دستگیری از فقرا به شیوه مولا علی

يکشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ ساعت ۰۹:۲۴
برادر شهید «محمدرضا خالصی‌دوست» نقل می‌کند: «از در خانه که بیرون می‌رفت، جیبش پر از پول بود، اما وقتی برمی‌گشت، جز کرایه تاکسی چیزی تهِ جیبش نبود. روزی به دنبالش رفتم و سر از خرابه‌ای درآوردم. ترس برم داشت. کوبه در چوبیِ رنگ و رو رفته را کوبید. پیرمردی با لباس کهنه در را باز کرد و بچه قدونیم‌قد دور محمّدرضا را گرفتند. از توی گونی چیز‌هایی را درمی‌آورد و به بچه‌ها می‌داد. بچه‌ها شادی می‌کردند و من گریه.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدرضا خالصی‌دوست» بیست و چهارم شهریور ۱۳۴۰ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش علی‌محمد و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته برق درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۶۱ در فکه توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد. برادرش ابوالقاسم نیز شهید شده است.

دستگیری از فقرا به شیوه مولایش علی

نمی‌دانستم خواب بعد از مرگ را می‌گوید

هم کار می‌کرد و هم درس می‌خواند. گفتم: «محمدرضا! خسته نمی‌شی؟ یا درس می‌خونی یا داری کار می‌کنی؟ پس کی می‌خوابی؟» گفت: «چهار ساعت خواب توی شبانه روز کافیه. اونقدر وقت برای خوابیدن هست که ...» نمی‌دانستم خواب بعد از مرگ را می‌گوید.

(به نقل از خواهر شهید)

دستگیری از فقرا

باید سر از کارش درمی‌آوردم. هرچند برادرم تا آن زمان دست از پا خطا نکرده بود، اما مدتی به کارهایش مشکوک شدم. از در خانه که بیرون می‌رفت، جیبش پر از پول بود، اما وقتی برمی‌گشت، جز کرایه تاکسی چیزی تهِ جیبش نبود. اگرچه همه آن پول‌ها حاصل دسترنج خودش بود. مادرم نگران شد و گفت: «رفت و آمد‌های محمدرضا رو زیر نظر بگیرین، نکنه خدای نکرده سر از جا‌های خلاف در بیاره.» انگار منتظر چنین حرفی بودم. از طرفی چون برادر بزرگترش بودم، احساس مسئولیت می‌کردم.

با خودم گفتم: «نباید معطل کنم تا بعد‌ها پشیمان بشم.» همان‌طور که توی ذهنم داشتم محمّدرضا را محکوم می‌کردم، سر از خرابه‌ای درآوردم. محمّدرضا تند و محکم قدم برمی‌داشت. چشمم که به دیوار‌های ریخته گلی افتاد، ترس برم داشت. یعنی محمّدرضا اینجا چکار دارد؟ کوبه در چوبیِ رنگ و رو رفته را کوبید. پیرمرد قد خمیده‌ای با لباس کهنه در را باز کرد و چند دقیقه بعد سه چهار بچه قدونیم‌قد دور محمّدرضا را گرفتند. از توی گونی چیز‌هایی را درمی‌آورد و به بچه‌ها می‌داد. بچه‌ها شادی می‌کردند و من گریه.

(به نقل از برادر شهید)

محمّدرضا شده بود دختر خانه

مادر مریض بود. محمّدرضا شده بود دختر خانه. به همه کار‌ها می‌رسید. آن روز یک تشت پر از لباس را آورد توی حیاط و داشت روی بند پهن می‌کرد.

گفتم: «این همه لباس رو نشُسته جمع کردی؟» اول فکر کردم همه مال خودش است. وقتی یکی‌یکی آنها را روی بند پهن کرد، دیدم لباس بابا و مامان است.

گفت: «بابا همیشه می‌ره مسجد برای نماز. لباسش باید مرتب و تمیز باشه.» موقع رفتن بابا به مسجد، لباسش را عطر می‌زد تا خوشبو باشد.

(به نقل از خواهر شهید)

مادر با شنیدن این حرف، خنده از روی لب‌هایش محو شد

هی قربان صدقه مادرم می‌رفت و هر کاری را که می‌خواست انجام دهد، او پیش می‌افتاد. مادر چشم توی چشمش دواند و گفت: «این کار‌ها یعنی چی؟ برو سر اصل مطلب، بگو چی می‌خوای؟»

خودش را لوس کرد و گفت: «آدم مادرش رو دوست داشته باشه، جرمه؟»

مادر جواب داد: «نه.»

مادر داشت می‌رفت بیرون که محمّدرضا جلویش ایستاد و گفت: «کجا می‌ری؟» از حرفش خنده‌مان گرفت.

مادر گفت: «منظور؟»

دور مادر چرخید و گفت: «حالا بشین، کاری باشه من خودم انجام می‌دم.» 

مادر گفت: «محمّدرضا! این‌قدر حاشیه نرو، بگو اون دختر کیه و خودتو خلاص کن.»

محمّدرضا گفت: «اِ این حرف چیه؟ دختر کیه.»

مادر گفت: «پس این همه ادا و اطوار برای چیه؟»

محمّدرضا گفت: «اگه بگم ناراحت نمی‌شی؟» همه منتظر بودیم که بشنویم.

گفت: «دفترچه سربازی رو گرفتم و می‌خوام برم جبهه.»

چون برادر‌های دیگرم جبهه بودند و از طرفی مادر وابستگی زیادی به محمّدرضا داشت، یکه خورد و گفت: «چه عجله‌ایه؟ صبر کن تا برادرات بیان!» محمدرضا سرش را انداخت پایین و گفت: «تا چند روز دیگه باید برم.» مادر با شنیدن این حرف، خنده از روی لب‌هایش محو شد.

(به نقل از خواهر شهید)

او انتخاب شد

توی منطقه بودم که خبر آزادی خرمشهر را شنیدم. از خوشحالی می‌خواستم بال دربیاورم، اما شادی‌ام خیلی دوام نیاورد. خبر رسید که محمدرضا پانزده روز پیش شهید شد. کمرم شکست. چقدر لیاقت داشت. من هم جبهه بودم ولی او انتخاب شد.

(به نقل از برادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده