دیدار با شخص نامرئی !
نام و نام خانوادگي : علي بحراني
نام پدر : عبدالله
تاريخ تولد : 1344
محل تولد : چاهكوتاه
ميزان تحصيلات : دوم راهنمايي
شغل پشت جبهه : بيكار
وضعيت تاهل : مجرد
عضويت : بسيجي
تاريخ شهادت :61/8/11
محل شهادت :عين خوش
محل دفن :بوشهر
راوي: خواهر شهيد
علي پسر بسيار مستعد و كوشايي بود. او از بچگي به دنبال كار و تلاش بود و در برابر ما احساس مسئوليت ميكرد. اوقات فراغتش را در باشگاه ورزشي نيروگاه بوشهر ميگذراند و در اغلب مسابقات ورزشي مقام اول را كسب ميكرد.
مربي آنها ( آقاي درويشي ) او را خيلي دوست داشت و هميشه سعي ميكرد با هداياي زيبايي كه برايش ميخريد، او را به ورزش تشويق كند.
اوايل جنگ بود و عراق قصد داشت بوشهر را بمباران كند. علي براي كمك كردن به بچههاي نيروي هوايي تا نيمههاي شب بيرون از خانه بود و به كمك آنها گونيها را پر از خاك مينمود و با گونيهاي پر شده، سنگرسازي ميكرد. او بعد از اينكه كارش تمام ميشد، به همراه ديگر بچهها در جلسات بسيج شركت ميكرد.
يادم ميآيد در ماه مبارك رمضان، هنگام افطار، نان و چايي ميخورد و به من ميگفت: «نميخواهم زحمت بكشي و براي من غذا درست كني. ميخواهم ثواب روزه گرفتنم دو چندان شود. آخر اگر تمام روز هم گرسنه و تشنه بمانم، ولي در عوض موقع افطار يك دل سير غذا بخورم، ديگر روزه گرفتنم فايدهاي ندارد.»
يكي از دوستانش براي ما تعريف ميكرد:
در منطقهاي كه ميجنگيديم ، علي بارها از ديدار با شخصي نامريي صحبت ميكرد. او ميگفت حتي خودم هم چند بار ديدم كه علي در خلوت با خودش حرف ميزند. بعضي اوقات هم از ما ميپرسيد كه شما وجود كسي را در اينجا حس نميكنيد؟! و ما با تعجب به وي جواب منفي ميداديم.
بالاخره يك شب به ما گفت كه مدتي است با يكي از وارستگان ارتباط دارد! ما آن شب حدس زديم كه ايشان با مولايمان، آقا امام زمان (عج) ديدار داشته ولي نميخواسته اين راز را افشا كند!»
برادرم در كازرون دوران آموزشي قبل از خدمت را ميگذراند كه يكدفعه مرخصي گرفت و به خانه برگشت و به ما گفت: «امام حسين (ع) مرا طلبيده، فكر ميكنيد يك روز بتوانم به كربلا بروم!» گويا خواب ديده بود. ما در جواب او به گفتن انشاءالله بسنده كرديم و او كميآرام گرفت.
علي قبل از ماه محرم به جبهههاي نبرد اعزام شد و در روز يازدهم يا دوازدهم محرم بود كه به درجهي رفيع شهادت نائل آمد و طبق وصيتش او را در گلزار شهداي «بهشت صادق» بوشهر به خاك سپردند.
راوي: علي جمالي
ما از دوران كودكي با هم دوست بوديم. وي از بچّگي در كار كشاورزي به پدرش كمك ميكرد و بسيار فعال و پرتلاش بود. با اينكه خيلي دوست داشت در بازيهاي ما شركت داشته باشد ولي به دليل گرفتاري و مشغلهي كاري زياد، اغلب نميتوانست با ما بازي كند.
وقتي مسابقه داشتيم براي اينكه پدرش اجازه دهد تا علي هم با ما بيايد، با همهي بچهها از صبح زود به زمينشان ميرفتيم و تا ظهر به پدرش كمك ميكرديم تا بتوانيم براي بعد از ظهر از او اجازهي مرخصي علي را بگيريم.
چه روزهاي خوبي بود! به خاطر ميآورم يك روز صبح براي چيدن «كاكُل» ـ ( نوعي سبزي محلي است ) ـ به كنار رودخانهاي كه در سه كيلومتري غرب روستا قرار داشت رفتيم ، مشغول چيدن «كاكل» بوديم كه ناگهان متوجه شديم ماشيني ارتشي دارد به طرف ما ميآيد.
چون آن موقع بچه بوديم، خيلي ترسيديم و به سمت منزل علي دويديم. آن ماشين نيز ما را دنبال كرد. وقتي به منزلشان رسيديم، در حالي كه نفس نفس ميزديم به پدر علي گفتيم:
ـ ماشين ما را تعقيب كرده و بيرون در حياط ايستاده است!
او بلافاصله به در حياط رفت و از راننده ماشين و همراهش كه هر دو سرباز بودند، پرسيد:
ـ كاري داشتيد؟
يكي از آنها گفت:
ـ ميخواهيم به روستاي «سمل» برويم؛ ولي راه را بلد نيستيم. ميخواستيم از بچهها بپرسيم كه فرار را بر قرار ترجيح دادند و ما هم ناچار شديم به دنبالشان بياييم.
پدر علي راه را به آنها نشان داد و ما از اينكه بيدليل از آنها ترسيده بوديم، بينهايت شرمنده شديم.
آن روزهاي بيخيالي گذشت و ما بزرگ و بزرگتر شديم؛ تا اينكه جنگ شروع شد. در همان روزهايي كه همه در تب و تاب پاسداري از خاك وطنشان بودند و به اين منظور داوطلبانه به جبهههاي نبرد ميرفتند، من و علي نيز از ديگران مستثني نبوديم و مدتي بود كه منتظر فرصتي بوديم تا ما هم در اين امر الهي حضوري موثر داشته باشيم و بالاخره آن روز فرا رسيد.
هر دوي ما را به بوشهر فرستادند و از آنجا به اهواز اعزام شديم. يك روز در اهواز مانديم و پس از تقسيمبندي، ما را كه جزء لشكر 19 فجر بوديم به منطقهي عملياتي «جزيره مجنون» اعزام كردند. در آن جا غوغايي برپا بود. از زمين و آسمان آتش ميباريد. همه چيز بوي خون و باروت ميداد. شب و روز نداشتيم؛ ولي با تمام قوا در مقابل دشمن ايستاديم و از هيچ چيز و هيچ كس هراسي به دل راه نداديم.
علي جزء رزمندگان دلير و شجاعي بود كه در مقابله با دشمن از جان مايه ميگذاشت و هيچ باكي نداشت. او سرانجام در يكي از عمليات محرم موسيان جانش را از دست داد و به ملكوت اعلي پيوست. روحش شاد و يادش
گرامي باد!
راوي: عبدالحميد پولادي
علي بسيار چابك و زرنگ بود. تمام كارهايي را كه به او محول ميشد به نحو احسن انجام ميداد و هيچوقت از انجام كارها دلسرد نميشد. علاقهي زيادي به پرندگان داشت و هر وقت به صحرا ميرفت به تماشاي پرندگان ميپرداخت و از ديدن آنها لذت ميبرد.
من و علي بيشتر اوقات با هم بوديم و حتي شبها نيز كنار هم ميخوابيديم و لحظهاي از هم جدا نميشديم.
زماني كه علي به بوشهر رفت، ديگر خبري از او نداشتم؛ تا اينكه پس از مدتها خبر شهادتش را شنيدم و بسيار ناراحت شدم.
راوي: محمود نخست
وي در خانوادهاي مذهبي و با تقوا پرورش يافت. در 5 سالگي دست سرنوشت، مادرش را از او گرفت و زير سايهي پدر و برادرش بزرگ شد. ما در دوران ابتدايي در چاهكوتاه با هم همكلاس بوديم اما او به دليل فقر مالي نتوانست به تحصيلاتش ادامه دهد و به همين خاطر مشغول به كار شد و با تلاش شبانهروزي، درآمد زندگي خود و خانوادهاش را به دست ميآورد.
جنگ ايران و عراق كه شروع شد، او 16 ساله بود. عشق به نظام و رهبر عظيمالشأن انقلاب باعث شد كه وي تصميم بگيرد به سوي جبهههاي نبرد بشتابد. هنوز يك سال از شروع جنگ نگذشته بود كه از طرف بسيج بوشهر، هر دو به مركز «شهيد دستغيب» كازرون رفتيم و پس از گذراندن دورهي آموزشي به جبههي جنوب كشور اعزام شديم.
چون علي جواني خوشبرخورد و خوشاخلاق بود، بچههاي رزمنده همگي شيفتهي اخلاق وي شده بودند و سعي ميكردند كه با او طرح دوستي بريزند. او بيشتر مواقع با آرامش منحصر به فردي كه داشت، در خلوت به راز و نياز با خداوند متعال و عبادت ميپرداخت. در آن چند ماهي كه ما در جمع گردانهاي پياده از لشكر 19 فجر تيپ «امام سجاد (ع)» بوديم، حتي يك نفر هم پيدا نميشد كه كوچكترين گلهاي از او داشته باشد. همه از رفتار و كردار او راضي بودند و خيلي دوستش داشتند.
يك شب توفاني شديد درگرفت و همزمان با گلولههاي دشمن از آسمان هم باران و تگرگ ميباريد ، در اين اوضاع و احوال دستور رسيد كه عملياتي در شرف وقوع است و بايد اسلحه و مهماتها را تحويل بگيريم و آماده باشيم. ما پس از خوردن شام منتظر دستور عمليات مانديم.
در آن شب، علي شور و حال خاصي داشت و چهرهاش به قدري نوراني شده بود كه زبان از بيان آن قاصر است. هنوز به ياد ميآورم كه از من پرسيد:
ـ فكر ميكني بالاخره در اين عمليات، شهادت نصيب ما خواهد شد؟
و من در جوابش گفتم:
ـ هر چه خدا بخواهد، همان ميشود.
بالاخره فرمانده دستور حركت داد و ما به طرف مناطق «عينخوش»، «دهلران» و «موسيان» به راه افتاديم و عمليات «محرم» آغاز گرديد. در آن عمليات، رودخانه پر از آب شده و پل روي آب به خاطر عبور تانكهاي دشمن تخريب شده بود. پيشروي ما با مشكل مواجه شده بود؛ ولي به هر ترتيب از رودخانه عبور كرديم. من پس از آن ديگر علي را نديدم. فرداي آن روز من بر اثر اصابت تركش، مجروح و به بيمارستان منتقل شدم. زماني كه از بيمارستان مرخص شدم و به خانه برگشتم، به من گفتند كه علي شهيد شده است. آري، او رفت و جاودانه گرديد و به راستي كه مصداق اين آيهي شريفه شد كه «ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله اموالتا بل احياء عند ربهم يرزقون.»
راوي: جعفر با وفا
سال 1356 بود كه علي به همراه برادر بزرگش احمد و خواهرش مريم از چاهكوتاه به بوشهر نقل مكان كردند. در آن زمان، من دوران سربازيام را در شهر ديگري ميگذراندم. وقتي با خانوادهام تماس گرفتم، به من گفتند كه فرزندان عبدالله در منزل ما هستند و يكي از اتاقهاي منزلمان را به آنها اجاره دادهايم. من از اين كار خانوادهام بسيار خوشحال و مسرور گرديد.
آن موقع علي 12 ساله بود و در كلاس دوم راهنمايي درس ميخواند و از آنجا كه روزها كار ميكرد تا كمك خرج برادرش كه سرپرستي آنها را به عهده گرفته بود باشد، شبها درس ميخواند و به مدرسهي شبانه ميرفت.
من و علي هر دو ماهيگيري را دوست داشتيم و وقتي من بوشهر بودم، اغلب با همديگر به دريا ميرفتيم و با دست پر به خانه بر ميگشتيم.
يك روز كه براي صيد ماهي به دريا رفته بوديم، با اينكه شب شده بود ولي ما هنوز حتي يك ماهي هم نگرفته بوديم. ديگر داشتيم نااميد ميشديم كه يكدفعه علي به من گفت:
ـ مثل اينكه ماهي بزرگي به قلابم افتاده، كمكم ميكني تا آن را از آب بيرون بكشيم؟
من همانطور كه به او كمك ميكردم، برايش توضيح ميدادم كه بايد چكار بكند تا قلاب بهتر در دهان ماهي بنشيند و ديگر فرصت فرار كردن را به ماهي ندهد. در همين اوضاع، ناگهان نخ ماهيگيري بريده شد و ماهي به آن بزرگي از دستمان فرار كرد.
گويا آن روز قسمت ما نبود كه روزي خود را از دريا بگيريم؛ براي همين هم وسايلمان را جمع كرديم و دست از پا درازتر به خانه برگشتيم. هنگامي كه جنگ شروع شد،علي 14 ساله بود. او هميشه ميگفت: «دلم ميخواهد به مملكت و مردم مملكتم خدمت كنم؛ و چه خدمتي بالاتر از دفاع از مملكت!» ولي به خاطر سن كمش به او اجازهي حضور در جبهههاي نبرد را نميدادند.
مدتي گذشت تا اينكه بالاخره تصميم گرفت درس و مدرسه را رها كرده و به هر ترتيبي شده عازم جبهه شود. به هر زحمتي كه بود توانست موافقت مسئولين را براي اعزام جلب كند. زماني كه با اعزام او موافقت شد از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد. پس از گذراندن دوران آموزشي، به بوشهر برگشت و به خانهي ما آمد و در حاليكه غروري خاص در چشمانش موج ميزد به من گفت: «دو روز ديگر به جبهه ميروم. احساس ميكنم مسئوليتي سنگين بر دوش من گذاشته شده و بايد از عهدهي اين مسئوليت خطير بر بيايم.»
روزي كه ميخواست عازم شود، به شوخي به او گفتم:
ـ خدا به همراهت، فقط مواظب باش يك وقت شهيد نشوي! و او با همان لبخندي كه بر روي لبانش نقش بسته بود، به من جواب داد: ـ مگر ميشود به جبهه رفت و انتظار شهادت را نداشت!
آن روز علي رفت و پس از مدتي خبر شهادتش را براي ما آوردند. حدود ساعت 11 قبل از ظهر بود كه دو تن از رزمندگان به در خانهي ما آمدند و سراغ احمد، برادر علي را گرفتند. وقتي احمد آمد، از او عكس علي را خواستند. و ما همان موقع فهميديم كه علي شهيد شده است.
راوي: غلامحسين سلامي
روزي كه من و علي براي نامنويسي به بسيج مركزي بوشهر مراجعه كرديم، آقاي عوض بختياري به ما گفت كه برويد و چند روز ديگر بياييد. چند روز بعد دوباره به بسيج مركزي بوشهر مراجعه كرديم و اين دفعه اسم ما را نوشتند و ما هم جزء داوطلبان اعزامي به جبهههاي جنگ شديم.
هنگاميكه زمان اعزام ما فرا رسيد، ابتدا ما را براي گذراندن دوران آموزشي به كازرون فرستادند و در پادگان امام رضا (ع) مستقر كردند. ما جزء تيپ «المهدي (عج)» بوديم و فرماندهي تيپ ما آقاي «اسلامينسب» بود. حدود يك ماه در آنجا آموزش ديديم و پس اينكه دو سه روز براي مرخصي به شهرمان آمديم، دوباره به پادگان برگشتيم.
از آنجا با اتوبوس به انديمشك و دزفول رفتيم و پس از اينكه ما را توجيه كردند، ما را به منطقه «عين خوش» اعزام نمودند. حدود يك ماه در آن منطقه بوديم. در طول اين مدت با خلق و خو و علايق علي بيش از پيش آشنا شدم. وي علاقهي زيادي به خواندن سورههاي قرآن داشت؛ مخصوصاً براي سورههاي مباركهي «الرحمن» و «ياسين» اهميت خاصي قائل بود.
علي به پوشيدن لباسهاي تكاوري علاقهي فراواني داشت و اسلحهي كلاشينكف را به ديگر اسلحهها ترجيح ميداد و هميشه سعي ميكرد كلاش به دست در مقابل دشمن ظاهر شود.
يادم ميآيد در عمليات محرم براي پيشروي به سمت دشمن بايد از رودخانهي «كرخه» عبور ميكرديم؛ ولي چون عراقيها پل روي آن را تخريب كرده بودند، حركت ما به سمت دشمن با مشكل مواجه شد. بالاخره به هر سختي و مشقتي بود از رودخانه عبور كرده و به تپههاي ماهوري رسيديم. سپس از آنجا وارد منطقهي نبرد شديم و پس از مقابله و مبارزه با نيروهاي بعثي عراق، توانستيم بعضي محورها را تصرف كرده و غنيمتهاي زيادي نيز از دشمن بگيريم كه در بين غنايم، اسلحههاي كلاشينكفِ نوي ديده ميشد كه نظر همه را به خود جلب ميكرد. علي كه خيلي از كلاشها خوشش آمده بود، مدام آنها را بررسي ميكرد و ميگفت: «عجب اسلحههايي! مخصوص كشتن عراقيهاست!» همان روز غنايم جنگي را به عقب منتقل كرديم و علي در حسرت كلاشها ماند!
ما قبل از آمدن به خط مقدم، به عنوان نيروي پشتيباني عمل ميكرديم، ولي از آنجايي كه علي براي رفتن به خط مقدم اصرار داشت، بالاخره او را به خط مقدم فرستادند. وي در مبارزه با دشمن رشادتها و دليريهاي بسياري از خود نشان داد و با اينكه سن كمي داشت، جرأت و شجاعت در وجودش موج ميزد.
در همان عمليات، يك روز صبح، هنگامي كه در حال پيشروي به سوي تپهها بوديم، خبر شهادت علي بحراني را به من دادند. با اينكه از شنيدن اين خبر بسيار اندوگين شدم، ولي چارهاي جز ادامهي پيشروي نبود.
خيلي دلم ميخواست در مراسم تشييع پيكرش شركت كنم، ولي به دليل اينكه مرخصي نداشتم، نتوانستم. عدم شركت در مراسم علي به خاطر حضور در عمليات، در ذهنم بود و مرا ناراحت ميكرد، تا اينكه در يكي از حملات رژيم بعثي زخمي شدم و پس از يك ماه بستري شدن در بيمارستان فاطمي شهر قم، به خانه برگشتم. آن موقع بود كه توانستم به منزلشان رفته و به خانوادهاش تسليت بگويم؛ تا قدري دلِ دردمندم را تسكين دهم.
راوي: حاج كرم سلامي
او پسرِ كاري و زرنگي بود و در مقابل همهي دوستان، آشنايان و كلاً مردم وطنش احساس مسئوليت ميكرد. با اينكه سنش كم بود، عشق و علاقهي وافرش به امام امت و نظام او را واداشت تا به فتواي امام گوش جان بسپارد و براي رفتن به جبهه خود را آماده كند. چون آقاي كرم پلنگيزاده مسئول جمعآوري و اعزام نيرو بود، پس از اصرار و پافشاري فراوان، علي بالاخره توانست رضايت او را جلب كند و با وجود سن كم عازم جبهههاي جنگ شود. زماني هم كه در جبهه بود، اصرار داشت كه به خط مقدم برود و از نزديك با دشمن جنايتكار مبارزه كند. اغلب فرماندهان معتقد بودند كه افراد كم و سن و سال و بيتجربه نبايد به خط مقدم اعزام شوند و اين بزرگترين مانع بر سر راه او براي حضور در خط مقدم بود؛ اما او با نظر آنان موافق نبود و ميگفت: «زماني كه دين و ميهن ما در خطر است و بايد با متجاوزگران بجنگيم، ديگر بزرگ وكوچك معنا ندارد و همه بايد بجنگند.»
وي در زمينهي علوم ديني بسيار تبحّر داشت و به قرائت قرآن كريم علاقه نشان ميداد؛ حتي در جبهه هم اگر فرصتي به دست ميآورد، بر يادگيري بهتر قرآن و صحيحخواني آن اسرار ميورزيد. او به تيراندازي نيز خيلي علاقه داشت و سعي ميكرد در تيراندازي مهارت پيدا كند. او براي درست نشانه گرفتن، شبانهروز تمرين ميكرد و در اين امر آن قدر ماهر شد كه مي توانست چشم بسته هدف را نشانه بگيرد. علي در باز و بسته كردن سلاحش هم بسيار سريع عمل ميكرد و در آموزشهاي رزمي، مخصوصاً سينهخيز و دويدن رقيب نداشت. هنگامي كه به شهادت رسيد، همرزمانش از اين كه يكي از ياران خوب خود را از دست داده بودند بسيار ناراحت بودند و ميگفتند:
هيچ كس نميتواند جاي خالي او را براي ما پر كند. هنگامي كه پيكر مطهرش را تشييع ميكردند، از آشنايان و نزديكان گرفته تا دوستان و همرزمانش همه در مراسم تشييع پيكر او شركت كردند. پس از تشييع پيكر وي، بنا به وصيتنامهي خودش، پيكرش را در گلزار شهداي «بهشت صادق» بوشهر به خاك سپردند.
راوي: عبدالله پلنگيزاده
وقتي علي به مدرسه ميرفت، يك روز پيش من كه در مقر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بودم، آمد و به من گفت: ـ ميخواهم به جبهه بروم!
او دو برگ فرمي كه در دستش بود را به من داد و از من خواست كه آنها را برايش تكميل كنم. از آنجايي كه سنش كم بود، ترديد داشتم كه فرم را برايش پر كنم يا نه! همان موقع خوشبختانه خواهرش با من تماس گرفت و به من گفت:
ـ فرم را پر نكن! او كم سن و سال است. نميتواند به جبهه برود.
روز بعد علي نزد من آمد و وقتي كه فهميد فرم را تكميل نكردهام و خواهرش هم به من زنگ زده و با رفتنش به جبهه موافق نيست، خيلي ناراحت شد. همان موقع نزد خواهرش رفت و پس از جلب رضايت او، دوباره پيش من آمد. هنگامي كه او را براي رفتن به جبهه مصمم ديدم، بلافاصله فرمهايش را تكميل كردم و چون آن فرمها بايد توسط چند پاسدار تأييد ميشد، پس از تأييد فرمها، آنها را به برادرم كرم پلنگيزاده كه مسئول اعزام نيرو بود دادم تا كارش را سريعتر بياندازد. روزي كه به جبهه اعزام شد، بسيار خوشحال بود و از من خيلي تشكر كرد. بعد از رفتنش ديگر خبري از او نداشتم تا اين كه يك روز هنگامي كه مشغول وضو گرفتن در مقر سپاه بودم به من گفتند: شخصي پشت در سپاه ايستاده و ميگويد خبري برايت دارد.
بلافاصله او را پذيرفتم. پسري كوتاه قد بود و تشويش و اضطراب در چهرهاش موج ميزد. از من پرسيد:
ـ با علي بحراني نسبتي داري؟
و پس از شنيدن جواب مثبت به من گفت:
ـ او شهيد شده است!
و پس از اينكه خبر را به من رساند، از من خواست كه به خانوادهاش اين موضوع را اطلاع بدهم. همان موقع سوار موتورسيكلت شدم و به خانهي برادرش «احمد» رفتم. او مشغول بنايي بود و از ديدن من در آنجا آن هم وسط روز بسيار تعجب كرد. وي را كناري كشيدم و به او گفتم:
ـ برايت خبري دارم. علي زخمي شده است.
او با غم و اندوه به من نگاه كرد و گفت:
ـ ولي من خواب ديدهام كه علي شهيد شده!
مانده بودم چگونه از زير نگاههاي پرسشگر و كنجكاو او فرار كنم كه خدا كمكم كرد و همان موقع پاسداري به درِ خانهشان آمد و خبر شهادت علي را به احمد، برادرش داد و اين بار سنگين از روي دوش من برداشته شد.
منبع : بنیاد شهید و امورایثارگران استان بوشهر