این خاطره به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
علیرضا در مکه شفایم داد
مکه بودیم. هنوز چند روزی نگذشته بود که مریض شدم و در رختخواب افتادم. قادر به حرکت و تکلم نبودم. یک دفعه دیدم علیرضا پیشم آمد. گردنش را کج کرد و کنار من نشست. حال خوبی نداشتم.
نمیتوانستم با او صحبت کنم. فقط به او نگاه میکردم. ده دقیقهای گذشت. علیرضا گفت: «مادر جان! پاشو، انشاالله که خوب میشی. برو زیارت کن.» بعد خداحافظی کرد و رفت. چند لحظه بعد، از جایم بلند شدم و حرکت کردم.