خاطرات;
يکشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۳۳
شهید شهسوار تندید در تاریخ 1332/5/3 در روستای دردان ـ دشتستان به دنیا آمد.بعد از خدمت مقدس سربازی ازدواج کرد و بعد از تولد فرزند پنجم آماده رفتن به جبهه می شود و در تاریخ 1364/11/23 به شهادت رسید.
شهید شهسوار تندید از زبان پسر 

 

خاطرات شهید

از زبان فرزندش (علیرضا)

 

شوق یار

 

چه شوقی داشت و چه عشقی . دلش به وسعت دریا بود و خیالش درون قایقها تا عمق خاک جنوب پر می‌کشید. اصلاً خیال ماندن نداشت می‌گفت :به دنیا نیامده تا بماند می‌رود تا عرش خدا را بوسه زند .

دلش آزارش می‌داد ، هی بهانه می‌گرفت و عشق را طلب می کرد . دل بود دیگر کارش نمی‌شد کرد او را به وصال یار می‌کشید ، به بهشتی که ضرب آهنگ و رقصش دو تن ملائک دویدن می‌گرفت .

حلقه ای بر گردنم افکنده دوست    می کشد آنجا که خاطر خواه اوست

 

 

وداع یار

 

انگار همین دیروز بود که با بوسه‌ای از ما جداشد همه چیز بوی جدایی می داد و من ، خوشبختی را می دیدم که اشک شوق در چشمانش می‌رقصید . پدرم را می‌گویم یار زندگیم را می‌گویم آه که چه خوشبخت شد . حالا که چشم باز می‌کنم همه چیز در نگاهم یادواره اوست همه جا بوی عطر او می‌پیچد . همه  جا ، همه جا اشک من می‌چکد . هنوز یادم نرفته با کمک مادرم چگونه خانه را بنا کردند و چگونه با بضاعت کمی که داشتند لبخند رضایت میزدند . اصلاً به تنها چیزی که نمی اندیشیدند مادیات بود . فقط آرزوی پیشرفت من و خانواده‌ام را داشت. تازه زندگی ما شکل گرفته بود و در خانه نو ساخته خود پایی دراز کرده بودیم که پدر با ساختن این خانه به فکر ساختن خانه‌ای دیگر افتاد خانه‌ای که تند باد حادثه و زمان آنرا در هم نکوبد خانه‌ای که با قطره های خونش بنا می شد .

 

 بخشش یار

 

قبل از اعزام به جبهه هم به فکر نیازمندان بود و یک کت به مادرم داد که به نیازمندی بدهد نمی‌دانم ولی شاید در دل از خداوند میخواست که روزی ما نیازمند کسی نشویم . به مادر بزرگم گفته بود که این بار بر نمی‌گردد . گفته بود این‌را خواب دیده است .

اصلاً نیازی نبود که بگوید چرا که همه چیز حکایت از نیامدن می‌کرد . برق نگاهش بوی فواره تنش حتی غریبی کوچه حتی دلتنگی خانه همه و همه حاکی از این بود که برگشتی اگر در کار هست به سوی گلزار شهدا است . آری نیاز به گفتن نبود او خواب دیده بود و ما به واقعیت می‌دیدیم که تمام عمرمان از پیش چشمانمان نور می‌شود او خواب دیده بود و ما تعبیر آنرا .

 

 نهضت یار

 

گرمای جنوب توی دلش ولوله انداخته بود نی نوای گلویش فریاد می‌کشید تا از فرات خیالش مشتی آب بردارد اما ننوشد چون تشنه لب رفته بود . مشک نگاهش سوراخ شده بود .

 

 

دیدار مجدد با یار

 

شبی بود بی نهایت دل تنگ : مادرم می‌گفت و من می‌نوشتم . بعد از حرفهای مادرم نوبت به حرفهای خودم شد و از دلتنگی های خودم نوشتم از اینکه چه مدتی است که ما را بی خبر گذاشتند . فردا صبح نامه را به بسیج بردم و گفتم این نامه را در جبهه به پدرم برسانید آن بسیجی نامه را گرفت نگاه به نام گیرنده نامه کرد و رویش را به جانب دیوار کرد بغض گلویش را خورد و گفت : به زودی می‌آید به زودی .

و من بیخبر از اینکه پدر آمده است اصلاً چرا من نفهمیدم چرا بوی ریحان و سبزه به مشامم غریب نیامد چرا اشک های کوچه را ندیدم  بوی پدر فضای شهر را گرفته بود و من نمی دانستم وبا خوشحالی از بسیج بیرون آمدم تا خبر آمدن  پدر بزودی را به مادرم بدهم و مادرم را دیدم که مات و مبهوت که در کنج خانه افتاده و نگاهش به جایی است و به هیچ جا .

 این همه زن توی خانه ما چه می‌کنند . این همه شیون و زاری برای چه بود . دستی به سرم کشیده شد ، بوی یتیمی به هوا برخاست . داغ بچه‌های فاطمه (س) تکرار شد . طاقت نیاوردم زدم زیر گریه . دلم هوای پدر کرده بود . به مادر نگاه کردم اشک در چشمانش خشک شده بود  هنوز داغ برادر کهنه نشده بود که پرنده جانش به پرواز درآمد .

 

 

شهید سعید است و شهادت سعادت 

 

با درود فراوان به سالار شهیدان و پیشگاه مقدس شهیـدان راه آزادی وطن و سربازان گمنام حضرت مهدی (عج) قبل از هر چیز سپاس فراوان فـدای عزیزان و دل سوختگانی می‌کنم که چنین فرصتهایی را در اختیار قلمها می نهند  تا شاید یکی از هزار برگ وصف‌ نا‌پذیر این عزیزان به رشته تحریر در آید .

من به نوبه خود حضور کم فروغ خود را در این زمینه ، نه از بابت مسابقه ،که از بابت پاس داشت شهیدی که پدرم بود و یاد مان عزیزانی که خود را فدای اسلام و وطن نمودند ،دست به چنین نگارشی بردم . با توکل به در گاه یزدان سعی وافر  می نمایم از چنین فرصتی استفاده برده و دین خود را ادا می نمایم .

پاییز با ترنم دلگیرش فضای شهر را پوشیـده بـود و انسـان را در یک رخـوت سوزنـاک فرو می برد ، جنگ نعره های شدیدی را به اهتزاز در آورده بود و اعزام پشت اعزام بود که فضای شهر را به سیطره خود کشیده بود ، یادش بخیر آن مارش خاطره انگیز جنگ و بعد صدای آشنای رادیو :« هموطنان غیور . » آن سالها تماشای ماشین‌های خاکی رنگ و سربازان بی‌دریغی که از سر و کول همدیگر بالا رفتند و تنها دعایشان پیوستن به ذات حق بود ، برای همه ما میسر بود .

 هنوز هم وقتی چشم‌ها‌یم را می بندم و به آن سالها بر می‌گردم  حلقه‌های مداوم اشک از گوشه چشمانم فرو می‌چکد سال ۶۴ بود و پدرم تازه از کویت برگشته بود . هدایـای او وعطر تن زحمت کشیده‌اش شوق را در چشمانم زنده کرد . شتاب زدگی مرموزی در کارهایش بود و با ذوقی که تمام وجودش را احاطه کرده بود و به تقلا افتاده بود ، انگار در پی گم گشته‌ای می‌گشت ، حیران و مشتاق بود .

از کویت پیشنهاد اقامت و کاری مناسب به وی شده بود و او آمده بود که همگی بـا هم بسوی یک زندگی دیگر بار سفر را ببندیم اما در کویت به برادرش پیغام داده بود که برای کار مهمی به ایران می‌رود و آنگاه با خانواده بر می‌گردم جمله « یک کار مهمی دارم » ورد زبانش شده بود تا اینکه از گوشه و کنار فهمیدم که پدرم برای رفتن به جبهه اسم نوشته است . ما بچه بودیم و سن مان ایجاب نمی‌کرد مفهوم جملات پدر را بفهمیـم ، فقط گاهی ترسی موهوم در رگهایمان می‌دوید  .

 پس از مدتی عاشقـان حک شده ، بسوی معبود خود احضار شدند اما با کمال نا‌بـاوری‌ نامی از شهسوار تندید نبود . با شنیدن این خبر درد نامحسوسی در اعصاب پدرم جاری شد و هر چه مادرم می گفت که شاید قسمت نبوده یا شاید مصلحتی در کار است به گوشش نمی رفت با ناراحتی و عجله به سوی مرکز اعزام رفت و گلایه‌مند شد که چرا او را از این موهبت الهی محروم ساخته اند و با هزار مکافات اسم خود را در ردیف عاشقان حسینی ثبت کرد .

روز رفتن فرا رسیده بود و او چنان به وجد آمده بود که اشکهای مادرم را سرازیر کرد . حضور پروانه وار ما به دورش و نگاههای ملتمسانه که دوست داشتیم روزی از همین در که می‌رود با همان عطر تن خشبویش بر گردد، او را واداشت که دست محبتش را به سر و روی ما بچه‌های قد و نیم قدش بکشد وبا قلبی مطمئن از راهی که در پیش گرفته بود رهسپار می شود .

 اعزام از جایگاه نماز صورت گرفت . پس از  مراحل مقدماتی چند ساعتی را استراحت دادند که رزمندگان به خانه های شان برگردند و در کنار خانواده آخرین دیدارشان را در کنار سفره معطر به انجام برسانند . راستی آخرین نهاری که با پدرم خوردم هنوز برایم تازگی دارد .

قبل از رفتن پدرم مرا به آشپزخانه برد و دستی بر سر و رویم کشید و آنگاه از من خواست که سرپرستی این خانواده را به عهده بگیرم و در غیاب او کارهای پدری را انجام دهم . من آن زمان کلاس سوم ابتدائی بودم ، با این حرف هیجان بر انگیز پدرم ، از همان کودکی از همان زمانی که بچه‌ها در کوچه داد و بیداد می کردند و بازی می‌کردند از همان روزی که بچه‌ها دست به دست پدرشان برای خرید اول سال میرفتند از همان روز که پدرها سر سفره‌ عید اسکناسهای خشک را از لای قرآن به بچه‌ها‌یشان هدیه می‌دادند مسئولیت خانه را بر شانه‌ام حس کردم خداحافظی با گامهای سنگینش به جمع ما پا گذاشت و آخرین بدرقه جایگاه نماز بود .

 پدرم خیلی سعی کرد دل ما را بدست بیاورد و با وعده های شیرین ما را به آینده و سفر کویت دلخوش می کرد اما من با تمام کودکی‌هایم حس می‌کردم دروغ میگوید . حالت چشمانش حاکی از بر نگشتن بود و این حقیقتی بود که می رفت به وقوع بپیوندد . خسته و کوفته به سوی خانه بر گشتم .

در خانه را که گشودم جای خالیش را بی رحمانه حس کردیم ، دلمردگی محض در روح خانه موج میزد و هر کدام از ما سعی می کردیم به نوعی خودمان را گول بزنیم . صفحات روزگار همین طور ورق میخورد و زمان شتابان می‌گذشت ، اخبار جنگ را جدی تر دنبال می کردیم و هر روز از شنیدن رشادتها و پیروزی‌های رزمندگان صدای هورای ما همراه با نماز شکر مادرم ادغام میشد ، هنوز هم حال و هوای آن روزها در سرم هست .

 بیست و دوم بهمن ماه پیروزی خون بر شمشیر را جشن گرفتیم عمق این مهم در روح کودکی‌هایمان رسوخ کرده بود و ما با صدای کودکانه و مشت‌های گره خورده کوچکمان سهم خود را در دفاع از ارزشها و یادگارهای اسلام اعلام می‌داشتیم . خیابانها دم کرده بود شهر با صدای نازک بچه‌ها به لرزه می افتاد و زمین زیر قدمهایمان بغض می ترکاند فردای آن روز از مدرسه به سوی خانه مادر بزرگم راه افتادم ،هنوز کوله پشتی را از جا در نیاورده بودم که پسر عموی پدرم خبر شهادت پدرم را دو دستی تقدیم ما کرد .

سرم دوران پیدا کرده بود از عمق مساله آگاه نبودم و روح کودکی‌ها اجازه نمی‌داد همه چیز را به وضوح بفهمم . با عجله بسوی خانه دویدم و زنهای سیاه پوش و گریه های بریده ، بریده اقوام و گوشه نشستن غریبانه برادران و خواهران کوچکم این حقیقت را برایم آشکار کرد . تبریک عرض می کنم پدر . تو مایه سرافرازی ما بودی و هستی، ماندن در اینجا شایسته تو نبود . تو خودت مردانه وصیت کرده بودی : «بدانید که من آگاهانه وبا دیدی وسیع این راه را انتخاب کردم و هیچ فشاری در این میان نبود .

من می توانستم در رفاه و آسایش زندگی کنم ولی آیا در آخرت فقط از آسایش و آرامش و لذایذ دنیا سوال می شود » روز۲۳ بهمن ، در منطقه فاو شاهد پرواز ملکوتی پدرم بودم . پیکر پاکش را از بسیج حرکت دادیم . من و حسین و حسن سه بچه کوچک در جلوی تابوت ، پدرمان را تا درگاه بهشت بدرقه می کردیم .

 

 

 

 

 

عشق  و علاقه

 

عشق و علاقه‌ای که پدر بـه امام داشت مادرم را برآن داشت که عکس امام را در کنار عکس پدر نسب کند . بهمن ماه سال شصت و چهار مسجدالنبی بندر گناوه استان بوشهر مراسم هفتم شهید شهسوار تندید . علیرضا تندید فرزند بزرگ شهید شهسوار که در آن زمان هشت ساله بود و در کلاس سوم دبستان مشغول به تحصیل شده بود. بهمن ماه سال شصت و چهار منزل شهید شهسوار تندید شب دعا در منزل شهید .

عکس مربوط به خدمت مقدس سربازی که پدر همراه با دوستانش در شهر زیبای دزفول انجام داد .سمت چپ نفر اول شهید شهسوار تندید که مردم دار و علاقه زیادی به مردم مخصوصاً بچه‌های کم سن و سال و نیازمند داشت. نفر وسط ابراهیم حلالی یکی از هم خدمتی‌های او بود و نفر بعدی هم یکی دیگر از دوستان در این عکس پدر در حالی که دست روی سر پسر بچه می‌کشد مشخص است . حسین تندید فرزند دوم شهید شهسوار تندید در حالی که گل در دست دارد در مراسم تشیع جنازه پدر شرکت نموده است و پیشاپیش مردم حرکت می ‌کند در آن زمان شش ساله بود و می رفت که با دستان کوچکش گلها را نثار پدر کند . در این عکس آقای حلالی که در زمان خدمت مقدس سربازی هم خدمت پدر بوده پشت سر حسین دیده می شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده