان را به جلو بفرستند. موقعیت من در بیسیم میثم بود و طرفم نیز یاسر بود. بیسیم یک دفعه گفت: «یاسر، یاسر، میثم ». صدای بیسیمچی یاسر برایم عجیب بود به همین دلیل گفتم: «میثم، میثم، یاسر، یاسر، اسمت را بگو .» صدا با عصبانیت گفت: «به تو چه که اسم من چیست؟ دستور را اطاعت کن. حرکت کنید بیایید بالای اسکله! چرا بچه ها را معطل می کنی؟ »، فهمیدم که صدا، صدای ستون پنجم و بچه های منافقین است و برای ما دام و تله پهن کرده اند. برادر شهید رسول برهانی هم همراه من بود، جوان سیاه چهره و هیکل مندی بود از بچه های اعزامی از بندر بوشهر بود و به عنوان نیروی رزمنده همراه ما بود، برهانی به خشم ب یسیم را از دستم گرفت و چند فحش آب دار به منافق پشت بیسیم داد کمی بعد ارتباط بیسیم ما با آن منافق قطع شد. با معاون گردان تماس بیسیمی گرفتم و آخرین وضعیت را از او پرسیدم، او نیز گفت که سر جایمان بمانیم و منتظر فرمان باشیم. کمی بعد فرمان حرکت به گروهان یک صادر شد و گروهان ما حرکت کرد. قایق یکی از همراهان ما موتورش خراب بود قبل از این هم موتور قایقش مرتب خاموش و روشن میشد. به آن برادر گفتم: موتور قایقت خراب است با این قایق به دریا نیا خطرناک است. اما آن برادر روی شوقی که برای شرکت در عملیات داشت به حرفهایم گوش نداد و جلوی ما افتاد. رفتیم به اسکله العمیه رسیدیم. یکی از بچه های بندر ریگ به نام رضا شیخ نصری قایق کوثر زیر پایش بود و شش نفر غواص هم همراهش بودند. ما به پنجاه متری اسکله رسیده بودیم، شیخ نصری رفت و زیر اسکله العمیه قرار گرفت. یک دفعه یک سرباز عراقی با کلاش آمد و بالای سر قایق شیخ نصری قرار گرفت. من ناگهان متوجه شدم که اسکله هنوز در دست عراقی ها است و عراقی ها بالای آن هستند. پله های اسکله پر از سیم های خاردار بود و معلوم بود که کسی هنوز اسکله را فتح نکرده و از چنگ عراقی ها بیرون نیاورده است. معلوم شد که همه آن حر فهای بیسیمی سر کاری بود و بچه های منافقین به ما چنین فرمان هایی میداده اند. رضا شیخ نصری و یکی از غواص ها تا خواستند از قایق پیاده شد و سوار پله های اسکله شوند، سرباز عراقی بالای سرشان روی آنها رگبار بست و هر دو نفر از بالای پله به داخل قایق پرت شدند. فاصله قایق من با قایق رضا کمتر از پنجاه متر بود به خوبی میتوانستیم همه چیز را ببینیم. در این فاصله دو نفر از غواصان داخل قایق رضا به شهادت رسیدند و رضا نیز تیر خورد و مجروح شد. با این وجود قایق که روشن بود، موفق شد زیر رگبار مسلسل دشمن از زیر اسکله بیرون برود. من بلافاصله به دوش کیاچی فرمان دادم که اسکله را هدف قرار دهد. دوش کیاچی خواست شلیک کند اما دوش کیایش شلیک نکرد، به آ رپی جی زن گفتم که موشک آ رپی جی بزند اما آ رپی جی هم کار نکرد. معلوم شد در اسکله خودمان منافقین در همه سلاح های ما دست برده اند و آنها را از کار انداخته اند. در همان فاصله یک ساعتی که ما به چادر فرماندهی رفته بودیم آنها کار خودشان را کرده بودند. خیلی ترسیدم و مرگ را در کمین خودم و نیروهایم دیدم.
دیگر چه کردید؟ دیگر با آن وضعیت بسیار خطرناک جای ماندن نبود هرطور بود باید از زیر آتش عراقی ها خودمان را خاص میکردیم. عراقی ها از آن بالا مرتب به طرف قایق های ما نارنجک پرتاب می کردند. چند نارنجک به چند فروند قایق خورد و با نفرات داخلش منفجر شدند. زیر لب شروع کردم آیه «و جعلنا... » خواندن، من اثر این آیه را بارهای بار در جبهه های نبرد با تک تک سلول هایم لمس و تجربه کرده بود. عراقی ها چند نارنجک به طرف قایق انداختند و بچه هایی که داخل قایق من نشسته بودند از ترس سر و بدنشان را این طرف و آن طرف می کردند. رگبار مسلسل عراقی ها روی ما لحظه ای قطع نمی شد. من آنجا معجره الهی را با چشمان خودم دیدم. حتی یک گلوله هم به ما نخورد. به بچه ها گفتم: این همه تکان نخورید اگر خدا نخواهد هیچ باکتان نمی شود. در همین حین متوجه شدم یکی از قایق های ما که رانند هاش شوکه و دستپاچه شده بود با سرعت به طرف من می آید. در دلم گفتم: اگر از دست عراقی ها جان سالم به در بردیم از دست این یکی ناکار خواهیم شد. تعداد زیادی از بچه های اصفهانی که زخمی و مجروح شده بودند روی آب گرفته و التماس می کردند که نجاتشات بدهیم. هنوز لهجه اصفهانی آنها را از یاد نبرده ام که فریاد می زدند: اخوی تو را به جان فاطمه زهرا(س) ما را نجات بده. در آن اوضاع آشفته ما هیچ کاری نمی توانستیم برایشان انجام دهیم و خیلی که همت می کردیم فقط می توانستیم جان خود را از معرکه مرگبار نجات دهیم. خودم شاهد بودم که چند نفر از مجروحان را آب با خود برد و عده ای نیز در دریا غرق شدند. صحنه رقت انگیز و دل خراشی بود. در این بین قایق خودی به شدت به سینه قایق ما برخورد کرد. من پشت سکان بودم بر اثر برخورد با قایق خودی قسمتی از جلو قایق ما شکست و قایق پر از آب شد و داشت زیر اسکله داخل آب فرو می رفت.
در آن موقعیت حساس چه کردید؟ من تنها کاری که کردم دسته موتور قایق را کشیدم. قدرت موتورهای ریژیندر زیاد است و به همین دلیل هم خوشبختانه قایق از زیر آب بیرون آمد و آب دریا از ته قایق خارج شد. یک همرزم بند رریگی همراهم بود که حمید بهروزی نام داشت. ایشان چند سال پیش تصادف کرد و رحمت خدا رفت. به حمید گفتم: حمید تا می توانی با پارچ آب ها را بیرون بریز. حمید هم با یک پارچ قرمز رنگ پلاستیکی شروع به خالی کردن آب های داخل قایق کرد. با همین وضعیت خودم و همراهانم را از آن معرکه مرگ بار نجات دادم و به نقطه الحاق برگشتیم. وقتی که به آنجا رسیدیم، دیدم خبری از هیچ قایقی نیست و خودمان تنها هستیم. با خودم گفتم: خدایا پس سیصد چهارصد قایق کجا رفتند؟ یعنی همگی غرق شده اند؟ فقط خودتان تنها برگشته بودید؟ از آن همه قایق فقط من برگشته بودم البته کمی آن طرف تر دو لنج از بچه های هندیجان لنگر انداخته بودند. داخل یکی از لنج ها بنزین بود تا اگر قایقی سوختش تمام شد به آن بنزین برسانند. لنج دیگر نیز در واقع آمبولانس دریایی بود و مأمور حمل مجروح و اجساد شهدا بود، بالای لنج ها و در جایی که معمولاً پرچم می زنند نورافکنی نصب کرده بودند. علت نیز این بود قایقران ها از دور بتوانند این دو لنج را ببینند و به طرفشان بیایند.
این دو لنج در چه فاصله ای از شما قرار داشتند؟ حدود سی الی چهل متر با من فاصله داشتند. من با معاون گردان تماس گرفتم تا از او کسب تکلیف کنم. به من دستور داد که تا می توانم قایق های سرگردان خودی را به طرف نقطه الحاق هدایت کنم. از طریق بیسیم سعی کردم با قایق های دیگر با بچه ها تماس بگیرم و آنها را به طرف خودم هدایت کنم. آن شب مَد بسیار شدیدی بود و آب هم خیلی پرخروش در جریان بود. به فاصله چندی موفق شدم تعدادی از قایق های خودی را به طرف نقطه الحاق هدایت کنم در این فاصله ماجرای یکی از قایق هایی که گم شده بود جالب است. تعریف کنید. یکی از بچه های بند رریگ بود که ابراهیم صادقی نام داشت، او قایقران بود. موتور قایقش زیر اسکله العمیه خراب شده بود. عراقی ها دو تن از همراهانش را با رگبار مسلسل شهید کرده بودند و خودش هم به خاطر آنکه کشته نشود میان شهدای دیگر خوابیده بود. خون و آب در قایق به هم آمیخته شده بود. در یک چشم به هم زدن موتور قایق روشن میشود و ابراهیم زیر رگبار مسلسل عراقی ها موفق می شود قایقش را از اسکله دور کند. وقتی که من با بیسیم با او تماس گرفتم روحیه اش را به کلی از دست داده بود طوری که حتی جهت ایران را گم کرده و در دریا سرگردان بود. من هر چقدر به او می گفتم که باید شعله های العمیه پشت سرت باشد و به طرف ما حرکت کنی حالیش نمی شد. حسابی ترسیده و دستپاچه شده بود. داخل قایق ابراهیم یک پاسدار به نام فقیه هم بود که فرمانده دسته بود. به ابراهیم گفتم: قطب نمایت را روی درجه سیصد و شصت بگذار و جلو بیا. اما او کمی بعد گفت که همین کار را کرده اما به طر ا مالقصر دارد می رود، معلوم شد آنقدر هراسان شده که حتی نمی تواند به درستی از قطب نما استفاده کند. هرکاری میکردم که او را به طرف خودمان بکشیم موفق نمیشدم و از او نومید شدم. در همین فاصله با پتو قسمت سوراخ شده قایقم را ترمیم کردم. چشمتان روز بد نبیند ناگهان موشک به بنِدری خورد و از کنارش رد شد. من به کنار دستی خود گفتم: موشک بعدی در سطح آب حرکت خواهد کرد تا اگر لنج یا قایق هست به آن بخورد. هنوز حرفم تمام نشده بود که یک موشک دیگر به لنج پر از مجروح اصابت کرد. هر دو لنج منفجر شدند و تکه های دست، پا و سر مجروحانی که داخل آمبولانس دریایی بودند به اطراف پرتاب شدند.
ساعت حوالی کی بود؟ دو یا سه بامداد بود. من وقتی که وضع را چنین دیدم، بعد از کسب اجازه از معاون فرمانده به رودخانه بهمنشیر برگشتم در همین هنگام متوجه شدم که یک ناوچه اوزای عراقی در حال تعقیب من است و یک هیلکوپتر هم از بالا دارد به طرف ما می آید.
چه کردید؟ با سرعت خیلی زیاد به بهمنشیر رسیدم و وارد آن شدم. خوشبختانه گشتی های دریایی و هوایی عراقی ها دنبالم نیامدند و به طور معجزه آسایی از آن معرکه مرگبار نجات پیدا کردم. فردا صبح تعداد بسیار کمی قایق توانستند خود را به بهمنشیر برسانند. در این هنگام دو فروند هاورکرافت نیروی دریایی به بهمنشیر آمدند و به ما اطلاع دادند که تعداد زیادی قایق آن طرف رودخانه به گل نشسته اند. داخل قایق ها هم پر از مجروح و شهید است. تنها وسیله ای که می شد مجروحان را با آن نجات داد همان هاورکراف تها بود. آن دو فروند رفتند و خوشبختانه تعداد زیادی از مجروحان را نجات داده و با خود آوردند.
ابراهیم چه شد؟ ابراهیم بعد از آنکه تماسش با من قطع شد موتور قایقش را خاموش کرد و خودش را به دست خدا سپرد و بر حسب اتفاق یک کشتی خودی آنها را پیدا میکند و به ساحل می برد. ساعت چهار فردا بعدازظهر بود که من داخل سنگر خوابیده بودم و دیدم سر و کلة ابراهیم پیدا شد، آمد و کل ماجرای شب گذشته را برایم تعریف کرد.
اسکله العمیه چه شد؟ چند شب بعد بچه های تیپ المهدی و اصفهانی ها رفتند و اسکله را به مدت دو ساعت به تصرف خود در آوردند. چون از طرف مالقصر عراقی ها با موشک اسکله را می زدند، بچه های ما نیز تمام تجهیزات راداری و الکترونیکی اسکله را منهدم کردند و به مقر خودشان برگشتند.
عملیات بعدی که شرکت کردید چه بود؟ من بعد از آن در عملیات کربلا 5 شرکت کردم. این عملیات در دی ماه سال 1365 انجام شد. منطقه عملیاتی نیز شلمچه بود و هدف آن باز پس گیری منطقه عمومی شلمچه بود. عراق کل منطقه را آب انداخته بود و تنها نقطه رفت و آمد یک جاده آسفالت بود که دو طرف آن هم آب و باتلاق بود. من به همراه نیروهایم در شب اول حمله حضور داشتیم و حرکت کردیم. ساعت یازده شب بود که به محل مورد نظرمان رسیدیم. وقتی که به کنار رودخانه دویریج رسیدیم، متوجه شدیم که دشمن کاملاً هوشیار شده و مهیای رو در رویی با ماست. بچه های عمل کننده به شکل ستونی در گل و لای خوابیده بودند و آماده دستور و شروع حمله بودند. قرار بود بچه های سپاه بیایند و پل متحرک روی رودخانه بزنند تا ما بتوانیم عبور کرده و به دشمن برسیم.
رستة شما در این عملیات چه بود؟ من در این عملیات هم فرمانده گروهان بودم. بچه های اطلاعات عملیات لشکر و چند نفر بسیچی نیز کنار ما بودند. من عادتم این بود که سرتاسر ستون گروهان را بازدید میکردم تا خدایی نکرده ستون هنگام عملیات دچار مشکل خاصی نشود. احساس کردم که عملیات ما قبل از شروع لو رفته است به همین دلیل به بچه های اطلاعات عملیات گفتم که به فرمانده لشکر خبر بدهند که عملیات لو رفته و هجوم ما بی فایده است. عبور از رودخانه یعنی از بین رفتن نیروها بدون بدست آوردن هرگونه نتیجه ای. با حرف های من مخالفت شد و به من گفتند که ما باید طبق دستور فرمانده لشکر عمل بنماییم و منتظر دستور باشیم. در این فاصله نیروهای عراق ما را زیر آتش قرار داده و مرتب بمباران می کردند. چند تن از نیروهای گروهان من مجروح و زخمی شدند. من بحثم با بچه های اطلاعات بالا گرفت و آنها سرانجام به من هشدار دادند که اگر میترسم و جا زده ام فرماندهی را به کسی دیگری واگذارم. به آنها گفتم: اگر مسئله من تنها باشد حاضرم همین الان با بیسیمچی از رودخانه عبور کنم و به دشمن بزنم اما موضوع من نیست، مسئله خون سیصد چهارصد آدم است که مسئولیتشان را به من سپرده اند. جر و بحث هایم با بچه های اطلاعات تا ساعت یک بامداد ادامه پیدا کرد. در این فاصله ما زیر آتش مدام و سنگین دشمن زمین گیر شده بودیم و تلفات قابل توجهی دادیم.
عقب نشینی کردید؟ فکر میکنم ساعت حدود دو بامداد بود که بالاخره به ما فرمان عقب نشینی دادند و گفتند که نیروها را به عقب بکشیم. اگر این فرمان دو سه ساعت قبل از این صادر میشد، ما آن همه مجروح و زخمی نمی دادیم.
بعد از عقب نشینی چه کار کردید؟ ما به عقب آمدیم و در یک کانال بلوکی که عراقی ها از پیش ساخته بودند، شروع به حرکت به عقب کردیم. کانال مثل تونل بود اما سقف نداشت. در این هنگام عراقی ها کانال را زیر آتش گرفتند و شروع به موشک باران آن کردند. من با بسیم به فرمانده مان گفتم که باید هرچه سری عتر به جای امنی پناه ببریم زیرا عراقی ها گرای ما را گرفته و نسل ما را در خواهند آورد. تا به خود جنبیدم هوا روشن شد و تا با هر بدبختی و زخمی بود خودمان را به عقب کشاندیم.
تلفات هم دادید؟ تلفات زیادی دادیم. چندین نفر از بچه های بوشهر و خورموج در مسیر عقب نشینی به شهادت رسیدند.
شب بعد از عملیات از سر گرفته شد؟ بله. شب بعد دوباره به من دستور دادند که گروهانم را آمده رزم و حمله به دشمن کنم. در قسمتی که قرار بود ما عمل کنیم عراقی ها سه سنگر نونی شکل ساخته بودند. در شب های قبل بچه های ما یک و نصفی از این سنگرهای نونی شکل را به تصرف خود درآورده بودند. قرار بود ما عراقی ها را از پشت دور بزنیم و آنها را که در یک و نیم سنگر نونی شکل باقی مانده مقاومت می کردند از بین ببریم. ما هنوز قسمت نونی شکل اول را به طور کامل دور نزده بودیم و به محل مورد نظر نرسیده بودیم که دیدم بچه های اصفهانی در حال عقب نشینی هستند. خیلی خشمگین و ناراحت بودند، از آنها ماجرا را پرسیدم. معلوم شد که غافل گیر شده اند و عراقی ها دخلشان را درآورده اند. وقتی که مرا دیدند با التماس گفتند: «اخوی تو را به حضرت عباس بروید و بچه های ما را در نونی ها از چنگ عراقی ها نجات بدهید، عدة زیادی از آنها در آنجا به محاصره دشمن در آمده اند. » بچه های ما وقتی که حرف های نیروهای اصفهانی را شنیدند به همدیگر گفتند: بچه های اصفهانی گرگ جنگ هستند وقتی آنها نتوانستند عراقی ها را پس بزنند، ما می توانیم چنین کاری کنیم. یادم است شهید هدایت احمدنیا فرمانده گروهان بود و معاون او هم شهید ابوالحسن حسن پور بود. گروهان ما به دو دسته چهل وپنج نفره تقسیم شده بود. هدایت احمدنیا به من گفت: «شما به اتفاق آقای حسن پور به جلو بروید. وقتی که به عراقی ها رسیدید ما را خبر کنید. »ساعت حوالی کی بود؟ حدود ساعت دو یا سه بامداد بود. من به همراه گروهانم به جلو رفتیم و قبل از اینکه به محل اصلی برسیم، شروع به پاکسازی سنگرهای عراقی ها کردیم. داخل هر سنگر یک نارنجک جنگی می انداختیم تا اگر نیروهای دشمن در آنجا پنهان شده اند به هلاکت برسند. متأسفانه بچه های عم لکننده ما روحیه خود را باخته بودند و از توان لازم برای چنین نبردهای سخت و نفس گیری برخوردار نبودند. حتی قبل از حرکتمان از مقر برخی از بچه ها به بهانه های دل درد و سردرد حاضر نشدند با ما به خط مقدم بیایند. وقتی که به نزدیک سنگرهای اصلی دشمن رسیدیم من به نیروهایم گفتم: یاحسین(ع)و یا زهرا(س) بگویید و حمله کنید. وقتی که وارد سنگرهای نونی عراقی ها شدیم دیدم که تعداد بسیار زیادی از نیروهای دشمن کشته و زخمی شده اند و همین طور روی زمین افتاده اند و از آنها خون میرود. معلوم شد که نیروهای اصفهانی ضربه سختی به عراقی ها وارد کرده اند. متأسفانه در همین هنگام از طرف یک نونی شکل دیگر که در دست بچه های خودمان بود، شروع کردند به طرفمان تیراندازی کردن، آنها تصور می کردند که ما عراقی هستیم. از پشت هم نیروهای عراقی که مقاومت میکردند به طرفمان شلیک میکردند و در یک آن از دو طرف مورد هجوم خودی و دشمن قرار گرفتیم. بچه های خودی شروع کردند به طرف ما موشک آ رپی جی پرتاب کردن، بالای کانالی که حرکت می کردیم گودال کوچکی بود. من با شلیک یک موشک آ رپی جی به بچه های خودمان علامت دادم که ایرانی هستیم و به طرفمان شل کی نکنند. اما دیدم فایده ندارد و آنها آتششان را روی ما قطع نکردند بلافاصله به کناری پریدم، جسد چند عراقی را برداشتم و روی هم انداختم و پشت اجساد کشته شده دشمن سنگر گرفتم. عراقی ها خیلی سنگین و چاق و چله بودند و حرکت دادنشان برای من که جثه ضعیفی داشتم خیلی دشوار بود فقط توانستم دو عراقی را روی هم بیندازم. هرطور بود تا حوالی صبح پشت اجساد عراقی سنگر گرفتیم و صبح که شد عراقی ها از کانال کناری شروع به حمله به طرف ما کردند. این را هم بگویم که ارتباط ما با بچه های گروه هدایت احمدنیا قطع شد و هر چه کردیم نتوانستیم آنها را به سوی خودمان هدایت کنم و به جای آنکه به طرف ما حرکت کنند، مستقیم به طرف نیروهای دشمن رفتند. برادر حسن پور هر چه داد و فریاد زد بی فایده بود. ناچار گفت: «فایده ای ندارد، باید خودم بروم دنبالشان ». یادم هست لب ایشان بر اثر ترکش نارنجک عراقی ها به شدت در حال خو نريزی بود اما او اعتنایی نمی کرد. من به او گفتم که نرود زیرا خطرناک است و فایده ای هم ندارد، به محض آنکه از سنگر بیرون پرید دشمن روی او رگبار بست، چند تیر خورد و از بالای تپه تا پایین آن غلت خورد و در پایین آرام گرفت و به شهادت رسید. جسدش را تا سال ها بعد نتوانستند عقب بیاورند و فکر می کنم بعد از جنگ باقی مانده استخوان هایش را پیدا کردند و به زادگاهش برگرداندند.
چند نفر از گروه چهل وپنج نفرة شما مانده بودند؟ وقتی که به دور و اطرافم نگاه کردم دیدم از آن تعداد اولیه تنها هفده هیجده نفر باقی مانده اند و مابقی شهید و یا مجروح شده اند. در این هنگام پکی گروه احمدنیا به من پیوست، تیری به حنجره اش خورده بود و خون از گلویش فواره میزد من چفیه ام را درآوردم و روی زخمش بستم. او برایم تعریف کرد که عراقی ها گروه احمدنیا را قتل عام کرده اند و اکثر گروه را شهید کرده اند. متأسفانه کالک عملیات در جیب پیراهن برادر احمدنیا بود و او هم در همین ماجرا به شهادت رسید. تنم لرزید زیرا اگر آن کالک عملیاتی به دست عراقی ها می افتاد مراحل بعدی نیز لو می رفت. تصمیم گرفتم هرطور شده به طرف جسد احمدنیا بروم و کالک را از جیبش بیرون بیاورم تا به دست عراقی ها نیفتد. تا بلند شدم که راه بیفتم یک تیر سیمینوف به پای چپم خورد. خوشبختانه استخوان پایم نشکست و تیر از میان ماهیچه عبور کرد و از آن طرف پایم بیرون رفت. در همین حین متوجه یکی از بچه های بندر ریگ به نام تیرک شدم که موج گرفته بود و داشت همینطور شلیک هوایی میکرد. خواستم به راهم ادامه بدهم اما دیدم نمیتوانم، قدم از قدم بردارم. در همین هنگام عراقی ها حلقه محاصره را دورمان تنگتر کردند و با موشک آ رپی جی به جانمان افتادند. تنها کاری که کردم فریاد زدم: بچه ها عقب بنشینید. ما با بچه های خودمان که در نونی شکل دیگر بودند حدود پنجاه متر فاصله داشتیم. خوشبختانه روز شده بود و آنها ما را شناخته بودند که عراقی نیستیم. بچه ها بلافاصله شروع به عقب نشینی کردند. من تا خواستم حرکت کنم یکی از مجروحان دشمن که روی زمین نزدیک من افتاده بود نارنجکی کشید و جلو پایم انداخت، من متوجه آن نارنجک نشدم و یکی از رزمندگان بندر ریگی همراهم به نام محمد رمضانی متوجه شد. فریاد زد: «مرتضی جلو پایت نارنجک انداخته اند ». خوشبختانه نارنجک داخل گوی افتاد و منفجر شد. گودال ضربه اصلی انفجار نارنجک را گرفت اما موج انفجار به من خورد و به شب یکه چشمم آسیب رساند و چند ترکش ریز نیز در تنم فرو رفت و چشم راستم کور شد.
وقتی که موج نارنجک خوردید چه حالی به شما دست داد؟ احساس کردم یکی از چشمانم سنگین شده است. همان موقع نفهمیدم که چه شده و تنها کاری که کردم به طرف نیروهای خودی عقب دویدم. عراقی ها تقریبا به ما رسیده بودند و اگر من فقط چند لحظه درنگ می کردم به دامشان می افتادم. هرطور بود با پای مجروح و چشم از کار افتاده و بدن ترکش خورده، خودم را به بچه های خودی رساندم. بچه ها مرا به طرف آمبولانس بردند. یکی از بچه های همرزمم نیز به نام احمد شاکر که تیر به پایش خورده بود همراه من داخل آمبولانس گذاشتند. البته این را هم بگویم که عدة زیادی از بچه ها که زخمی شده بودند به چنگ عراقی ها افتادند و دیگر ندانستم که چه بلایی سرشان آمد. مرا به درمانگاه بردند و از آنجا هم به اهواز منتقل کردند و با هواپیما به تهران فرستادند و در بیمارستان طرفه تهران بستری شدم.
چه مدت در بیمارستان بستری بودید؟ حدود سه ماه در بیمارستان بستری بودم. در آنجا چشمانم را به دقت معاینه کردند و گفتند که شب یکه یکی از چشمانم پاره شده و کاری هم نمی توانند برایش انجام دهند. برای آنکه چشمم را تخلیه نکنند مجبور بودم روزی چهارده عدد قرص کُرتن بخورم. پزشکان به من می گفتند که مصرف کُرتن حدود دوازده عارضه جانبی دارد که مهمترین آنها پوکی استخوان و چاقی کاذب است و من بر اثر مصرف بیش از حد کُرتن به اندازه یک آدم خیلی چاق ورم کرده بودم. همه لباس هایم برایم تنگ شده بود، اشتهایم به طور سرسام آوری زیاد شده بود و روزی چند بار غذا می خوردم، چنان چاق شده بودم که وقتی بعد از سه ما خواستند مرا از بیمارستان مرخص کنند، بچه ها رفتند از بازار برایم لباس خریدند.
بعد از مرخصی از بیمارستان چه کردید؟ هیچی دوباره به جبهه رفتم. من تا پایان جنگ در جبهه ماندم و وقتی که عراق در اواخر جنگ و در تابستان 1367 میخواست فاو را پس بگیرد در جبهه بودم. عراق برای پس گرفتن فاو از گاز شیمیایی سیانور استفاده کرد و عدة زیادی از رزمندگان ما با سیانور قتل عام کرد.
بعد از جنگ به تحصیلاتتان ادامه دادید؟ بله ادامه دادم. سال 1368 دیپلمم را گرفتم و در همان سال در کنکور تربیت معلم شرکت کردم و قبول شدم و به مدت دو سال در مرکز تربیت معلم آب باریک شیراز تحصیل کردم. در سال 1369 نیز به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. در سال 1374 نیز در رشته کارشناسی ضمن خدمت دانشگاه شیراز قبول شدم و موفق شدم لیسانسم را بگیرم.
چه سالی ازدواج کردید؟ در سال 1371 ازدواج کردم.
چند فرزند دارید ؟ چهار فرزند دارم، عارفه، محسن، عاطفه و نرگس.
از این که در این گفت و گو شرکت کردید، متشکرم.
منبع:
کتاب شما کی شهید شدید؟
نویسنده: سید قاسم حسینی