مصاحبه با جانباز تخریب چی عبدالمجید پورعسکر
برادر، عبدالمجید پورعسکر جانباز اهل برازجان و متولد محله آهنگران این شهر است. پانزده شانزده سالگی به جبهه رفته است. در جبهه تخریب چی بوده است .یک روز که گونی پر از مین را روی شانه هایش حمل میکرده روی مین میرود و هر دو پایش قطع میشود. این جانباز به مکه رفته و خاطراتش را در دفتر نقاشی دخترش ریحانه نوشته است.
ساعت سه بعدازظهر یکی از روزهای گرم تیرماه 1386 در برازجان به منزلش می رویم و از او میخواهیم که از سا لهای دود و آتش حرف بزند. هنگام بیان خاطراتش همسر فداکارش نیز در کنارش نشسته بود و مثل ما مشتاقانه گوش به خاطرات شیرین و تلخ شوهرش سپرده بود.
فرزند چندم خانواده هستيد؟ فرزند سوم هستم
ممكن است اسامي خواهرها و برادرانتان را به ترتيب سن نام ببريد؟ بله، خواهر بزرگم پروانه نام دارد، دومي محمد و سومي هم خودم هستم. بعد از من خواهرم زهرا و بعد از او عبدالامير است، آخرين فرزند نيز فاطمه است.
در کدام محله برازجان متولد شديد؟ در محلة آهنگران.
از دوران كودكي چه خاطر هاي داريد؟ با پدرم براي نماز ظهر و مغرب و عشا به مسجد مي رفتم. اسم مسجد مان شيخ محمد حسن بود و امام جماعت آن نيز مرحوم شيخ جواد اعتصامي بود.
پدرتان چه كاره بود؟ پدرم كارگر ساده بود.
چه كاري ميکرد؟ بنّا بود.
وضع خانواده از نظر اقتصادي چطور بود؟ در حد يك خانواده كارگري بود. پدرم به طور روزانه مزد ميگرفت و اگر يك روز كار نميكرد، آن روز مزدي هم در كار نبود.
چند ساله بوديد كه به مدرسه رفتيد؟ حدود هفت سالم بود كه به مدرسه رفتم.
اسم مدرسه شما چه بود؟ دبستان آفتاب بود.
دوران دبستان را در همين مدرسة آفتاب سپري كرديد؟ بله.
وضع درسی شما چطور بود؟ بد نبود.
رَد هم شديد؟ بله، سال سوم دبستان رَد شدم.
مدرسه راهنمایی كجا رفتيد؟ به مدرسه راهنمایی شهيد محمد منتظري برازجان رفتم.
تا كلاس چندم درس خوانديد؟ تا کلاس سوم راهنمايي درس خواندم. البته سال اول دبيرستان هم رفتم كه بعد از آن ماجراي جبهه پيش آمد و به جبهه رفتم.
چطور شد كه پایتان به جبهه و جنگ باز شد؟ اول در بسیج برازجان ثبت نام كردم، در انجمن اسلامي مدرسه هم فعال بودم. در بسيج آموزش نظامي و امدادگري ديدم و بعد ما را به جبهه اعزام كردند و در لشكر 19 فجر افتاديم.
اولين بار چه تاريخي به جبهه رفتيد؟ شانزده ساله بودم كه براي اولين بار در سال 1361 به جبهه رفتم، تابستان بود چون هوا هنوز گرم بود.
چگونه اعزام شديد؟ ما را بعد از آنكه در محل بسيج مركزي برازجان آموزش نظامي دادند به شيراز اعزام كردند.
يادت مي آيد چند نفر بوديد؟ تعداد نفرات را يادم نيست اما ميدانم كه خيلي زياد بوديم، حدود يك اتوبوس بوديم كه اعزام شديم. از شيراز ما را به لشكر نوزده فجر در خط مقدم اعزام كردند.
در چه محلي؟ در زبيدات.
چه مدت آنجا بوديد؟ حدود سه ماه در زبيدات بودم.
در زبيدات كار شما چه بود؟ كارم امدادگري بود و مجروحان را پانسمان ميكردم و به خط دوم م يرسانديم.
خاطر هاي هم از اين سه ماهي كه در زبيدات بوديد داريد؟ يكي از بچه ها كه جلو رفته بود و با خمپاره- 60 به طرف عراق يها شليك ميکرد، خمپاره كنارش منفجر مي شود و به شهادت می رسد، پيكرش را به عقب آوردند و من وقتي جسد او را ديدم خيلي ناراحت شدم.
خاطرة ديگري كه دارم اين است كه تير به پشت كمر يكي از بچه ها خورده بود و من خودم او را پانسمان كردم و هرطوري بود از خط مقدم جبهه او را به پشت خط آوردم.
خاطرة ديگري هم از ايام داريد؟ بله. يكي از بچه ها را عقرب نيش زده بود، او را با آمبولانس به انديمشك برديم و در آنجا وي را بستري كردند. خاطرة جالب ديگري كه دارم روز عيد قربان در جبهه نماز عيد برپا كرديم.
آيا در مدت سه ماهي كه در جبهه بوديد دشمن شما را هم بمباران هوايي كرد؟ بمباران نكرد اما مرتب با توپ و خمپاره بر سرمان آتش م يريخت.
از دوستانت كسي هم به شهادت رسيد؟ نه، كسي از دوستانم در اين سه ماه به شهادت نرسيد.
زخمي چي؟ زخمي هم نداديم.
بعد كه به برازجان برگشتيد چه كرديد؟ در بسيج برازجان شروع به فعاليت كردم.
مدرسه هم ميرفتيد؟ بله، كم و بيش ميرفتم. طرح لبيك يا خميني يك كه شروع شد دوباره به جبهه رفتم.
دوباره در چه سالي به جبهه رفتيد؟ براي بار دوم در نيمة دوم همان سال 1362 به جبهه رفتم، ای نبار زمستان بود.
به كجا اعزام شديد؟ ما را به منطقة عملياتي دشت عباس در جنوب بردند.
چه مدت آنجا مانديد؟ حدود چهل وپنج روز آنجا بوديم.
چه ميکرديد؟ آنجا تك تيرانداز بودم.
از اين مقطع خاطره اي داريد؟ بله. ما را به رزم شبانه ميبردند که يكي از دوستانم در هنگام رزم شبانه از تپه به پايين سقوط كرد و مجروح شد، شكمش پاره شد، او را به بيمارستان اعزام كردند.
پشت جبهه در دشت عباس بوديد؟ بله. در پشت جبهه و در پادگاني بوديم.
براي بار سوم كي به جبهه رفتيد؟ نيمة اول سال 1363 براي سومين بار بود كه عازم جبهه شدم. اين بار ما را به لشكر المهدي انداختند و در آنجا به ما تخريب آموزش دادند.
كجا آموزش ديديد؟ در پشت جبهه و سي وپنج كيلومتري اهواز به ما آموزش دادند و ما آماده انجام عمليات شديم.
در عمليات هم شركت كرديد؟ نه، اما در عمليات آزادسازي فاو شركت كردم.
يعني در بهمن ماه سال 1364 ؟ بله، البته در اين فاصله يك ساله مرتب در لشكرالمهدي بودم و در گروه تخريب حضور داشتم که در همين مدت به ما آموزش و يژة آبي خاكي هم دادند.
خاطر هاي از اين ايام داريد؟ ما رابراي آموزش به رود كارون بردند و از قايق به داخل آب پريديم، با اسلحه و تجهيزات كامل بوديم. همينطور كه داخل آب بودیم و پشت سر هم داشتيم جلو ميرفتيم، يكي از بچه ها كه شيرازي و برادر شهيد بود،در آب غرق شد و خودش هم به شهادت رسيد.
در جريان آزادسازي فاو حضور داشتيد؟ عمليات والفجر 8 و آزادسازي فاو كه در بهمن ماه 1364 انجام شد، ما در برازجان بوديم. به واحد تخريب زنگ زدند و گفتند كه بلافاصله خودمان را به منطقة عملياتي برسانيم، زيرا به تخریبچي نياز دارند. وقتي كه به فاو رسيديم مدتي از آزادسازي اين شهر گذشته بود و فعاليت خودمان را در فاو آغاز كرديم.
در خود فاو مستقر بوديد؟ بله، هما نجا بوديم.
چه كار ميكرديد؟ هنوز خاكريز نزده بودند و شب ها از فاو به طرف جادة بصره ا مالقصر مي رفتيم و آن اطراف را مین گذاري ميكرديم تا عراقي ها نتوانند به ما پاتك بزنند.
از این ايام خاطر هاي داريد؟ يك روز غروب بود، چند خاكريز بيشتر نزده بودند، لودر مي آمد و شب ها براي بچه ها خاكريز ميزد. ما همين كه ميخواستيم از ماشين پياده شويم و مین گذاري كنيم، عراقي ها متوجه ما شدند و ما را به شدت زير آتش گلوله هاي توپ و خمپاره گرفتند، طوري كه همه ما زمين گير شديم و پشت خاكريزها سنگر گرفتيم، آن شب عراق وجب به وجب جايي كه ما بوديم زد و فقط لطف و عنايت خدا بود كه آن شب هيچ يك از ما زخمي يا شهيد نشدند. آتش كه خوابيد از آب عبور كرديم و جلو دشمن رفتيم و سیم هاي خاردارگذاشتيم و ميدان مين ايجاد كرديم.
آيا در فاو كسي از دوستانتان شهيد شد؟ بله، يكي از دوستانم روي مين لقمه اي رفت و شهيد شد
نامش چه بود؟ متأسفانه نامش را از ياد برده ام.
آيا از بچه هاي برازجاني زخمي و مجروح هم داشتيد؟ بله، زخمي و مجروح هم بود.
نام مي بريد؟ عليرضا احمدي از بچه هاي برازجان زخمي شد،تركش به پايش گرفت و مجروح شد. فض لالله پرهيزكار هم مجروح شد كه او را به عقب اعزام كردند. سيدمحمد حسيني بود كه در اطراف جادة امالقصر شهيد شد. ناصر ارشدي هم با ماشين پر از مهمات داشت جلو ميرفت كه دشمن ماشين را زد و منفجر كرد و ناصر هم مفقود الاثر شد.
البته شهيد فرج الله جمشيدي هم بود كه با بچه ها صندوق پر از مواد منفجره را حمل ميكرد،ميخواستند پل ارتباطي دشمن را منفجر كنند. يادم است همینطور كه صندوق را روي شان هاش گذاشته بود، لبه تيز صندوق گردنش را مجروح و خون آلود كرده بود و در حالي كه خون از گردنش جاري بود، بي اعتنا صندوق را حمل ميكرد، رفت و پل دشمن را منفجر كرد و خودش نيز همانجا به شهادت رسيد
لطفا نحوة مجروح شدن خودتان را شرح بدهيد؟ روز بيست ونهم فروردين سال 1365 بود.
می خواستيم داخل خاك دشمن برويم و نفوذ كنيم. شب بود و ما قرار شد برويم جلو و مسير عبور دشمن را مین گذاري كنيم، البته قبلاً همان مسير را به طور وسيعي مين گذاري كرده بوديم اما در آن ميدان مين معبري ايجاد نكرده بوديم. قرار بود برويم و ضمن توسعه ميدان مين، براي نيروهاي خودمان راه عبوري باز كنيم. به چند گروه تقسيم شديم و مين هاي ضدتانك و ضدنفر و تله كاشتيم. مقداري مين ضد خودروي مسلح شده را در گوني كرده و ب من داده بودند، يك بار كه گوني مين همراهم بود راه را گم كردم، می خواستم را را پیدا کنم كه ناگهان روي مين رفتم و مين منفجر شد. پاي راستم بر اثر انفجار مين قطع شد و در حالي كه يك گوني پر از مين ضدخودرو روي شانه ام بود، روي زمين افتادم، خودم تنها بودم و كسي هم در اطرافم نبود. دشمن هم آتش تهيه روي سرم ميريخت و هر آن منتظر بودم خمپاره يا توپي كنارم منفجر شود و به شهادت برسم. خدا نخواست وگرنه می بایستی مین هاي مسلحي كه در گوني بودند، بر اثر انفجار مين منفجر ميشدند و مرا پودر ميکردند.دست ها، قفسه سينه و برخي از جاهاي بدنم زخمي شده بودند. از پاي قطع شده ام به شدت خون جاري بود، همان لحظاتي كه روي زمين افتاده بودم با خودم فكر ميکردم كه حتي اگر از آن مهلكه جان سالم بدر ببرم، ديگرنخواهم توانست به جبهه بيايم و با دشمن بجنگم. بر اثر صداي انفجار بچه هايي كه همان اطراف مشغول كار بودند، توجه شان به من جلب شد. يكي از بچه هاي اهل روستای عامری كه خيلي هم قوي هيكل بود، از ميدان مين عبور كرد و به طرفم آمد. وقتي كه مي خواست مرا بلند كند چنان بدنم درد گرفت كه به او گفتم در همان ميدان مين رهایم كند تا به شهادت برسم، فقط از او خواستم مرا به طرف كربلا بچرخاند تا با زمزمة نام حسين به شهادت برسم. اما آن پاسدار با غيرت اعتنايي به حر ف هاي من نكرد و بدن آش و لاش شده ام را بغل زد و به راه افتاد.
هنوز هوش داشتيد؟ بله، هوش داشتم و يادم است كه مرا بغل كرد و مقدار زيادي از ميدان مين و سي مهاي خاردار عبور داد، مقداري كه رفت بچه هاي ديگر خبردار شدند و به طرف ما آمدند. هرطور بود از آب عبورم داد و با كمك بچه ها به خاكريز خودمان رساند. به دليل خون زيادي كه از من رفته بود نمي توانستم حرف بزنم و حتي چشمانم را باز كنم. فقط مي شنيدم كه بچه هاي بالاي سرم مي گفتند: «اين وضعش خيلي خرابه و شهيد ميشود ». بزر گترین آرزوي ما در جبهه شهيد شدن بود، من تا آستانة شهادت رفتم اما نمي دانم چرا خدا شهادت را نصيبم نكرد
لحظاتي كه روي زمين افتاده بوديد به چه فكر ميكرديد؟ به شهادت فكر ميکردم
به پدر و مادرتان هم فكر ميکرديد؟ نه، همة فكرم جبهه و شهادت بود و اينكه اگر به شهادت نرسم چگونه با پاي قطع شده مي توانم به جبهه برگردم.
چطوري شما را به عقب بردند؟ يكي از بچه ها بود به نام حسن نيكنام كه بعدها در عمليات كربلا- 4 به شهادت رسيد، در حالي كه دشمن به شدت ما را زير آتش گرفته بود، مرا داخل ماشين لانكروز گذاشت و به لب ساحل اروندرود رساند. در مسير راه بيهوش شدم، وقتي كه به هوش آمدم ديدم داخل قايق گذاشته اند و از عرض اروند به طرف خاك خودمان عبورم ميدهند، براي چند لحظه هوش داشتم ودوباره در همان قايق از هوش رفتم. وقتي كه دوباره به هوش آمدم در بيمارستان فاطمه زهراي اهواز در اتاق عمل بودم و ديدم كه عده اي با لباس سبز اتاق عمل بالاي سرم ايستاده اند. گفتم: «مگر مي خواهيد آن پاي ديگرم را هم قطع كنيد؟ » كه به من جواب ندادند و بار ديگر از هوش رفتم و ندانستم چه شد.
به هوش كه آمدم ديدم همراه چند مجروح مرا داخل اتوبوسي كه صندلي هاي آن را برداشته اند گذاشته اند، ما را به بيمارستاني در آبادان منتقل كردند، بار ديگر از هوش رفتم. وقتي كه به هوش آمدم از كسي كه بالاي سرم ايستاده بود پرسيدم كه آيا وقت نماز شده يا نه و او گفت ظهر است و دارند اذان مي گويند، گفتم كه چيزي بياوريد تا نمازم را بخوانم، براي من مقداري خاك تيمم آوردند، دستانم را نمي توانستم حركت بدهم و برادر پاسداري دو دستم را روي خاك گذاشت و به صورتم كشيد، شروع كردم به نماز ظهر و عصر خواندن و مدتي بعد يك هليكوپتر آمد و مرا كه داخل هليكوپتر گذاشتند باز از هوش رفتم. به هوش كه آمدم متوجه شدم كه دارند به داخل آمبولانس انتقالم می دهند و به بيمارستان امام خميني)ره( تبريز بردند. در بيمارستان پزشك ها بعد از معاينه گفتند كه پاي راستت از مچ قطع شده و بايد پاي ديگرت را هم قطع كنيم زيرا از كار افتاده و مي شود براي آن كاري كرد. به خانواده ام زنگ زدند و برادر بزرگم همراه با يكي ديگر از اقوام مان خودشان را به تبريز و من رساندند. وقتي پزشك ها حال وخيمم را براي برادرم شرح دادند و گفتند كه اگر آن پاي ديگرش را هم قطع نكنيم عفونت به خون و قلبش ميزند و مي ميرد، برادرم رضايت داد پاي ديگرم را هم قطع كنند. مرا به اتاق عمل بردند و حدود دوازده ساعت عمل طول كشيد. در طول عمل هر دو پايم را از زير زانو قطع كردند
چه مدت در بيمارستان تبريز بستري بوديد؟ حدود يك ما ه ونيم در بيمارستان تبريز بستري بودم. زخم پايم كه خوب شد به برازجان برگشتم و بعد از مدتي مرا به تهران اعزام كردند و برايم دو پاي مصنوعي درست كردند.
در چه سالي شاغل شديد؟ در سال 1366 كارمند مخابرات شدم.
چه سالي ازدواج كرديد؟ در سال 1377 ازدواج كردم.
چند فرزند داريد؟ دو فرزند دارم. يك دختر به نام ريحانه و يك پسر به نام عباس
در حال حاضر در مخابرات كار ميکنيد؟ نه، در خانه هستم و حالت اشتغال به كار دارم
شنيده ام مكه هم رفته ايد؟ بله، در سال 1371 به مكه رفتم.
كربلا هم رفته ايد؟ نه
سوريه چطور؟ بله، در سال 1383 رفتم.
الان وضع جسمی شما چطور است؟ الحمدالله خوب است، با دردهايم كنار آمده ام.
از این که در این گفت وگو شرکت کردید، متشکرم.__
برگرفته ازکتاب شما کی شهید شدید؟
نویسنده: سید قاسم حسینی