نگاهی به زندگی شهید صادق گنجی
شهید صادق گنجی در سحرگاه ششم اردیبهشت ماه 1342 شمسی در خانوادهای معتقد و مذهبی در شهرستان فسا چشم به جهان هستی گشود. صادق که ابتدا اردشیر نام داشت فرزند کرم گنجی بود. پدر اردشیر، ارتشی بود و به سبب مأموریت کاری از برازجان راهی فسا شده بود. او به راستی فرزند اعتقاد راسخ پدر و مادرش به مقدسات بود و آنها که داغ نخستین فرزندشان را در دومین روز تولدش دیده بودند، با نذوراتی که نثار اهل بیت(ع) کردند، اردشیر را از کمند بیماری رهانیدند و به ثمر رساندند.
اردشیر در کودکی همیشه آرام و سر به زیر، به دنبال مطالعه کتاب و نوشتن نکات و مطالب مهم در دفترش بود. با وجود این آرامش، وی از کودکی کردن نیز غافل نبود و در بازیهای کودکانه، رئیس و راهبر بچههای محله بود و او بود که دستور میداد چه بازیای، چگونه، انجام شود. اردشیر برای صادق شدن و رسیدن به کمال مطلوب، میبایست این پلههای هر چند کوچک را بگذراند. همچنان که مادر شهید میگوید: خانواده، اردشیر را به عنوان یک راهنما میشناختند.
اردشیر، کلاسهای اول و دوم ابتدایی را در دبستان فیروزآباد و کلاس سوم را در فلیون گذراند. متأسفانه دست تقدیر نگذاشت تا اردشیر، نهمین سالگرد تولدش را در کنار پدر جشن بگیرد و کرم گنجی که هنوز به چهل سالگی نرسیده بود، در 23 فرودین ماه 1351 شمسی همسر و شش فرزندش را تنها گذاشت و به دیدار معبود شتافت. اردشیر از آن پس میبایست هم برادر و بزرگتر خانه باشد و هم یاور مادر و سه خواهر و دو برادرش و هم پدر خانوادهشان. او کلاسهای چهارم و پنجم را در مدرسه خواجه خضر قدیم که بعدها حکمت نام گرفت، در برازجان گذراند و دورة متوسطه را نیز در دبیرستان فرخی سابق که امروز شهید بهشتی نامیده میشود.
اردشیر در چنین جاهایی قد کشید و گردن برافراشت و به سرو قامتی بدل شد که از میان خیل جوانان برومند نظام مقدس جمهوری اسلامی، میشد به آیندهاش امید بست. او هیچگاه در برابر ناملایمتهای زندگی سر فرونیاورد، با وجود آنکه به بیان زیبای خودش، نکاتی را اینچنین بر کاغذ نگاشته است:
چه کسی میداند غم در زندگی من چقدر سایه افکنده است. من 8 ساله بودم که پدرم درگذشت. در جبهه جنگ، جسدهای به خاک افتاده را دیدهام. فراق برادرم نادر نیز بخش دیگری است که با آن رو به رو شدم. شاید به همین دلیل است که اوقات خالی برای من بسیار با اهمیت است، لیکن هر از چند گاهی غمم عود میکند.
زندگیام توأم با انقلاب ایران است. از 12 سالگی در مبارزات انقلابی شرکت کردهام. در دوران شاه دستگیر شدم، ولی به دلیل سن کم مجازاتم نکردند. پس از انقلاب، کارهای مختلفی برای خدمت به مردم انجام دادم، زیرا پس از انقلاب، توجهها به مردم معطوف شده بود.
[برگرفته از بخشی به عنوان زندگی من به تاریخ نگارش 8/10/1368، چند ماه پیش از شهادت شهید صادق گنجی، به قلم خود شهید، کتاب سفیر، ص 38، انتشارات نورالنور، چاپ اول، 1384]
انقلاب خمینی کبیر، نهضتی صددرصد دینی و به واقع امر، انقلاب محرومان بود. شهید گنجی نیز یکی از دردکشیدهترین این محرومان بود که تلخی روزگار و سختی گذران ایام، چشمانش را نسبت به حقایق این مرز و بوم بازتر کرده بود. تقدیر الهی اینچنین برای اردشیر نوجوان رقم خورده بود که بار فراق پدر از یک سو و تلاشهای بیپایان مادر از سوی دیگر، او را به تحرکی برآمده از غیرت روزافزون وادارد و به پشتیبانی از مادر، خواهران و برادران یتیمش ترغیب کند. بدین ترتیب، اردشیر مجبور بود تا صادق شدن، همة پلهها را دو تا یکی طی کند و زودتر از موعد مرد شود؛ آن هم نه فقط نه مرد زندگی؛ که مرد میدان مبارزه و تلاش برای ساختن ایرانی بهتر...
در این راه، او هر چه از دستش برمیآمد، انجام میداد، فرقی هم نمیکرد، هم برای اهل خانه، هم برای خانهای بزرگتر به نام برازجان و جنوب و هم در افقی بزرگتر برای مردمان ایران اسلامی. در تمامی دوران مدرسه همواره شاگردی شاخص و متفاوت مینمود. هر معلم یا دبیری در نخستین برخورد، او را مستعد میدید و دوستانش او را نابغه میخواندند. به سرعت راه مطالعه کردن را آموخت و با آثار دکتر علی شریعتی و استاد مطهری همنشین شد. بحثهایش نشان میداد که قد واقعیاش فراتر از آنی است که در قامت یک نوجوان دیده میشود. اینگونه بود که به حلقة مبارزاتی حاج ماشاءالله کازرونی راه یافت. در برازجان حاج ماشاءالله را به عنوان یک مبارز قدیمی میشناختند. خانه این مرد رنج کشیده از جور عمال رژیم، همواره مسکن و مأوای مبارزین جنوب و از آن مهمتر تبعیدیهایی بود که در قامت روحانیت، به دور از شهر و دیار به مبارزه ادامه میدادند. اردشیر که هم سن و سال فرزندان مبارز حاج ماشاءالله ـ جمال، شهید جاوید و خانم ناهید کازرونی ـ بود، در این منزل به گسترش فعالیتهایش از جمله شعارنویسی بر روی دیوارهای شهر، سازماندهی تظاهرات و پخش اعلامیهها و نوارهای سخنرانی حضرت امام خمینی(ره) پرداخت. حماسة مرحومه سیمین عزتی ـ همسر حاج ماشاءالله ـ و زنان همراهش در مقابله با تانکهای رژیم و متوقف ساختن مأموران در برخورد با تظاهرات کنندگان را هم، که امروز همگان میدانند و در قالبهایی چون کتاب و نقل شفاهی برای همدیگر زندهاش میسازند.
باری، انقلاب خمینی کبیر پیروز شد و ایران اسلامی، بیش از پیش جولانگاه نام آورانی چون صادق گردید. صادق، همان اردشیری بود که میخواست از آن پس نامش به نام امام ششمش(ع) و رئیس مذهب شیعه جعفری، مزین شود. او به راستی دورنمای زندگی آیندهاش را در تحصیل علم میدید که در تقدیری تاریخی، حضرت صادق(ع) بیش از دیگر ائمه اطهار(ع) فرصت یافته بود تا بر این مهم، همت گمارد.
هنوز چندی از پیروزی انقلاب و شیرین شدن کام ملت مسلمان ایران زمین نگذشته بود که آتش اختلافها و کینهها در میان دگراندیشان و اغیار، شعلهور شد و میرفت تا دامان نظام نوپای ما را نیز بگیرد. اما صادق و جوانان برومندی چون او، تیزهوشتر از آنی بودند که بدسگالان و کژاندیشان تصور میکردند. توجه کنیم که در سالهای 60ـ 1359 و زمان اوجگیری تحرکات منافقین و دیگر گروهکها، صادق 18 ـ 17 سال داشت و در انتهای سن نوجوانی به سر میبرد، اما با این همه همچون مردی میانسال در برابر تحصیلکردگان پرمُدّعا و «سبیل از بناگوش در رفته»ی مارکسیست، پیکاری، فدایی، ... میایستاد و یک تنه در تمامی بحثها، شانههای آنها را با خاک آشنا میساخت. اینگونه بود که همة بداندیشان، حتی از رویارویی با صادق خودداری میکردند و پنداری جنوب، کم کم داشت فرزند تازة خویش را به خوبی شناخت. او در تمامی عرصهها زبانزد و مشکلگشا نشان میداد.
در همین ایام و با پایان دورة دبیرستان، صادق که در تشکیل انجمنهای اسلامی دانشآموزی و فعال کردن آنها در برازجان به خوبی خود را نشان داده بود، در تشکیل و بهبود وضعیت سه نهاد نوپای مردمی و انقلابی، یعنی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، کمیته انقلاب اسلامی و بسیج مستضعفین، تمامی تلاش خود را به کار بست. در کمیته، همراه با استادش در مبارزه، حاج ماشاءالله کازرونی و در سپاه، حتی از پٌست دادن شبانه نیز کوتاهی نمیکرد. در همین مسیر بود که طعم شهادت یکی از نزدیکترین همراهان و دوستانش، جاوید کازرونی فرزند حاج ماشاءالله را چشید. اینگونه بود که صادق با شهادت خو میگرفت و خود را نیز برای لقای معبود آماده میساخت.
در سال 1359 بر طبق عزمی دیرینه برای تحصیل علوم دینی به تهران آمد. صادق همواره در جست وجوی راهی برای فرونشاندن عطش خویش نسبت به یادگیری علم و دانش ـ به خصوص علوم حوزوی ـ بود و حضور در مدرسه عالی شهید مطهری به خوبی این فرصت را در اختیارش میگذاشت، پس در آزمون ورودی این مدرسه شرکت جست و با نمراتی عالی پذیرفته شد. از آن پس به صورت شبانهروزی و با سرعتی خیره کننده مشغول تهذیب نفس و تحصیل علم بود. صادق در این حیطة جدید نیز به خوبی در دلهای استادان و همشاگردیها جا باز کرد.
از اساتید و همدورهایهای صادق میتوان از مرحوم آیت الله علی مشکینی (رئیس سابق مجلس خبرگان)، حضرت آیت الله محمد امامی کاشانی (رئیس مدرسه عالی شهید مطهری و امام جمعه موقت تهران)، آیت الله محمد یزدی، آیت الله علم الهدی، دکتر مصطفی محقق داماد، حجت الاسلام والمسلمین سید علی اکبر حسینی (نماینده پیشین مردم تهران در مجلس شورای اسلامی و مجری مشهور برنامه تلویزیونی اخلاق در خانواده)، آقای قریشی نماینده حضرت امام(ره)، قاسم شعبانی که علاوه بر وکالت در دفتر مقام معظم رهبری نیز مشغول به کار بودهاند و حجت الاسلام عبدالله غلامی که در دانشگاههای شیراز فعال است، نام برد. شهید صادق گنجی در مدرسه عالی شهید مطهری، سرانجام به اخذ مدرک کارشناسی در رشته الهیات نائل شد.
با آغاز جنگ تحمیلی هشت ساله عراق علیه ایران اسلامی، صادق در تمامی سالهای پرشکوه دفاع مقدس، چشمی به کار و تحصیل علم و چشمی دیگر نیز به حضور در جبهه که رهبر و مقتدای انقلاب اسلامی آن را واجب کفایی میخواندند، داشت. حضورهای گاه و بیگاه صادق، بیشتر جنبة تبلیغی داشت و او در فاصلههای بین تعطیلی درس و تحصیل در مدرسه عالی شهید مطهری، از طریق همین مرکز علمی و دینی به جبهه اعزام میشد. در عین حال، او که همواره قلم در دست داشت، مجموعهای از خاطرات و دیدگاههایش از دفاع مقدس و نیروهای پرتوان رزمنده را در قالب دفترچههایی به یادگار گذاشته است. مجموع حضورهای گاه و بیگاه این روحانی رزمنده در جبهههای حق علیه باطل به بیست ماه میرسید.
در کنار تحصیل علم و حضور در جبهه، صادق که از همان ابتدا بازویی توانمند برای آینده نظام مقدس جمهوری اسلامی به شمار میرفت، مسؤولیتهایی در نوع خود مهم را نیز تجربه کرد. از جمله مدتی رئیس هسته گزینش کشتیرانی جمهوری اسلامی بود و سپس مسؤولیت بازرسی عقیدتی نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را عهدهدار شد. مدت کوتاهی نیز در اداره مبارزه با منکرات تهران فعالیت میکرد.
در یکی از اعزامهای صادق به جبهه به همراه جمعی از طلاب، در آنجا با رزمندهای به نام آقای فنی زاده آشنا شد که این آشنایی به تدریج باعث ارتباط خانوادگی و در نهایت ازدواج شهید گنجی با خواهر این دوستش شد. در آن روزهای پرخاطره ملت شریف ایران میکوشیدند تا از هر راهی به تقویت روحیه غیورمردان خویش در خطوط مقدم جبهه بپردازند، از ارسال نان خشک و تازه گرفته تا میوه و تنقلات و کنسرو و انواع پشتیبانیهای مادی و معنوی. یکی از مهمترین این راهها، نگارش و ارسال نامههای دلگرم کننده برای رزمندگان بود. از قضا یکی از این نامهها که توسط خانمی بسیجی و شیفتة حال و هوای سنگرهای معنوی جبهه نوشته شده بود، به دست اردشیر میرسد که حالا دیگر نام دلخواهش «صادق» توسط استاد بزرگوارش حضرت آیت الله امامی کاشانی رسمیت یافته بود و همه او را به این نام عمیق و زیبندة این روحانی رزمنده، صدا میکردند. صادق برای قدردانی از اقدام آن خانم بسیجی، نامهاش را پاسخ میگوید. دست تقدیر، این نامهنگاری را به همراه دوستی با آقای فنی زاده، به ایجاد ارتباط و علقه عاطفی در قالب ازدواج میکشاند. ازدواجی مقدس که مقدمهاش در جبهه کلید خورد، عقد آنها در مدرسه عالی شهید مطهری انجام شد و عاقد نیز کسی نبود جز حضرت آیت الله محمد امامی کاشانی، از یاران حضرت امام و رئیس مدرسه و استاد خود صادق.
خانواده عروس، مذهبی و متعهد و از اجّلة سادات بودند، آیت الله امامی کاشانی به فرخندگی این پیوند، مبلغ بیست هزار تومان و نماینده ایشان نیز مبلغ چهل هزار تومان به عنوان هدیه به جشن ازدواج صادق و خانم اعظم فنی زاده اختصاص دادند. این دو در سال 1364 طی مراسم سادهای در شهر برازجان زندگی مشترک خود را آغاز کردند. صادق پس از این مراسم برای ادامه تحصیل به تهران بازگشت. پشتکار و دامنة کسب علم و دانش در نزد صادق به حدی بود که به سرعت، خود نیز اقدام به تدریس در پایههای پایینتر کرد و همین امر باعث درآمدزایی برای این طلبه جوان شهرستانی ش،د که به تازگی تشکیل خانواده نیازهای مالی او را نیز بالا برده بود. به گفته مادر شهید گنجی، صادق همیشه میگفت که دنیا سرای فانی است، ولی از همین سرای فانی میبایست به درستی استفاده کرد و از میان وسایل دنیایی، بیشتر کتاب و مطالعه عشق میورزید. صادق از سال اول تحصیل در مدرسه عالی شهید مطهری تا پایان جنگ، مدام به عنوان مبلغ در جبههها حضور داشت.
نکته مهم اینکه بسیاری نمیدانند شهید صادق گنجی معمم نیز بوده است، اما جالب اینکه ـ به ویژه ـ بسیاری از عکسهای باقیمانده از حضور صادق در عرصة دفاع مقدس مبیّن این نکته است. ماجرا از این قرار بوده که زمانی که صادق و دوستان همدورهاش در مدرسه عالی شهید مطهری، به مرحلة معمم شدن و پوشیدن لباس مقدس روحانیت میرسند، عدهای از دوستان شهید آماده میشوند تا به دست مبارک حضرت آیت الله خامنهای که در آن زمان رئیس جمهور بودند، ملبس شوند و این اتفاق نیز میافتد، اما صادق که طلبهای بسیار فروتن و متواضع بود، میگوید: من هنوز خود را یک روحانی کامل نمیدانم و شایستگی پوشیدن این لباس گرانبها را پیدا نکردهام.
با وجود این، شهید صادق گنجی به جهت تقویت روحیه رزمندگان و برقراری ارتباط بهتر و عمیقتر با این دردانههای زمانه، در جبهه معمولاً با این لباس مقدس یا ترکیبی از لباس رزم و لباس روحانیت حاضر میشد تا مُهر دیگری بر حقانیت روحانیت در تاریخ اسلام و ایران زده باشد. اتفاقاً یکی از سخنان مشهور شهید گنجی در ایام دفاع مقدس نیز این بود که: هر کس توان حضور در جبههها و میدانهای نبرد را دارد، باید به جبههها بیاید و هر کسی هم که توانایی جسمی ندارد، میبایست در پشتیبانی مالی و تدارکاتی رزمندگان سهیم باشد و وظیفهاش را آنگونه انجام دهد. هر کسی نیز که نه توانایی جسمی و نه توان مالی دارد، بایستی رزمندگان اسلام را از لحاظ معنوی و فکری، همراهی و پشتیبانی کند.
صادق، خود نیز همه گونه، سهمش را در میدان جهاد و مبارزه ادا کرد، از جمله، یک بار دچار آسیب دیدگی از ناحیه گوش خود شد که به همین سبب در بیمارستان شهر اهواز بستری گردید. او روحیه افتادگی خود را در جبهه نیز حفظ میکرد و با وجود آنکه امام جماعت و روحانی گروهان بود، همیشه نامش را در لوحه نگهبانی مینوشت و به یاد ایام حضور در کمیته، سپاه و بسیج، نگهبانی هم میداد.
این روحانی پرگذشت و رزمندة جانباز، از نزدیکان دو شهید دفاع مقدس نیز بود. در سال 1364 هنوز مدتی از چشیدن شهد و لذت پدر شدن، و تولد فرزندش سبحان نگذشته بود که خبر شهادت یار و همرزم دیرینهاش هوشنگ مزارعی را که شوهرخواهرش نیز بود شنید و شگفت آنکه هنوز آنها مراسم چهلمین روز شهادت هوشنگ را برگزار نکرده بودند که صادق، جسد خونین براد کوچکش نادر گنجی را در آغوش گرفت و این دو را در کنار هم در آرامگاهی در گلزار شهدای برازجان به خاک سپرد و همچنان که آرزو کرده بود، در عرض چند سال، سرانجام خود نیز به لقای معبود شتافت و پیکر پاکش در کنار این دو عزیز آرام گرفت.
شهید گنجی خود یک بار در هشتم دی ماه 1368 (حدود یازده ماه پیش از شهادتش) اینگونه نگاشته بود:
چه کسی میداند غم بر زندگی من چقدر سایه افکنده است؟ من 8 ساله بودم که پدرم درگذشت. در جبهه جنگ، جسدهای به خاک افتاده را دیدهام. فراق برادرم نادر نیز بخش دیگری است که با آن رو به رو شدم. شاید به همین دلیل است که اوقات خالی برای من بسیار با اهمیت است، لیکن هر از چند گاهی غمهایم عود میکند.
زندگیام توأم با انقلاب اسلامی ایران است. از 12 سالگی در مبارزات انقلابی شرکت کردهام. در دوران شاه دستگیر شدم، ولی به دلیل سن کم مجازاتم نکردند، پس از انقلاب کارهای مختلفی برای خدمت به مردم انجام دادم، زیرا پس از انقلاب، همه توجه ها به مردم معطوف بود.
این غمها بود که از شهید گنجی شخصیتی صبور، صادق، ثابت و استوار ساخته بود. این پیرجوان دردآشنا، از پی هر رنجی با حربة صبر و توکل به خداوند متعال میوههایی را میچید و هم خود از آنها بهره میبرد و هم به دیگران هدیه میکرد. با بردباری مؤمنانه، هر غم بزرگی را تحمل میکرد و اینگونه بود که از پی شهادت شوهر خواهرش، همواره خواهر گرامی خود را به صبر دعوت میکرد و مهربانانه فرزندان شهید این خانواده را همچون گلی خوشبو در آغوش میکشید، آنان را دلداری میداد و برایشان پدری میکرد؛ همچنان که روزگاری با وجود سن کمش، در فراق پدر، برای خواهران و برادرانش چنین کرده بود.
فارغ از اینگونه همراهیهایِ پس از شهادتِ دوستان و کشیدن دست نوازش بر سر فرزندان شهدا، صادق گنجی، این عاشق صادق و این صادق عاشق، پیوسته در سخنرانیهای پرشورش نیز یاد و خاطره شهیدان انقلاب اسلامی و دفاع مقدس را گرامی میداشت. انگار که سراپای وجودش شهیدان بودند و خودش نیز یک شهید بود؛ حتی زمانی که زنده بود؛ چرا که زاده نشده بود مگر برای شهادت؛ و مگر انسانهایی اینچنین را فرجامی جز شهادت میتواند بود و مگر شهیدْ شاهدی محکم بر عظمت خداوندی نیست؟
این جوان تیزبین، جست وجوگر و اهل مطالعه و حوزه و دانشگاه، به سبب دید سیاسی قوی و معلومات گستردهای که داشت، مورد توجه مسؤولان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی قرار گرفت و در این نهاد مشغول به کار شد. پس از چند ماه کار، آنها که بیش از پیش متوجه شخصیت همه جانبه این روحانی متعهد شده بودند، او را به بزرگترین آوردگاه زندگی کوتاه اما پربارش رهنمون ساختند. در روز نهم تیر ماه 1365، شهید صادق گنجی به همراه خانوادهاش از طرف معاونت بین الملل وزارت ارشاد رهسپار لاهور شد و کلید خانه فرهنگ جمهوری اسلامی ایران در این شهر را در دست گرفت تا مسؤولیت این نمایندگی فرهنگی را عهدهدار شود. آن زمان صادق فقط 23 سال داشت، اما در اندک مدتی با بهره بردن از هوشی سرشار و قلبی مطمئن برای خدمت به مسلمانان و بیدار ساختن آنها، در مدت کوتاهی زبان رایج در پاکستان ـ اردو ـ را فراگرفت و از این طریق بر عمق نفوذ و گسترش ارتباطاتش با احزاب، گروهها و اقشار مختلف افزود. او به راحتی به میان مردمان کوچه و بازار میرفت و با دردها، ترسها، امیدها و نیز با چند و چون زندگی آنان آشنا میشد. همین خصوصیات، به سرعت از شهید گنجی در پاکستان شخصیتی وجیه المله و محبوب القلوب ساخت. ایشان از همه توش و توان ارتباطی، قلم و بیان خویش برای انجام مأموریت الهیاش بهره میبرد. از جمله در سالهای 8 ـ 1367 به عنوان نماینده جمهوری اسلامی ایران در سمینار ائمه اطهار(ع) در هندوستان، شهر دهلی نو، شرکت جست و پیام اسلام و انقلاب اسلامی را به همگان رساند. در این زمان در پاکستان، روز به روز بر شهرت و محبوبیت و نفوذ شهید گنجی افزوده میشد، او که دیگر به زبان اردو شعر هم میگفت، پای ثابت اکثر سمینارها و مجامع علمی، فرهنگی و هنری بود و هر روز مقاله یا مصاحبهای از وی در مطبوعات پاکستان به چاپ میرسید. با وجود این همه مشغله و ملاقات و دیدار و بازدید، همیشه متبسم بود و هیچگاه لبخند ملیح از چهرهاش محو نمیشد و با روحیهای باز، همه را به گرمی میپذیرفت. تلفنهای دفتر و محل کارش حتی لحظهای آرام نداشت و دائماً با همگان در ارتباط بود. برایش روز و شب و وقت اداری و غیر اداری مفهومی نداشت. در مدت سه سال و نیمة حضورش در لاهور کمتر شبی قبل از ساعت 24 به منزل میرفت و گاه تا پاسی از نیمه شب در دفترش مینشست و کار میکرد.
شهید گنجی علاوه بر رسیدن به کارهای اداری و رتق و فتق امور سیاسی، تحقیقاتی نیز انجام داد و غالب بر 25 جلد کتاب قطور به چاپ رساند، که آن از جمله است: زن در پاکستان، مسیحیت در پاکستان، مراکز فرهنگی پاکستان، شخصیتهای پاکستانی، دانشگاههای پاکستان، جماعت اسلامی در پاکستان، احزاب و گروههای پاکستانی، مطبوعات در پاکستان، آموزش و پرورش در پاکستان، رادیو و تلویزیون در پاکستان، پاکستان و چگونگی فعالیت آمریکا در این کشور، پاکستان و چگونگی فعالیت عراق و عربستان، وضعیت فعالیت نمایندگیهای خارجی در پاکستان.
صادق گنجی در بین اقشار مردم پاکستان و به ویژه شهر لاهور نامی محبوب و دوست داشتنی بود. به سبب مقالاتی که در روزنامههای کثیر الانتشاری مانند جنگ، نوای وقت، مشرق و چند روزنامه دیگر مینوشت، بیش از پیش مشهور شده بود، تا جایی که مردم دورافتادهترین نقاط لاهور نیز او را میشناختند و با خلوص نیت وی را به منزلشان دعوت میکردند. شهید گنجی تقریباً هر هفته به یکی از شهرهای اطراف لاهور میرفت و برای مردم، که فرش راهش را تا کیلومترها گُل میافشاندند، سخنرانی میکرد. شهید عزیز ما که میدید چگونه آمریکا و دست نشاندگانش سعی دارند در افکار مردم پاکستان نفوذ کنند و به هر وسیلهای به تحمیل عقایدشان به مردم متوسل میشوند، در جلسات و سخنرانیهایش سعی در رسوایی و نقش بر آب کردن فعالیتهای آنان و بیدار کردن مردم داشت. فرقة کثیف و ملحد وهابیت از این افشاگریها، بیشترین صدمات را میدید.
شهید صادق گنجی، در طول مدت مأموریت خود مدالها گرفت و تشویق نامهها دریافت کرد. او در طول اقامتش در لاهور وقتهایش حساب شده و برنامههایش منظم بود. اگر ساعتی برایش خالی بود، فوراً به سراغ کتاب میرفت و در کنار همة فعالیتها فرصتهایی را نیز برای خانواده در نظر میگرفت. او لحظهای آرام و قرار نداشت. مردم پاکستان که فکر فراق محبوب، دلها و قلبهای آنان را میلرزاند، از هر گروه و شخصیتی، سعی داشتند در مراسم تودیع آقای گنجی میزبان او باشند، اما فرصت بسیار کم بود و مشتاقان بسیار. قرار بر این شد که برنامهها طوری تنظیم شود که گروههای مختلفی از هر قشر با هم برنامه داشته باشند. در مجموع 54 مراسم تودیع در نظر گرفته شد. این جلسات از طرف رئیس مجلس، وزاری اعلای پنجاب، وزیر کار، نمایندگان مجلس و اساتید دانشگاههای لاهور منعقد گردید.
صادق 28 ساله، در 54 مراسم شرکت و سخنرانی کرد و در جلسة باشکوهی که در روز 14 دسامبر برگزار شد، در صحبتهایش از هجر و فراق لاهور سخنها گفت. زمانی که همسرش در وصف پاکستان میگفت اشک مجالش نداد، چرا که طاقت دوری از سرزمینی خوب با مردمانی مهربان را نداشت. زمانی که مردم پاکستان به سر و صورتش گل میریختند و حلقههای کل بر گردنش میآویختند، بغض راه گلویش را میبست و مرتب میگفت که جدایی سخت است. روز پس از آن در مراسمی دیگر پس از ادای «بسم الله الرحمن الرحیم»، نتوانست سخن بگوید، پس اشکهایش را پاک کرد و تربیون را به دیگری سپرد. او باید این راه پر پیچ و خم را به پایان میرساند، پایانی که خود، آغاز دیگری بود و با رسیدن به فوز عظما حاصل میشد.
میراثی که شهید گنجی از این دوره پربار برای ما به جا گذاشت، شامل نگارش و ترجمه چندین کتاب به زبان اردو، یادداشت نگاریهای روزانه و سلسله اطلاعات و گزارشهای کاریای است که حاصل تلاشهای سه سال و نیمهاش در لاهور بود. گفتیم که شهید گنجی قلبها را در لاهور و پاکستان آنچنان تسخیر کرده بود که حتی اندیشیدن به فراقش نیز برای مردمان ایران دوست و مسلمانان شیفته انقلاب، امام و رهبری دشوار مینمود. پس کمترین کاری که از دست آنان برمیآمد، تدارک مراسم تودیع برای این سفیر فرهنگی انقلاب بود، مراسمی که در کمال تعجب تعدادشان حد نصابی تازه در تاریخ اینگونه بزرگداشتها بر جای گذاشت. افسوس و صد افسوس که دشمن بدسگال، حتی حیات گنجی عزیز را در داخل کشورش نیز برنتافت. چهار شنبه 28/9/1369 بود و آخرین مراسم تودیع که از طرف ادبا، نویسندگان، شعرا و خبرنگاران در هتل اینترنشنال لاهور برگزار شده بود. این شهید عزیز به منظور شرکت در جلسه در ساعت 7 و 45 دقیقه جلو درب هتل می رسد و به محض پیاده شدن از ماشین، مورد هجوم وحشیانه چند تن از ایادی استکبار جهانی و وهابیون ملحد قرار می گیرد و با رگبار دشمن به خون خویش می غلطد و خون پاک و مطهرش، زمین لاهور را برای همیشه رنگین می کند .
شهید گنجی با دلی پاک، بر چشم و دل مردم پاکستان نشست و با بالهایی خونین، مظلومانه بر شانههای آنان به میهن اسلامی بازگشت و در کنار دو شهید همخانوادهاش ـ نادر گنجی و هوشنگ مزارعی ـ در گلزار شهدای برازجان آرام گرفت.
در این قسمت نظر شما را به گزیدهای از مصاحبه شهید گنجی با یکی از مطبوعات پاکستان جلب می نماییم:
شهید گنجی اصلیترین معیارهای خویش را اسلام، انسانیت، اخلاص و دوستی میدانست. روزنامه شرق پاکستان، در تاریخ 7/10/1369، یعنی کمتر از ده روز بعد از شهادت مظلومانه سفیر فرهنگی جمهوری اسلامی در پاکستان، بریدههایی از مصاحبه خبرنگار خود با آن شهید عزیز را به چاپ رساند. این متن هر چند کوتاه است، اما به خوبی نمایانگر آخرین دیدگاههای شهید گنجی در واپسین روزهای تلاش مقدسش در این کشور است؛ به ویژه آنجا که از انقلاب و رهبری سخن میگوید.
***
آقای گنجی، شما چه اهدافی را در پاکستان دنبال میکردید؟
خواسته من، اول این بوده است که روابط دوستانه میان ایران و پاکستان را تحکیم ببخشم و در این رابطه نقش مهمی ایفا کنم. هدف دومم، شناساندن انقلاب ایران و برطرف کردن کج فهمیهایی از این قبیل، که انقلاب اسلامی تنها متعلق به شیعیان است، بوده و سومین هدفم نیز این بوده که برای گسترش فرهنگ اسلامی، هر چه توان دارم کار کنم.
آقای گنجی، پس از رحلت امام خمینی(ره)، شنیده میشود که ایران به سمت روال سابق روی آورده است و تأثیرات مذهبی انقلاب، تدریجاً رو به کاهش داشته است؛ چقدر این مطلب صحت دارد؟
میخواهم یک چیز را به طور کلی به شما بگویم، مسأله اینجاست که پس از وقوع انقلاب اسلامی، نظام ما به وجود یک شخص خاص، قائم نبوده است. بزرگترین کار حضرت امام خمینی(ره) را باید برقراری این نظام ذکر کرد. ایشان ـ حضرت امام خمینی ـ میگفتند که اگر مهمترین شخصیتها نیز از دنیا بروند یا از نظام ما جدا گردند، باز هم این نظام برقرار خواهد ماند. امام خمینی بنیانگذار و بانی انقلاب بودند، تجربیات امام خمینی چنان نقشی در پیروزی انقلاب اسلامی و حفظ آن ایفا کرده است که این انقلاب هیچگاه از مسیر خود منحرف نخواهد شد. من تصور میکنم که تداوم انقلاب اسلامی وابسته به افکار امام خمینی میباشد، افکار امام خمینی ضامن انقلاب بوده و خواهد بود و در هر موضوعی، اندیشههای معظمٌ له در پیش روی ما قرار دارد و با وجود تبلیغات منفی مبنی بر اینکه انقلاب بعد از رحلت امام خمینی از راه خود منحرف شده است، دیدیم که نزدیکترین دوست ایشان به عنوان جانشین امام انتخاب گردید. حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی از دوستان و وفاداران قدیمی حضرت امام خمینی بودند و با وجود حضور و سرپرستی ایشان، ما چگونه میتوانیم از مسیر انقلاب منحرف شده باشیم، چون ما انحراف از اندیشههای امام خمینی را مرگ انقلاب اسلامی میپنداریم و با وجود رحلت حضرت امام(ره)، انقلاب اسلامی پابرجا مانده و خواهد ماند.
آقای صادق گنجی، چه بعدی از انقلاب در شما اثر گذاشته است؟
همراهی مردم با انقلاب اسلامی، تأثیر عمیقی بر من داشت و اصلاً صحیح نیست که گفته شود تلاش گروه خاصی منجر به پیروزی انقلاب گردید، بلکه این انقلاب، یک انقلاب مردمی بود و طبقات مختلف مردم، دوش به دوش یکدیگر در انقلاب نقش داشتهاند. پیرمردان، جوانان، کودکان، همه برای پیروزی انقلاب فعالیت کردند و این مطلب از اهمیت بسیاری برخوردار است.
***
آقای صادق گنجی، اساسیترین معیارهای شما چیست و حالا که دارید از پاکستان به سرزمین خودتان سفر میکنید، چه احساسی دارید؟
اصلیترین معیارهای من اسلام، انسانیت، اخلاص و دوستی است. من همه اینها را در اینجا ـ پاکستان ـ دیدم، به این خاطر هرگز دوست ندارم اینجا را ترک کنم. پاکستان سرزمین دوم من است، مردم پاکستان آنقدر در این سه سال به من لطف و اخلاص روا داشتهاند که [دوری و جدایی] برای من امکان پذیر نیست.
من هر کجا که باشم، روحم در پاکستان خواهد بود، همیشه به یاد پاکستان و اهالی لاهور خواهم ماند و ناراحتی من از رفتن از پاکستان به وطن چنان است که گویی کسی از دنیا میرود.
نامش بر تارک تاریخ خونرنگ اسلام علوی پایدار باد