مصاحبه با آزاده جانباز محمد محمدی + عکس
وقتي كه به سراغ آقاي محمد محمدي رفتيم فهمیدیم علاوه برآنکه جانباز هفتاد درصد است، آزاده نيز هست و حدود چهار سال در اردوگاهي مخوف درعراق بوده است. سينه اش پر از خاطرات هولناك بازداشتگاه هاي اسراي ايراني در عراق است. او يار غار مرحوم حاج آقا ابوترابي روحاني معروف اسير در عراق بوده و خاطرات بسيار زياد و جالبي از ايشان دارد كه چند تاي آن را برايمان تعريف كرد.
برادر محمد محمدي طبع شعر نيز دارد و دفتر كوچكي پر از اشعارش دارد که به ما هم نشان داد. در یك روز گرم تيرماه 1386 در منزلش در شهر برازجان پاي صحبت هاي شيرين اما غم آفرينش نشستيم و گاهي براي آنكه راحت تر بتواند گريه كند ضبط صوت كوچكمان راخاموش میكرديم.
لطفاً خودتان را معرفی كنيد. محمد محمدی هستم.
اسم پدر و مادرتان چيست؟ رمضان و خديجه
کی و کجا متولد شدید؟ روز نهم مردادماه 1327 ، در روستای درواهي از توابع شهرستان دشتستان در استان بوشهر.
چند خواهر و برادر داريد ؟ فقط يك خواهر دارم و برادری ندارم.
اسم خواهرتان چيست؟ فاطمه.
پدرتان چه سالی از دنيا رفت؟ چهار سالم بود كه از نعمت پدر محروم شدم.
شغل پدرتان چه بود؟ كارگر بود. كشاورزی ميكرد. روی زمين اين و آن كار ميكرد و مزد بخور و نميری ميگرفت.
در كجا؟ در روستای درواهيِ آبپخش.
كودكی شما چطور گذشت؟ با فقر و نداري! مادر بيچاره ام مجبور بود در خانة مردم كار كند تا خرج من و خواهرم را در بياورد.
چند سالگی به مدرسه رفتيد؟ به سن شش سالگی كه رسيدم، مادرم من را به مدرسه فرستاد.
چه مدرسه ای رفتيد؟ مدرسة (گلچين) آبپخش.
تا كلاس چندم درس خوانديد؟ تا کلاس ششم ابتدايي.
وضع درسی شما چطور بود؟ خوب بود. بيشتر نمراتم شانزده و هفده بود. چون يتيم بودم، در مدرسه همه به من احترام مي گذاشتند. از همان ايام در كنار درس، شروع به كار كردم. مدتی هم بنّا بودم.
اولين بار نام امام خميني)ره( را كی شنيديد؟ اقوامی داشتم كه به طور مخفی و محرمانه نامه های امام و اعلامیه های ايشان را داخل بالش مي گذاشتند و از عراق به داخل كشور و برازجان مي آوردند. برخی از آنان نيز توسط ساواك بازداشت شدند. برای اولين بار از اين طريق با نام حضرت امام خميني)ره( آشنا شدم. خودم هم هرکاری از دستم برمي آمد، برای پيشبرد انقلاب كوتاهی نميكردم.
چه سالي؟ همان سال 1357 ، قبل از حركت امام از نجف به پاريس.
از ايام انقلاب چه خاطراتی داريد؟ من از همان سا لهای قبل انقلاب و در حالی كه هنوز بنّا بودم، شيفتة انديشه ها و شخصيت حضرت امام شدم. همة مردم آبپخش مي دانند كه من خالصانه امام را دوست داشتم و در مقابلِ كسانی كه مخالف ايشان بودند، مي ايستادم. آن روزها در وزارت آب و برق، به صورت قراردادي، بنايی ميكردم. اغلب كارم را رها ميکردم و تمام وقتم را برای به ثمر رساندن انقلاب و ترويج انديشه های امام ميگذاشتم.
انقلاب كه شد ازدواج كرده بوديد؟ بله
چه سالي؟ يادم نمي آيد، انقلاب كه شد من بچه داشتم.
چند فرزند داشتيد؟ سه تا
الان چند فرزند داريد؟ چهار فرزند. حميده، مجيد، خديجه و محمدحسين.
بعد از پيروزی انقلاب مشغول چه كاری شديد؟ انقلاب كه پيروز شد بلافاصله جذب كميتۀ انقلاب شدم؛ مجانی و فی سبیل الله. كار قبلي را رها كردم. شب ها نگهبانی ميدادم، هرکاری از دستم برمي آمد انجام میدادم. بعد از آن نيز جذب بسيج مستضعفين شدم و سال 1358 به استخدام سپاه در آمدم.
در كجا؟ در گناوه.
در چه تاريخي؟ چهارم آذرماه 1358 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان گناوه در آمدم.
در سپاه گناوه چه ميكرديد؟ آن موقع سپاه همه كاره بود. هرکاری مربوط به انقلاب بود، سپاه در آن دخالت داشت. ما با اشرار و قاچاقچيان مقابله و اسلحه های غير مجاز را جمع آوری ميكرديم.
جنگ كه شروع شد چه كرديد؟ جنگ كه شروع شد، من در تبليغات سپاه گناوه بودم. چون كارم جذب نيرو و كمك های مردمی برای جبهه بود، نگذاشتند به جبهه بروم. علاوه بر اين چون تنها پسر خانواده بودم، مادرم اصرار داشت به جبهه نروم. ولی خيلی دلم مي خواست تا جنگ تمام نشده، به جبهه بروم تا خدای ناكرده بعدها شرمنده نشوم. خيلی اصرار كردم به جبهه بروم، اما حاج فتح الله محمدی، كه فرمانده ما بود، نمي گذاشت. ميگفت: در كاری كه ميکنی مفيدتر هستی. آن موقع خانه ام در درواهی بود و محل كارم گناوه. خيلی اصرار كردم تا بالأخره موفق شدم موافقت فرمانده را به دست آوردم.
برای اولين بار در چه تاريخی عازم جبهه شديد؟ برای اولين بار در عمليات فتح المبين كه سال 1360 انجام شد، شركت كردم.
رستۀ شما در جبهه چه بود؟ مدتی تك تيرانداز بودم. بعد از مدتی به فرماندهی دسته رسيدم. قبل از اسارت هم فرمانده گروهان شدم.
از عمليات فتح المبین خاطره هم داريد؟ عراقي ها در اين عمليات شكست سختی خوردند. ما اسلحه های آنها را، كه خيلی هم زياد بود، جمع آوری كرديم و به پايگاه پنجم شكاری اميديه برديم.
چگونه به عمليات بیت المقدس رفتيد؟ روز هجدهم ارديبهشت ماه 1361 بود. عمليات بيت المقدس آغاز شد. داشتند دو پل شناور روی رودخانۀ كارون ميزدند. ما تازه از آبادان خسته و كوفته به منطقه رسيده بوديم. ميخواستيم شب را در ساختمانهای اطراف پل بمانيم و استراحت كنيم. اما با ما مخالفت كردند و گفتند بايد بلافاصله حركت كنيم؛ چند هزار نفر نيرو در منطقة دارخوين بودیم. ما را از آنجا بردند. همزمان با ترك منطقه، چند فروند هواپيمای عراق به آنجا آمد و پادگانی كه قصد داشتيم در آن اقامت كنيم را به شدت به زير آتش گرفت. اگر آنجا مانده بوديم، قتل عام شده بودیم. وقتی به منطقه برگشتيم و همه جا را زير تل خاكستر ديديم، بي اختيار به سجده افتاديم و خدا را شكر كرديم.
از دارخوين به كجا رفتيد؟ ساعت نه شب، ما را به صف كردند و از زير قرآن عبور دادند. مقرّ ما در نخلستا ن های پشت رود كارون بود. ما را از داخل نخلستان به لب رودخانه بردند. بعد فرمان حمله صادر شد. ما حمله را آغاز كرديم. چنان برق آسا بر سر دشمن ريختيم و آنها را كشتيم و اسير كرديم، كه برای خودمان هم غير قابل باور بود. هزاران نفر از نيروهای دشمن به اسارت ما در آمدند.آنقدر تعداد اسرا زياد بود كه ماشين برای انتقال آنها از خط مقدم به پشت جبهه نبود. مجروحان دشمن را برای مداوا به دارخوين بردند و ما با نوشابه و شيرينی از اسرای عراقی پذيرايی كرديم.
خودشان هم باورشان نميشد ما چنين رفتاری انسانی و اسلامی با آنها داشته باشيم.
در چه تاريخی و چگونه مجروح شديد و به اسارت دشمن درآمديد؟ من در مرحلة سوم عمليات بیت المقدس مجروح و اسير شدم.
ممكن است ماجرای زخمی شدن خود را با جزئيات تعريف كنيد؟ در مرحلة سوم عمليات بيت المقدس ما را سوار ماشين های ارتشی كردند و به طرف شلمچه بردند. شب بود و ماشين ها تا آنجايی كه مي توانستند با چراغهای خاموش به دشمن نزديك مي شدند. ما چند گردان رزمی و پياده بوديم. آن شب علاوه بر هجده هزار نفر اسيری كه در مراحل قبلی گرفته بوديم، صدوپنجاه نفر از نيروهای دشمن را نيز به اسارت خود درآورديم. مقدار زيادی نيز تانك و نفربر به غنيمت گرفتيم. وقتی مي خواستيم برگرديم، دستور عقب نشينی صادر شد. عدة ما زياد بود و در تاريكی شب راه را گم كرديم. به جای آنكه به طرف مواضع خودی بازگرديم، به طرف نيروهای دشمن رفتيم. حوالی ساعت سه بامداد، متوجه شديم راه را گم كرده ايم. خواستيم مسير آمده را برگرديم كه متوجه شديم نيروهای دشمن ما را محاصره كرده اند! در گودالی بزرگ به تله افتاديم. دشمن به شدت به ما حمله كرد. حدود صدوپنجاه نفر بوديم. بر اثر آتش سنگين دشمن آن شب تا صبح عدة زيادی از بچه ها شهيد و مجروح شدند. صبح كه هوا روشن شد ديديم نزديك ساختمان پتروشيمی بصره هستيم!
شما هم آن شب مجروح شديد؟ بله. من را كشتند، اما نمُردم!
يعنی چي؟ ميشود تعريف كنيد چه اتفاقی افتاد؟ بله. ما فرماندهی شجاع و دلير داشتيم كه اهل ياسوج بود و برادر نجفی نام داشت. در حالی كه دو نارنجك در دست داشت گفت: اگر كشته شوم بهتر است تا به دست دشمن اسير شوم. همزمان با كشيدن ضامن نارنجك، عراقي ها تيری به قلبش زدند. جسد او افتاد روی من. نارنجكی كه او ضامنش را كشيده بود، منفجر شد و مرا مجروح كرد. در اين هنگام عراقي ها نيز به طرف ما تيراندازی كردند، كه من چند تير خوردم. علاوه بر اين، مرتب روی ما گلوله و خمپاره مي ريختند. هر خمپاره ای كه به زمين می خورد، چند نفر از نيروهای ما را تكه پاره ميكرد. من هم از تركش خمپاره ها بي نصيب نماندم. چند جای بدنم به شدت مجروح شد. بر اثر تركش خمپاره و نارنجك و تيرهايی كه خورده بودم، خونريزی شديدی كردم. دمر روی زمين افتاده بودم و يكی از دستانم زير سرم بود. آ نقدر بي حال بودم كه نميتوانستم تكان بخورم. عراقی ها با اسلحه دور و بر ما مي گشتند و به هرکس که رمقی داشت يا حركتی ميكرد، تير خلاص میزند. يكی از آنها بالای سر من آمد و تير خلاصی به سرم شليك كرد. فكر كردم شهيد شده ام، اما بيهوش شدم. نميدانم چه مدت بيهوش و با تن تكه پاره آنجا افتاده بودم.
چه ساعتی بود؟ اين اتفاق حدود ساعت نه صبح افتاد. نميدانم چه مدت طول كشيد، ولی وقتی از طرف تلويزيون عراق آمدند تا از كشته های ايرانی، كه در آن گودال پشته شده بودند، فيلم برداری كنند، متوجه شدند من دارم در خون خودم غلت ميزنم و هنوز نمرده ام. چند سرباز عراقی فرغونی پيدا كردند و مرا آش و لاش داخل فرغون انداختند. نميدانستم چه كسانی دارند با من اين كار را میکنند؛ ايرانی هستند يا عراقي؟ مرا از آنجا تا پشت خا كريزی بردند و پشت يك وانت انداختند و به چادرهای خود منتقل كردند. دس تها، پاها، باسن، ران و صورتم زخمی شده و پر از تير و تركش بود. زخم هايم را به طور سطحی پانسمان كردند. مرا داخل يك گودال انداختند، كه حدود دويست نفر از اسرای ايراني، غالبا مجروح و جانباز، در يك گودال، روی هم افتاده بودند. زخمي ها ناله میکردند. چند نفر از آنهايی كه وضعشان وخيم تر بود زير فشار اجساد شهيد شدند. عراقي ها اسرا را يكی يكی از آن گودال هولناك بيرون مي آوردند و از آنها بازجويی ميکردند. برای بيرون آوردن اسرا نردبانی داخل گودال میگذاشتند و مجبورمان ميكردند با تن زخمی از آن نردبان بالا برويم. هنگام بازجويی به دو قشر رحم نمي کردند؛ پاسدار و روحاني. اگر مي فهميدند کسی پاسدار يا روحانی است، در جا او را به شهادت مي رساندند. در گودالی كه اسرا بودند عدۀ زيادی جوان بسيجی از تشنگی لهَ لهَ مي زدند. بوی خون و عفونت زخم همه جا را فرا گرفته بود. عده ای از درد يا ترس، گريه ميکردند. پای چند نفر قطع شده بود. دست چند نفر افتاده بود.
شما را هم برای بازجويی بردند؟ بله، اما چون وضعم خيلی خراب بود، نميتوانستم چيزی بگويم. افسری كه از من بازجويی ميکرد، يك سؤال را چندبار از من پرسيد، وقتی ديد جوابش را نمي دهم، ناراحت شد و كُلتش را گذاشت روی سرم کشيد تا شليك كند. من تمام توانم را جمع كردم و جيغ بلندی كشيدم. مرا كشانكشان از اتاق بازجويی بيرون بردند و دوباره به داخل گودال اسرا انداختند. بچه ها به آنها گفتند من كشاورز هستم و داوطلبانه به جبهه آمده ام. اگر مي فهميدند پاسدار هستم، همانجا با شليك گلوله به مغزم، خلاصم ميكردند.
چه مدت داخل گودال بوديد؟ حدود دو روز تشنه و گرسنه، با تنی خونی و زخمي، در آن گودال افتاده بوديم. هيچكس نبود به فريادمان برسد. در اين مدت، چند نفر براثر خو نريزی به شهادت رسيدند. آنهايی هم كه زنده مانده بودند، ديگر رمقی نداشتند. بعد از دو روز ما را به ساختمان دانشگاه بصره منتقل كردند. فردای آن روز ما را سوار اتوبوس كردند تا به بغداد ببرند. عراقي ها با ني انبان رقص ميكردند و آواز شادی مي خواندند عراقي ها به عمد تعداد اتوبوس ها را زياد كرده بودند تا وانمود كنند تعداد اسرای ايرانی خيلی زياد است. مثلاً اگر يك اتوبوس چهل نفر جا داشت، پانزده نفر داخل هر اتوبوس مي گذاشتند حدود 8 صبح از بصره به طرف بغداد حركت كرديم و 6 عصر به آنجا رسيديم. ما را نزديك ساختمان وزارت دفاع، در يك ميدان پياده كردند. جمعيتی كه آنجا بود، رقص کنان و هلهله كنان به طرف ما هجوم آوردند. اگر ارتش بعث دور ما حلقه نميزد و از هجوم آنها جلوگيری نميكرد، بغداد يها در همان ميدان همة ما را تك ه تكه ميكردند. تبليغات مفصلی كرده بودند؛ به مردم گفته بودند: مجو سهای ايراني كه فرزندان شما را كشت هاند، اسير كرده ايم و به بغداد آورده ايم! زن و مرد تلاش ميکردند خودشان را به ما برسانند و سرمان را از تنمان جدا كنند. من در ميان جمعيت چند زن را ديدم كه كارد آشپزخانه به دست، مثل ديوانه هافحش مي دادند و مي خواستند با همان كارد شكم ما را پاره كنند. اين بازی مسخره تا حدود 10 شب ادامه داشت. بعد از آن ما را به وزارت دفاع عراق منتقل كردند. وزارت دفاع برای ما يك جهنم بود. چند روز بود گرسنه و تشنه، خون زيادی از دست داده بودم. ديگر رمقی برايم نمانده بود؛ فقط آرزوی شهادت ميكردم. يك اتاق كوچك بود كه اسرای مجروح و زخمی را داخل آن مي چپاندند؛ طوری كه ناچار بوديم روی هم بيفتم. همه از تشنگی لهله ميزدند، اما كسی از سربازان عراقی حاضر نبود يك ليوان آب به دست ما بدهد. اسرايی كه سال متر بودند، سعی ميكردند از اسرايی كه وضعشان وخي متر است، پرستاری كنند. در اين هنگام يك سطل آب آوردند. گروهبانی كه كنار اتاق ما ايستاده بود آب دهانش را داخل سطل آب انداخت. با اين وجود چنان تشنگی ما را از پا در آورده بود كه همگی تا قطرة آخر آن آب را خورديم. اتاقی كنار اتاق ما بود كه متعلق به خلبان ها و افسران اسير بود. وضع آنان از ما بهتر بود.
از شما بازجویی نکردند؟ همان شب بازجويی از اسرا شروع شد. از ساعت دوازده تا دو بامداد ما را داخل ماشين مسقفی گذاشتند كه هوا در آن جريان نداشت؛ كم مانده بود از گرما و بي هوايی خفه شويم. سپس ما را به مر غدانی كثيفی منتقل كردند. در آنجا لجن و كثافت مرغ ها سرتاسر محوطه را پوشانده بود و بوی گند مشام را آزار مي داد. اما برای ما آنجا مثل بهشت بود! زيرا در دو روز اخير آنقدر سختی تحمل كرده بوديم كه فوق طاقتمان بود؛ در آن مرغدانی هم جا برای خوابيدن بود، هم آب برای خوردن؛ اين كم نعمتی نبود! فردای آن روز من و عده ای ديگر را كه نسبت به بقيه حالمان وخي متر بود، به بيمارستان بغداد منتقل و بستری كردند.
رفتار پزشكان با شما چطور بود؟ رفتار پرستارها و پزشك های عراقی با من و ديگر اسرا خوب بود. من بايد حقيقت را بگويم و اگر خوبی هم از دشمن ديده ام، بگويم. انصافا رفتار كادر بيمارستان با ما اسرا خوب بود.
چه مدت در بيمارستان بغداد بستری بوديد؟ سه ماه.
از بيمارستان شما را به کجا كردند؟ مرا به جايی به نام الانبار منتقل كردند. در آنجا پزشكان ايرانی به مداوای من پرداختند. عراقي ها هيچ گونه امكاناتی به ايراني ها نمي دادند؛ پزشكان آنجا، با كارد ميوه خوری و نخ و سوزن خياطی، عمل جراحی انجام مي دادند. حتی محل تيری را كه از بازوی من در آوردند، با نخ خياطی دوختند.
پزشكان ايرانی اسير بودند؟ بله. آنها هم اسير بودند. پزشكی بود به نام بيگدلی كه از آمريكا به كويت آمده بود تا از آنجا به ايران بيايد، عراقي ها او را هم اسير كرده بودند. او تير را از دستم بيرون آورد. من خاطرات خودم را از دوران اسارت نوشت هام و همة مصائبی كه بر من گذشت را مو به مو شرح داده ام.
ممكن است از اردوگاه الانبار برای ما بگوييد؟ در اين اردوگاه سه قاطع وجود داشت. يكی مربوط به اشخاصی بود كه اول جنگ در خرمشهر و آبادان اسير شده بودند. يك قاطع مربوط به بسيجي ها بود و قاطع سوم متعلق به ارتشي ها. طبقۀ بالا هم مال نگهبا ن ها و ارتشي های عراقی بود. به هر اسيردو موزاييك و نصفی جا داده بودند. يعنی اگر اتاقی چهل نفر ظرفيت داشت، صد نفر در آنجا مي دادند. در بين ما عد ه ای پاسدار بودند كه خودشان را سرباز يا بسيجی جا زده بودند. شب ها، به قول ما جنوبي ها، جان روی جان بود. هر اسير فقط ميتوانست روی دست بخوابد. آرزوی بزرگ ما اين بود؛ بتوانيم طاق باز بخوابيم يا غلت بزنيم.
از چگونگی ورودتان به داخل قاطع يا اردوگاه خاطر های داريد؟ پاسداری به نام مهدی فاتحی از دوستانم چند ماه از من بيخبر بود. فكر ميكرد به شهادت رسيده ام. وقتی وارد قاطع شدم و مرا ديد، با وجودی كه ممنوع بود با صدای بلند الله اكبر گفت. پاسدار ديگری هم به نام خسرو نيكنام گفت: خمينی رهبر! به فاصلۀ دو دقيقه بعد، هرچه ارتشی بعثی بود به قاطع ما هجوم آورد و با كابل به جان ما افتادند. چنان ما را با كابل زدند كه عده ای هما نجا شهيد شدند.
چه كسانی شهيد شدند؟ الان يادم نيست، اما ميدانم دو سه نفر به شهادت رسيدند. چنان با كابل به جان من افتادند كه تمام بخيه های بدنم پاره شد. خون از سرتاسر بدنم مثل آب باران جاری شد. يكی از اسرای لاری بر اثر شدت ضربات كابل های زيادی كه خورد در جا به شهادت رسید.
اسمش چه بود؟ گفتم كه متأسفانه يادم نمي آيد. اما ميدانم اهل لار بود. پيرمردی هم بود كه زخمی شده و خون زيادی از او رفته بود . آ نقدر او را با كابل زدند كه به شهادت رسيد. آقای فاتحی كه وضع را چنين ديد، اعتراف كرد او الله اكبر گفته است. برادر نیكنام هم خودش را معرفی كرد. بعثي ها اين دو نفر را از ما جدا كردند و بالای پشت بام بردند. آنها را به تخت بستند و با كابل به جانشان افتادند، چنان آنها را زده بودند كه پوست بدنشان از پشت گردن تا زير زانو كنده شد بود. تا چند ماه نمي توانستند بخوابند و نياز به درمان و مداوا داشتند. مرا كه دوباره همه بخيه هايم پاره شده بود، به بيمارستان منتقل كردند. چند ماهی در بيمارستان بستری بودم. بعد از آن هم مرا از الانبار به اردوگاه موصل منتقل كردند شنید ه ام شما مدتی در اردوگاه موصل با حاج آقا ابوترابی هم بند و هم جا بوده اید. بله مدتی در موصل بودم كه مرحوم آقای ابوترابی را پیش ما آوردند. ايشان نمايندۀ ولی فقيه در لشكر بيست ويك قزوين بود. منافقين او را دزديده و تحويل عراقي ها داده بودند. همراه ايشان آقای بوشهری را نيز آوردند. مهندس بوشهری همان روزهای اول جنگ با شهيد جواد تندگويان، وزير نفت كابينة دولت شهيد رجايي، به اسارت عراقي ها درآمده بود. من چند سال در خدمت اين دو بزرگوار بودم. خاطرات زيادی از مرحوم حاج آقا ابوترابی دارم كه برخی از آنها را در کتاب خاطراتم نوشته ام. از ما، 500 نفر را جدا كرده بودند که به ما می گفتند؛ «سياسي » و به اصطلاح در ليست سياه عراقي ها قرار داشتيم.
ممكن است خاطر های از مرحوم ابوترابی برايمان تعريف كنيد؟ مرحوم ابوترابی غذايش را كه ميخورد، بشقابش را هم تميز ميكرد؛ حتی يك ذره غذا داخل ظرف باقی نميگذاشت. من روزی به ايشان عرض كردم: اگر غذا كافی نيست به شما غذای اضافی بدهيم. ايشان با خنده گفتند: نه غذا را بايد تميز خورد و چيزی باقی نگذاشت. اين نعمت الهي است. نبايد حيف شود. خاطرۀ ديگری از او اين است كه؛ گروهبان عراقی خبيثی به نام )مشعل ( بود. همة اسرا از مشعل هراس داشتند. آدم بسيار كثيف و بددهنی بود. به كوچكترين بهانه ای اسرا را زير شلاق و كابل ميگرفت. ورد زبانش توهين و جسارت به حضرت امام خميني)ره( بود. اسرا دل خونی از او داشتند. يك روز صبح كه من و حاج آقا ابوترابی را از قاطع بيرون آوردند، مشعل از دور به طرفمان آمد. من به حاج آقا گفتم: مشعل دارد مي آيد. حاج آقا زير لب خنديد و آهسته به من گفت: بله. مشعل جهنم است.
خاطرۀ دیگری هم از ایشان دارید؟ خاطرة جالب ديگری كه از حاج آقا ابوترابی دارم اين است؛ تا قبل از اينكه ايشان به اردوگاه بيايد، ما در مقابل عراقي ها مقاومت زيادی ميكرديم. مثلاً به راحتی حاضر نبوديم ريشمان را با تيغ بتراشيم. روی همين قضيه هم خيلی از عراقي ها كتك و كابل خورديم. حاج آقا ابوترابی كه آمدند، جلوی تندرو يهای ما را گرفتند. ایشان گفتند: شما بايد سالم و تندرست بمانيد و بيخودی سلامت و جان خود را به خطر نيندازيد. من كه آخوند و روحانی هستم، با تيغ ريشم را ميزنم و شما هم بايد همين كار را بكنيد. با اين حر فها درس جالبی به ما داد. ميگفت: اردوگاه موصل دور از شهر موصل است، فرياد شما هم به گوش هيچ عراقی نمی رسد. خودتان را برای رفتن به ايران سالم نگاه داريد. بي خود با عراقي ها درگير نشويد تا شما را بزنند و ناقص تان كنند.
از دوران اسارت خود در عراق هم خاطره ای برای ما تعريف ميكنيد؟ يك شب تاسوعا، ما در آسايشگاه خودمان مشغول عزاداری برای حضرت عباس)ع( و امام حسين)ع( بوديم. يكی نوحه مي خواند و ما هم به شدت گريه ميکرديم. نگهبان ما رفت و خبر داد. فرمانده اردوگاه، سرگرد بد دهنی بود. چيزی نگذشت كه آمد و گفت: چرا گريه ميکنيد؟ ما به شما آب و نان و جا داد ه ايم ديگر چرا زاری ميكنيد؟ ما به او گفتيم كه گریه ي ما برای امام حسين)ع( و حضرت عباس)ع( است. آن سرگرد گفت: امام حسين)ع( عرب بود و از ما، ما خودمان دعوتش كرديم و خودمان هم شهيدش كرديم! به شما مجوس های فارس چه ربطی دارد كه برايش گريه میکنيد؟ امام حسين)ع( مال ماست و شما حق نداريد برايش گريه كنيد.
چه تاريخی از اردوگاه های عراقی آزاد شديد؟ در مردادماه 1365 مرا به دليل معلوليت و ناتوانی آزاد كردند؛ يك چشمم كور شده بود، چشم ديگر هم خيلی كم مي ديد، بدنم هم درب و داغون بود. روی همين قضيه صليب سرخ جهانی مرا تحويل ايران داد.
چند نفر بوديد كه آزاد شديد؟ ما سی نفر شَل و كور بوديم كه عراقي ها دست از سرمان برداشتند و آزادمان كردند. در قبال آزادی ما سی نفر، دولت ايران صد سرباز معلول عراقی را آزاد كرد.
چطوری خبرآزادی را دريافت كرديد؟ من در اردوگاه الانبار بودم. ساعت حدود شش بعد از ظهر بود كه آمدند وگفتند: محمد محمدی كيست؟ من دلم پايين ريخت. فكر كردم دوباره مي خواهند مرا شكنجه بدهند. با ترس و لرز بلند شدم و خودم را معرفی كردم. آن سرباز با لحن خشكی گفت: بيا! ما را در جايی جمع كردند و يك سرگرد آمد و گفت كه: م يخواهند شما را آزاد كنند و به كشورتان ب رگردانند. فردا شما را به بغداد م يبريم. در بغداد هرکس كه مايل است ميتواند اينجا بماند و مهمان سيدی صدام باشد، ما شما را به هرجای دنيا كه بخواهيد ميفرستيم! حتی خانوادة شما را هم از ايران مي آوريم و به هركجا كه شما هستيد ميفرستيم. فردا صبح، ما سی نفر را به بغداد بردند. در فرودگاه بغداد خيلی اصرار كردند تا به ايران برنگرديم و پناهنده شويم، اما هيچکس راضی نبود برای لحظه ای در آن جهنم بماند. همگی گفتيم: ما برای بازگشت به ميهنمان لحظه شماری میکنيم. ما را از عراق به اردن و مصر بردند و از مصر به تركيه. در آنجا دو روز مهمان سفير ايران بوديم. سپس با هواپيما ما را به تهران آوردند. چند روز بعد ما را خدمت حضرت امام خميني)ره( بردند. در خدمت امام خاطراتم را از دوران اسارت نقل كردم. بعد از آنكه صحبت هايم تمام شد، حضرت امام خطاب به من فرمودند: خدا شما را زياد كند. يك سكۀ بهار آزادی و يك دست لباس نيز به من هديه فرمودند.
لحظۀ وداع شما با حاج آقا ابوترابی چطور بود؟ عكسی به من نشان داد كه عكس خانواده اش بود. در عكس، بچه ای دستة هاون دستش بود. گفتم: چرا اين را به دست گرفته؟ حاج آقا به شوخی گفت: ميخواهد بزند تو سر خواهرش! به من سفارش کرد که سری به خانواده اش در قم بزنم و به آنها بگويم حالش خوب است و نگران او نباشند.
آيا وقتی برگشتيد مادرتان زنده بود؟ بله زنده بود. وقتی متوجه حضور من شد گفت: تو پسر من نيستي! پسر من اين طوری نبود. من در حالی كه گريه ميکردم، دستش را بوسيدم و گفتم: مادر! من محمد هستم. مادرم كه نابينا بود، باورش نشد. خيلی اصرار كردم تا بالأخره باورش شد من پسرش هستم و آزاد شده ام.
الان چه كار می کنید؟ پاسدار هستم، اما از كارافتادگی گرفته ام و كار نميكنم.
شنيده ام شعر هم مي گوييد؟ برای دل خودم شعر میگویم.
شنيدم ظالمی از ابن شدّاد رياست ميکند در شهر بغداد
نسَب دارد خولی آن تبهكار بُوَد خويشش همانا شمر غدار
يزيد پَست چون ارباب بابش همين صدام او ناميده نامش بُوَد
نوهيتلری در شهر بغداد چنين ظلمی نكرده هيچ شدّاد
خدايا نيست كن اين مرد الدنگ كه باشد بروجودش صد هزار ننگ
جنايت كرده از بس بي شمار است كه دوزخ از برايش انتظار است
مكان دارد به دوزخ آن سی هروي انيس اژدها چون ديو بد خوي
خوراكش چون زقوم دوزخی باد فضايش چون سموم آتشين باد
خورَد غوطه در آتش آن چناني كه تا محشر بسوزد اي نچناني
از اینکه با این حال بدتان به سوالهای من پاسخ دادید، متشکرم__
منبع: کتاب کی شما شهید شدید؟
نویسنده: سید قاسم حسینی