مصاحبه با جانباز ارجمند کورش اسماعیل پور پیش از شهادت
جانبازان هفتاد درصد شهیدان زنده ای هستند که ما قدر و منزلتشان را نمی دانیم و آنها را با دردها و رنج های زیادشان تنها گذاشته ایم.
یکی از این شهیدان، جانباز هفتاد درصد جنگ تحمیلی کورش اسماعیل پور بود. وقتی که در تیرماه 1386 در برازجان به منزلش رفتیم، در حالی که روی تختش دراز کشیده بود، آرام و شمرده از چگونگی جانباز شدنش برای ما سخن گفت. وی اولین جانباز قطع نخاعی روستایشان به شمار میرفت و از سن شانزده سالگی جانباز شده بود و مصائب زیادی در بیست سال اخیر تحمل کرده بود که واقعا باور ناکردنی به نظر می رسیدند. وقتی که از او جدا شدیم، هرگز تصور نمیکردیم که این آخرین دیدار ما با این شهید بزرگوار است.
شهید کورش اسماعیل پور در بامداد روز بیست وسوم مهرماه 1386 و در حالی که همسرش در بیمارستان در حال وضع حمل بود، جان به جان آفرین تسلیم کرد و هرگز نتوانست پسردومش را ببیند. با هم پای صحبت های این شهید می نشینیم.
چند خواهر و برادر هستيد؟ ما شش خواهر و چهار برادر هستيم. خواهرهايم عبارتند از؛ مرضيه، راضيه، محدثه، پرستو، فاطمه و برادرانم؛ ابوالفضل، حمزه و بابك.
خودتان فرزند ارشد خانواده هستيد؟ بله، فرزند بزرگ خانواده هستم.
پدرتان چه كاره بود؟ پدرم كشاورز بود، در سال1382 رحمت خدا رفت. مادرم هم در سال 1362 رحمت خدا رفته اند.
پدرتان زمين از خودش داشتند؟ بله، مقداري زمين از خودش داشت و مقداري نيز اجاره ميكرد و كشاورزي ميكرد، گندم و جو مي كاشت. در زمين خودش هم مقداري نخل خرما داشت.
وضعيت روستاي بیبرا در قبل ازانقلاب چطور بود؟ هيچ خوب نبود. نه آب لوله كشي بود، نه برق و نه تلفن، حتي جاده هم آسفالت نبود. روستا خيلي كوچك بود و مثل امروز اين همه بزرگ و داراي امكانات نبود. شايد جمعيتش بيش از دويست سيصد نفر نبود.
حالا كه به حمدالله بیبرا و مزارعي به شهري تبديل شده اند.
روستاي شما مدرسه هم داشت؟ بله، يك مدرسه که تا کلاس پنجم ابتدايي شاگرد داشت.
شما كي به مدرسه رفتيد؟ من در هفت سالگي به مدرسه رفتم.
تا كلاس چندم درس خوانديد ؟ تاکلاس سوم راهنمايي درس خواندم.
تا پنجم در روستا خوانديد؟ بله. امتحانات نهايي کلاس پنجم را رفتيم در سعدآباد داديم. آن موقع در بیبرا امتحان نهايي نمي گرفتند.
در اين پنج سال وضع درسی شما چطور بود؟ بد نبود.
رد هم شديد؟ بله، يك سال هم رد شدم. در کلاس اول راهنمايي
راهنمايي را كجا درس خوانديد؟ در مدرسه راهنمايي خيام در مزارعي درس خواندم. هما نطور كه گفتم سال اول هم مردود شدم.
از انقلاب چيزي به ياد داريد؟ بله. البته من خيلي بچه بودم ولي سعي ميكردم همراه با پدرم و ديگران در راهپيمایي ها شركت كنم. من و دای یام با زيرشلواري و گاهي اوقات با پاهاي برهنه در راهپيمايي شركت ميكرديم. حتي يك بار يكي از تظاهركنندگان به ما گفت كه با زيرشلواري ديگر به تظاهرات نياييم و شلوار پايمان كنيم.
براي اولين بار كي به جبهه رفتيد؟ در تيرماه سال 1362 به جبهه رفتم، من و دو تن از دوستان همکلاسی هام به نام های مصطفي دشمن زيارتي و پسرعموي او فتح الله دشمن زیارتی بودیم، ما سه نفر با هم به شيراز رفتيم.
قبل از آنكه بروي از پدر و مادرت هم اجازه گرفتيد؟ خيلي التماس كردم اما آنها ميگفتند كه من هنوز خيلي كوچك هستم و نبايد به جبهه بروم، آن موقع پانزده يا شانزده سالم بود. دلم مي خواست كه به جبهه بروم و با دشمن بجنگم. پدرم ميگفت: «در جبهه به افراد مثل تو نيازي ندارند، آن همه آدم بزرگ و عاقل هست كه به جبهه بروند، اگر تو به آنجا نروي كارشان لنگ نمي شود » و مادرم هم مرتب گريه ميكرد و مرا قسم ميداد كه نروم. هرطور بود در شناسنامه ام دست بردم و به شيراز رفتيم.
از كجا به شيراز اعزام شديد؟ از بسيج برازجان با عدة زيادي از نيروهاي ديگر به شيراز اعزام شديم و ما را به پادگان شهيد دائي كه در جادة مرودشت بود بردند، حدود يك ماه به ما در آنجا آموزش اسلحه دادند. بعد چند روزي مرخصي دادند تا به پدر و مادرمان سر بزنيم. بعد از آن دوباره به شيراز و مقر صاحب الزمان رفتيم. ما را با هواپيما به منطقه غرب كشور بردند، در فرودگاه تبريز پياده شديم. اولين باري بود كه من پايم به چنين جايي و شهرهايي باز شده بود و همه جا و همه چيز برايم جالب بود و تازگي داشت. اولين باري هم بود كه سوار هواپيما شده بودم و راستش را بخواهيد خيلي هم از اين امر خوشحال بودم. از تبريز ما را به پادگان جَلديان بردند و حدود پنج روز آنجا مانديم، در اين مدت ما را تجهيز كردند و به ما اسلحه و وسائل انفرادي دادند و به جبهه اعزام كردند.
لطفاً همه جزئيات را تعريف كنید.
صبح ساعت شش بود كه ما را با كاميو نهاي ارتشي از پادگان جلديان حركت دادند.
مسيري كه در آن حركت ميکرديم كوهستاني بود و عبور از آن با دشواري صورت مي گرفت. بعد از مسافتي ما را پياده كردند و گفتند كه مابقي راه را پياده طي كنيم، زيرا جاده مناسبي براي عبور ماشين وجود ندارد. همة آن مناطق را مين گذاري كرده بودند و يك راه باريكي ميان مي نها باز كرده بودند كه ميبايستي از آن عبور كنيم. چون راه خيلي بد بود و ماشين نمي توانست تا كنار سنگرها برود و براي بچه ها مهمات ببرد، به هریك از ما قبل از حركت در جاده خاكي به فراخور توان بدني مقداري مهمات دادند، من هم يكي دو گلوله آ رپی جی گرفتم. جيرة يك هفته غذایمان را هم به ما داده بودند. از ساعت نه صبح تا پنج غروب راهپيمايي كرديم تا به سنگرهاي خط مقدم كه در دل كو هها بود رسيديم. وقتي كه رسيديم دشمن با آتش مفصلي از ما استقبال كرد، در تمام عمرم آن همه توپ و خمپاره نديده بودم كه شليك شود. راستش را بخواهيد خيلي هراسان شده بودم اما راهي بود كه خودم آمده بودم و راه برگشت نداشت. دشمن با توپ و خمپاره بدجوري روي سر ما آتش ميريخت. سنگر اصليِ ما در بالاي قلة كوه قرار داشت و از آن بالا به خوبي جاده تداركاتي دشمن را مي ديديم. همة امكانات از قبيل مهمات كافي، غذا و امبولانس و جاده آسفالت داشتند و به اين لحاظ از ما برتر بودند. ما هم زمان با عمليات والفجر 2 به غرب اعزام شديم. چند روزي در جبهة غرب بودم كه زخمي و جانباز شدم. دشمن كاملاً بر ما مسلط بود و با تك تيراندازهايش بچه هاي ما را شكار ميكرد. سنگر ما در يك قله بود و بالا رفتن و يا پايين آمدن از آن خيلي دشوار بود. يكبار دشمن تا سنگر كناري را زد كه همه لتوپار شدند، صحنة هولناكي بود، آدم بود كه متلاشي مي شد به هوا ميرفت،چند نفر از بچه هاي ما شهيد شدند. من در كنار يكي از بچه هاي فسا ايستاده بودم، ميخواست آ رپ ی جی بزند كه مورد اصابت تير قرار گرفت و در دم به شهادت رسيد.
چه روزي مجروح و جانباز شديد؟ روز دوم مرداد ماه سال1362 اين اتفاق برايم افتاد.
جزئيات ماجرا را به ياد داريد؟ ساعت شش صبح بود، فرمانده دسته بودم. ساعت پنج صبح فرمانده گردان مرا صدا زد و گفت كه احتمالا به محاصرة دشمن افتاده ايم، به ما گفتند كه به مجرد آنكه از طرف دره صداي مشكوكي شنيديم، بلافاصله به طرف صدا نارنجك دستي پرتاب كنيم. هوا تقريبا روشن شده بود، فاصله ما با دشمن خيلي نزديك بود، طوري كه اگر بلند صدا مي داديم آنها صداي ما را مي شنيدند، همینطور كه در سنگر نشسته بودم، يك دفعه يك خمپاره- 60 ، كه بي صدا هم هست، كنارم منفجر شد. احساس كرد كه بي حس شدم، دردي حس نميكردم، چون تا آن روز تجربه اي نداشتم. فکر کردم موج انفجار من را گرفته است، احساس كردم هر دو پايم دچار بر ق گرفتگي شد هاند. ما چهار نفر بوديم كه داخل سنگر نشسته بوديم، كنار دستي من گفت كه از بدنم دارد خون مي آيد، نگاه كردم ديدم راست ميگويد، بدنم خوني است، تركش خمپاره به پهلو و مهرة كمرم خورده بود. بچه ها مرا روي زمين خواباندند و زخم پهلو و كمرم را پانسمان كردند. در همين موقع آتش دشمن روي ما چنان سنگين شد كه فرمانده دستور عقب نشيني داد. از ساعت شش صبح كه زخمي شدم تا غروب همان روز در همان جا ماندم، شدت آتش به اندازه اي بود که امكان اينكه مرا از روي قله پايين ببرند و به بيمارستان منتقل كنند وجود نداشت. نميدانم از روي ترس بود يا چيز ديگر كه به شدت مي لرزيدم. در اين مدت يكي دو بار بچه ها به سراغم آمدند و گفتند كه ناراحت نباشم و حتماً مي آيند و مرا پايين ميبرند.
در اين چند ساعتي كه كف سنگر افتاده بوديد به چه چيزي فكر ميكرديد؟
راستش را بخواهيد به اين فكر مي كردم كه به همين زودي به شهادت خواهم رسيد و به اینکه بعد از شهادتم پدر و مادرم چه خواهند كرد. وقتي به ياد گريه هاي مادرم می افتادم، به خدا التماس میکردم مرا شهيد نكند و بار ديگر نزد پدر و مادرم برگردم.
بالاخره ساعت 10 يا 11 شب بود كه سه چهار نفر از بچه ها آمدند و مرا داخل پتويي گذاشتند و با هر زحمت و بدبختي بود، از بالاي قله به پايين آوردند و از دامنة كوه هم با قاطر مرا به پشت خط اعزام كردند. عدة زيادي شهيد و مجروح دور و برم جمع شده بودند، اغلب مجروحان را با قاطر حمل كرده بودند. از شب تا صبح نيز آنجا مانديم، صبح ساعت پنج يا شش بود كه ما را به بيمارستاني در شهر اروميه بردند. در آنجا يك دكتر پاكستاني مرا جراحي كرد. تا آن موقع نمي دانستم چه بر سرم آمد ه است. بعد از ده دوازده روز ما را به بيمارستان شريعتي تهران اعزام كردند، دو هفت هاي هم در بيمارستان شريعتي تهران بودم، در اين مدت عصرها برخي از دختران دبيرستاني براي كمك به مجروحان و جانبازان به بيمارستان مي آمدند و كار مي كردند. چون كمرم زخم بود، به من مرتب دارو ميزدند و زخم پشتم را پانسمان مي می کردند، هما نجا بود كه آنها به من گفتند كه نخاعي شده ام و از مهرة قسمت كمر به پايين فلج هستم.
وقتي كه خبر را شنيدم خيلي برايم تلخ و دردناك بود. در روستا که بوديم يكي از هم ولايت یهایمان از بالاي نخل به زمين افتاده و نخاعش پاره شده بود، او فلج شده بود. وقتي كه فكر ميكردم من هم مثل او نخاعي شده ام، مو بر اندامم راست می شد. از شدت اندوه چند ساعتي گريه كردم. بعد از پانزده روز مرا به بيمارستاني در شيراز منتقل كردند. در فاصل هاي كه به شيراز اعزام شده بودم، پدر و پسر عمویم به تهران رفته بودند، اما به آنها گفته بودند كه من را يك روز قبل به شيراز اعزام كرده اند. من را در آسايشگاه شهيد مازندراني كه مخصوص معلولان و جانبازان بود و حدود دويست نفر جانباز قطع نخاعي يا قطع عضوي در آنجا بستري بودند، جا دادند. حادثه بسيار تلخي كه در همین ایام برایم اتفاق افتاد اين بود كه مادرم و يازده نفر از اعضاي خانواده براي ديدن من از روستايمان به شيراز مي آمدند كه ماشين آنها در راه تصادف كرد هر دوازده نفر كشته شدند. مرگ اين چنينی مادرم ضربة هولناكي بر من وارد آورد، طوري كه فكر ميكردم نميتوانم اين ضربه را تحمل كنم و حتما ديوانه خواهم شد، وقتي كه به ياد گريه هاي او ميافتادم كه چطور التماسم میکردبه جبهه نروم، دلم آتش ميگرفت. واقعاً روزهاي سخت و پرمصيبتي بود .
چه مدت در آسايشگاه شهيد مازندراني بستري بوديد؟ حدود هشت سال در شيراز و در آسايشگاه ماندم.
چه سالي ازدواج كرديد؟ در سال1380 ازدواج كردم
چند فرزند داريد؟ يك پسر به نام محمد دارم و همسرم باردار است، فرزند دومم هم پسر است.
از جبهه عكس داريد؟ نه ندارم. من تا رفتم جبهه به فاصلة چند روز بعد مجروح و جانباز شدم، ديگر وقتي براي عكس گرفتن نبود
بزر گترین آرزويتان چيست؟ بزر گترین آرزویم اين است كه خداوند به من مهلت دهد تا فرزندانم را در لباس دامادي ببینم__
برگرفته از کتاب شما کی شهید شدید ؟
نوشته سید قاسم حسینی