پنجشنبه, ۰۲ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۰۰:۰۴
شهيد رجايي خودش را وقف انقلاب كرده بود. بعضي وقتها خدمتش مي‌رسيدم،‌ مي‌ديدم روي موكت دراز كشيده و چشمش را بسته است. مي‌گفت خوشنويسان مطلبت را بگو، بيدارم...
خاطراتی از شهید محمدعلی رجایی


خوشنويسان، مديركل آوزش و پرورش شهر تهران در زمان شهيد رجايي

با دو بزرگوار شهيد رجايي و باهنر از سال 1347 افتخار آشنايي و همكاري داشتيم. در مدرسه كمال نارمك و در مدرسه قدس با ايشان همكار بودم.
آقاي رجايي از سال 47 در مدرسه كمال معلم هندسه بودند. قبل از اينكه ايشان زندان بيفتند. جلسات دوره‌اي تفسير قرآن در منزل آقاي رجايي و آقاي باهنر برگزار مي‌شد.
شهيد رجايي در بازگشت از سفر فرانسه، به عراق رفت و خدمت امام رسيد، وقتي برگشت دستگيرش كردند و زندان رفت، مدرسه كمال هم بعد از آن بسته شد كه در حقيقت مركزي غيررسمي براي عده‌اي از انقلابيون بود.


شخصيت شهيد رجايي و زندگي خانوادگي

در دوران زندان، بنده با منزل ايشان رفت و آمد داشتم. الحق كه همسر شهيد رجايي در حيات سياسي ايشان بسيار تاثير داشت. بسيار صبورانه مشكلات را مي‌پذيرفت.
يادم هست درهمان ايام سقف اتاق ايشان ريخته بود. خواهش كردم كه بنا بياورم خانم ايشان قاطعانه گفت«نه» اين زن و مرد يعني شهيد رجايي و همسرش، حتي وقتي كه رجايي رئيس‌جمهور شد، با ابلاغ حقوق معلمي زندگي كردند. بسيار جالب است كه سه سال بعداز شهادتش، سال 63 در مكه، رئيس سازمان بازنشستگان كل كشور آقاي كربلايي مرا ديد و به من گفت، شهيد رجايي با حقوق معلمي باز نشسته شده، شما از خانم ايشان اجازه بگيريد تا ما پايه حقوق ايشان را اصلاح كنيم. پس از برگشت،  همسر شهيد رجايي بازهم در جواب ما گفت: خير.
شهيد رجايي خودش را وقف انقلاب كرده بود. بعضي وقتها خدمتش مي‌رسيدم،‌ مي‌ديدم روي موكت دراز كشيده و چشمش را بسته است. مي‌گفت خوشنويسان مطلبت را بگو، بيدارم.
در ملاقاتي كه همراه آقاي رجايي در قم خدمت امام رسيديم، امام بعد از اين كه گزارش ايشان را درباره آموزش و پرورش شنيد، فرمود انشاالله اگر اين گونه كار كنيد(اشاره به نوع كار كردن شهيد رجايي كه از لابه‌لاي گزارش فهميده بود) 20 سال طول مي‌كشد تا به نقطه صفر برسیم. اصولا رجايي ارادت عجيبي به امام داشت. آن روز تنفيذ حكم ايشان را همه از تلويزيون ديديم واقعا ارادت مريدانه رجايي به امام تكان‌دهنده است.

خاطراتی از شهید محمدعلی رجایی

مرام حكومتي، نه فقط روش شخصي
براي رجايي ساده‌زيستي فقط يك روش شخصي نبود بلكه در حكومت هم آن را اعمال مي‌كرد.
اولين نصيحت ايشان به من پس از اين كه مدير كل آموزش و پرورش تهران شدم اين بود كه برو سعي كن اين اتاق را كوچكتر و كمتر كني نه اين كه زيادش كني.
دكتر مجتبي رحماندوست، مشاور رئيس جمهوري
هرچند من با شهيد رجايي برخوردهاي كمي داشتم ولي خيلي تكان‌دهنده و سازنده بود.
رجايي آدم خيلي بي‌ادعايي بود و اهل قيافه گرفتن نبود. زماني كه رجايي نخست‌وزير بود، بازديدي از دانشكده افسري نيروي زميني ارتش داشتيم. شيوه حركت رئيس جمهور(بني‌صدر) طوري بود كه همه بايد كنار مي‌رفتند و اداي احترام مي‌كردند. اما نخست‌ورزير همراه مردم و پشت سر رئيس جمهور حركت مي‌كرد.
مردم از اين كه جلوي رئيس جمهور بيايند، نگراني و هراس داشتند اما به محض اين كه به رجايي مي‌رسيدند، لبخندي به وي مي‌زدند و مي‌گفتند، آقاي رجايي يك عكس با هم بيگريم، مي‌گفت: بگيريم، آدمها سختشان بود كه به رئيس‌جمهور يك كلمه بگويند، ولي راحت بودند كه به نخست‌وزير بگويند يك عكس با هم بگيريم.
ردار رضايي، دبير مجمع تشخيص مصلحت نظام‍
من با شهيد رجايي مراوده زيادي داشتم. ايشان در جلسه‌هاي امنيتي كه برگزار مي‌شد، شركت مي‌كردند. زماني كه قرار شد رئيس‌جمهور شوند، چند مسئله را با من در ميان گذاشتند. درباره آمدن چند نفر از دوستان به دولت ايشان، از جمله آقاي نبوي كه در سپاه با ما همكاري مي‌كرد، از ما خواستند كه ايشان را رها كنيم كه با آنها همكاري كند، چون ايشان در سپاه بود.
شهيد رجايي در اوضاع سختي رئيس‌جمهور شد؛ 30 خرداد تيراندازي‌ها شروع شد، رهبر انقلاب كه آن زمان در تهران نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود، مجروح شد و 7 تير، حزب منفجر شد. من در آن روزها با ايشان(شهيد رجايي) حضوري و تلفني تماس داشتم.
يادم هست وقتي درحزب انفجار رخ داد، من و آقاي هاشمي و مرحوم حاج احمد خميني رفتيم دفتر آقاي رجايي، نماز را خوانديم (آقاي رباني املشي هم بود) رفتيم آنجا و نشستيم و بحث شد كه چطور به آقاي خامنه‌اي خبر بدهيم، چون ايشان به شهيد بهشتي علاقه بسياري داشتند و تازه تحت عمل قرار گرفته بودند.
آقاي رجايي فرد متوكل و با روحيه‌اي بود، البته چند روز قبل منافقين اتاق من را با آرپي‌جي زده بودند و من خودم هم مجروح بودم. يكنفر نفوذي داشتند. آمد داخل اتاق و بعد گفت: بياييد بزنيد. بعداز دو آرپي‌جي آمدم بيرون، ديدم از كوچه بغل دارند شليك مي‌كنند.
چند روز در دفتر آقاي رجايي، من به سختي نماز مي‌خواندم. آن لحظه‌ها بسيار عجيب بود، شهيد رجايي خيلي محكم بود. آقاي خامنه‌اي مجروح بود و اوضاع كشور به هم ريخته بود. اين 72 نفر شهيد شده بودند. آن شب، پشت سر شهيد باهنر نماز خوانديم، آنقدر آن شب شهيد رجايي آرام بود كه الان بعد از بيست و يك سال هنوز هم يادم مانده است.
تصميم گرفتيم به آقاي خامنه‌اي بگوييم يك اتفاق كوچكي براي آقاي بهشتي افتاده كه بعدا كم‌كم خبر شهادت را بگوييم. البته يادم نيست قرار شد چه كسي خبر را بازگو كند. از آن به بعد بحث‌هاي امنيتي كرديم، چون همه فكر مي‌كردند نظام سقوط كرده است. رئيس‌جمهور فرار كرده است. مجلس از اكثريت افتاده بود و قوه قضائيه هم رئيسش را از دست داده بود. بعد از گذشت سه، چهار روز، نماينده‌هاي مجروح مجلس را از بيمارستان با تخت مي‌آورديم تا مجلس اكثريت پيدا كند و بعد از مدت كوتاهي، آنها را بر مي‌گردانيم به بيمارستان.
خاطراتی از شهید محمدعلی رجایی

دكتر موسوي زرگر, وزير بهداشت در كابينه شهيد رجايي
من رجايي را از دور مي‌شناختم. بعد از زندان ايشان را در مدرسه رفاه زيارت كردم. آنموقع مسئول كارهاي پزشكي كميته استقبال بودم. در آن كميته چند پزشك ديگر مثل دكترلواساني، دكتر ولايتي و دكتر فياض‌بخش بودند.
مرحله دوم آشنايي ما با ايشان در كابينه بود. دولت ايشان يك دولت ائتلافي بود مركب از چند حزب مختلف مثل جبهه ملي، حزب ايران و جا ما. اين حزب آخر يعني جاما كه در راسش دكتر سامي بود، وزرايش دسته جمعي از دولت استعفا كردند و وزارت‌هايي مثل آموزش و پرورش، راه و ترابري، كشاورزي، مخابرات و بهداري از وزير خالي شد. شوراي انقلاب بعد از اين استعفا،‌ افرادي را به عنوان جايگزين به عنوان وزير انتخاب كرد. به جاي دكتر شكوهي آقاي رجايي وزير آموزش و پرورش شد، به جاي مهندس طاهري آقاي كلانتري وزير راه شد به جاي دكتر ايزدي، دكتر شيباني وزير كشاورزي شد. به جاي دكتر سامي من وزير بهداشت شدم و آقاي قندي و آقاي عباسپور هم به جاي وزيران مخابرات و نيرو انتخاب شدند. ما چند نفر باهم بوديم و اسم خودمان را گذاشته بوديم وزاري مستضعف. ما حتي در جلسات هيات دولت كنار هم مي‌نشستيم. اول انقلاب كار كردن شبيه حالا نبود من به خاطر همان يك سال و چند ماه وزارتم عينكي شدم. روزي 17 –18 ساعت در وزارت بودم و تازه در خانه پرونده‌هاي شخصي را كه مشكلات خصوصي مردم بود، بررسي مي‌كردم. فقط من اين طوري نبودم بقيه هم بودند. تازه اين در شرايطي بود كه مملكت در بحران بود. فكر نمي‌كنم در آن مدت بيش از سه روز پشت سرهم را بدون اعتصاب و تحصن در وزارت سپري كرده باشم.
با وجود همه اينها در اتاقم به روي مردم باز بود. حتي بعضي وقتها گروه‌هايي كه مثلا با هم آمده بودند به ملاقات من در اتاق كار من پشت ميز جلسه باهم دعوايشان مي‌شد من مي‌رفتم از اتاق بيرون و كارهايم را انجام مي‌دادم. مي‌گفتم هروقت دعوايتان تمام شد، مرا صدا كنيد، اين وزارت من و بقيه دوستان بود.
مردم راحت مي‌آمدند تا دفتر وزير و شخص وزير را مي‌ديدند. موقعي هم كه مي‌ديدند دستمان خالي است، تشكر مي‌كردند و مي‌رفتند. به برخي خيلي صريح مي‌گفتيم اين كاري كه شما مي‌خواهيد نمي‌توانيم انجام دهيم آنهايي را هم كه مي‌توانستيم همانجا انجام مي‌داديم و نامه‌نگاري و بوروكراسي در كار نبود. اين از بهترين خاطرات من است.
اصولا بايد بگويم كه ما جمعه صبح هم به هيات دولت مي‌رفتيم و تا ساعت 30/10 صبح كار مي‌كرديم و بعد دسته جمعي به نماز جمعه مي‌رفتيم. هركدام هم براي خودمان يك جانماز داشتيم. يك روز شهيد رجايي گفت: كه من مي‌‌خواهم ثواب اين كار را ببرم و شما را به جانماز مهمان كنم. يك فرش بزرگ دارم و آن را مي‌آورم همه ما در آن، جا مي‌شويم.
ما خوشحال شديم و گفتيم كه در اين صورت ما فقط مهرمان را بر مي‌داريم و مي‌آييم. دكتر شيباني هم معمولا از يك سنگ به جاي مهر استفاده مي‌كرد. آن روز ما خوشحال بوديم چرا كه مي‌گفتيم امروز مهمان شهيد رجايي هستيم و ايشان ما را به فرش نماز جمعه مهمان كرده است!
ما معمولا در خيابان قدس و ضلع شرقي دانشگاه مي‌نشستيم و جاي مشخصي را انتخاب كرده بوديم چراكه وقتي نماز جمعه مي‌آمديم جاهاي ديگر پر شده بود. آقاي رجايي فرش را كه آورد ديديم يك گليم كهنه و سوراخ بود كه تمام پشم آن ريخته شده بود. اين مسئله اسباب خنده دوستان شده بود كه ما را به عجب فرشي مهمان كرده‌ايد؟ شهيد رجايي در پاسخ گفت كه همين فرش را داشتيم. بالاخره فرش را پهن كرديم و همه در دو رديف، سه نفر جلو و چهار نفر در عقب نشستيم. شهيد رجايي جلو نشسته بود. من دكتر شيباني، مهندس كلانتري با پيرمردي كه بغل دست ما نشسته بود در حال گفتگو هستيم. كنجكاو شدم كه ببينيم چه مي‌‌گويد؟ آن پيرمرد به شهيد كلانتري مي گفت كه آقا ببين ما چه حكومتي داريم. آدم واقعا لذت مي‌برد. آقاي كلانتري گفت مگر چه شده است؟ پيرمرد با اشاره‌اي به دكتر قندي گفت: آن آقا را مي‌بيني من خوب مي‌شناسمش، عالي‌ترين تحصيلات را در مخابرات دارد، وزير اين مملكت است اما آمده و روي اين گليم پاره نشسته است!
شهيد كلانتري هم آدم شوخي بود، در جواب به آن پيرمرد گفته بود كه تعجب‌آميزتر مطلبي است كه من به تو خواهم گفت. پيرمرد پرسيده بود آن مطلب چيست؟ شهيد كلانتري گفت: من كلانتري وزير راه و ترابري، اين شخص هم كه مي‌بيني كنار بنده نشسته دكتر زرگر وزير بهداشت و درمان است. آن يكي كه آن طرف نشسته دكتر شيباني وزير كشاورزي و آن يكي كه جلو نشسته آقاي رجايي وزير آموزش و پرورش و آن شخص كه آنجا نشسته عباسپور وزير نيرو است. پيرمرد با شنيدن اين حرفها داشت پرواز مي‌كرد.
دكتر احمد توكلي
شهيد رجايي كوپن نفت نداشت، خانه‌اش سرد بودمثل فقرا
چيزي كه من از بازتاب رفتار شهيد رجايي در مردم ديدم، مربوط مي‌شود به سفري كه ايشان به مازندان داشتند و در ساري با مردم ملاقات كرده بود. در فريدون‌كنار، ما آشنايي داشتيم  به اسم حاج غلامرضا جانباز؛ اين مرد يك بقال بود كه سواد بسيار ناچيزي داشت. بسيار كم حرف مي‌زد، لهجه غليظ مازندراني داشت و جمله‌بندي‌اش هم خيلي قوي نبود و علاوه بر اينها، فوق‌العاده آدم بي‌آلايش و خوش قلبي بود، روحيه‌اي هم در كاسبي داشت كه در هيچ شرايطي حاضر نمي‌شد دكانش را ترك كند؛ صبح اول وقت كه مي‌رفت دكان، تا شب خانه نمي‌آمد، با اين كه مغازه‌اش سركوچه بود ناهارش را هم برايش از خانه مي‌آوردند. وقتي كه شهيد رجايي به ساري آمد، ايشان آن روز كركره را كشيد پايين و رفت ساري، بعداً وقتي كه ديدمش، در سفري كه همراه خانواده‌ به منزل ايشان رفته بوديم، پرسيدم: چطور شد كه مغازه را تعطيل كردي و رفتي ساري؟ گفت: آدم خوبي است و مي‌خواستم او را ببينم. گفتم: چرا مي‌گويي آدم خوبي است؟ گفت: شبيه فقرا راه مي‌رود.

سرحدي‌زاده
بعد از انقلاب، دو سفر با شهيد رجايي در محاصره آبادان همراه با شهيد جهان‌آرا شب را زير غرش توپ و خمپاره سر كرديم. در همان موقع ايشان با فرماندهان مشغول بررسي چگونگي شكستن حصر آبادان بودند. همه رزمندگان از اشتياق دور ايشان حلقه زده بودند و از كاستي‌هاي  آنموقع (دولت) گله مي‌كردند و جالب بود كه ايشان به وجود بني‌صدر بي‌اعتناء بودند و به هيچ‌وجه در بدگويي به بني‌صدر با رزمندگان همراهي نمي‌‌كردند و من فكر مي‌كنم ايشان به خاطر تاييد امام بود كه آن زمان نسبت به بني‌صدر چنين رفتاري داشتند و در هر حال ايشان آن زمان رئيس‌جمهور بودند. تا صبح ايشان روي خاك با بسيجيان در آن شرايط سخت به گفتگو مي‌پرداختند كه هيچ كس باور نمي‌كرد ايشان نخست‌وزير مملكت باشد.

دكتر عباس شيباني
من با شهيد رجايي و شهيد باهنر از زماني كه خواستند يك مدرسه را با ضوابط اسلامي تاسيس كنند، به نام مدرسه رفاه، آشنا شدم آنها دنبال كارهاي فرهنگي پايه‌اي بودند مخصوصا دكتر باهنر كه كتابهاي ديني هم مي‌نوشت و سعي مي‌كرد كتابهاي ساده با محتواي ديني بنويسد.
نوع برخوردهاي شهيد رجايي با مردم پس از انقلاب و پس از اينكه مسئوليت گرفتندبه هيچ وجه برخوردهاي ايشان تغييري نكرد حتي پس از اينكه ايشان رئيس‌جمهور شد وضع زندگي‌اش همچون سابق بود. آن زمان كه ايشان كانديداي رياست جمهوري شده بود من هم كانديدا شده بودم. آن زمان من و بقيه كانديداها را هم دعوت كرده بود به دفتر نخست‌وزيري تا از ما محافظت كنند كه به خاطر ترور يا مسئله‌اي ديگر انتخابات رياست جمهوري عقب نيفتد در همان زمان هم ايشان بسيار ساده بود و برخوردهايش صميمانه بود و سعي مي‌كرد الگوي خوبي براي جوانها باشد.

آقاي صاحب‌الزماني، از دوستان و همكاران نزديك شهيد رجايي
يك روز شهيد رجايي با كمال(فرزند ارشد شهيد رجايي) كه بچه بود، آمده بودند منزل ما، داخل پاسيوي منزل ما دو درخت پرتقال بود، پرتقالها كوچولو بودند، كمال يكي را كند. پرتقال كوچك تلخ است طبيعتا نتوانست آن را بخورد. شهيد رجايي گفت: همه اين را بايد بخوري، هرچه بچه عز و جز كرد و من گفتم آقاي رجايي بگذاريد نخورد، گفت نه بايد تلخي  كار اشتباهش را بداند.
مرحوم آقاي سبحاني كه آن روزها (قبل از انقلاب) رئيس مدرسه كمال بود، جهت انتقال آقاي رجايي از قزوين به تهران و مدرسه كمال تلفن كرد به مدير كل فرهنگ وقت تهران كه آقاي رجايي بيچاره مي‌آيد آنجا كارش را درست كنيد تا منتقل بشود به مدرسه كمال كه ما به وجودشان خيلي نياز داريم.
هفته ديگر به آقاي رجايي گفت: رفتي پهلوي آقاي فلاني؟ (رئيس كل فرهنگ) گفت: نه گفت: چرا، او قول داد كه من كارش را درست مي‌كنم. گفت شما من را معرفي نكرديد، گفتيد آقاي رجايي بيچاره است ولي من كه بيچاره نيستم، من احساس كردم كه تدريس در قزوين كه بيچارگي نيست و من چون بيچاره نبودم نرفتم. اگر شما من را به عنوان اين كه به وجود ايشان دركمال احتياج هست معرفي مي‌كرديد مي‌رفتم ولي من يكي به عنوان معلم رياضي و رجايي بيچاره را نمي‌شناسم.
يادم هست روزي به ايشان گفتم آقاي رجايي چه شد كه نخست‌وزير شدي؟ گفت: فلاني يك روز با آقاي خامنه‌اي (رهبر معظم انقلاب) رفتيم توي مجلس قديم آن آثاري كه اغلب جنبه عتيقه داشتند صورت‌برداري مي‌كرديم و بعد خسته‌ شديم و نشستيم روي صندلي و آقاي خامنه‌اي در حالي كه دسته كليدي را در دست تكان مي‌داد، گفت: آقاي رجايي يك وقت از شما بخواهيم كه نخست‌وزير شويد ، مي‌شويد؟ (شهيد رجايي) گفت: بله، اگر احساس بكنم كه وظيفه هست چه اشكالي دارد، ظهر آمديم پيش آقاي بهشتي و آقاي خامنه‌اي به ايشان گفت: شما ديگر نگران نخست‌وزير نباشيد آقاي رجايي حاضر است كه نخست‌وزير شود آقاي بهشتي هم گفت چه اشكالي دارد انقلاب يعني همين. آقاي رجايي از كنار تخته بيايد بشود نخست‌وزير مملكت. اعتقاد كه دارد، خود باور هم كه هست. با خدا هم كه رابطه‌اش خوب است و ادامه داد: اگر انقلاب غير از اين باشد انقلاب نيست. اگر آقاي رجايي نخست‌وزير انقلاب باشد. آنوقت مي‌داند كه درد دردمندان چيست؟ چون خودش احساس كرده است. پابرهنه بوده و مي‌تواند براي پابرهنه‌ها كار كند و مشكل‌گشا باشد.

دكتر محمدرضا قندي رئيس دانشگاه علوم پزشكي تهران و رئيس سازمان نظام پزشكي كشور

ما 12 نفر بوديم كه جلسات منظمي با ايشان داشتيم.
اسامي اين افراد در كتاب «سيره شهيد رجايي» ذكر شده است. البته مي‌‌توان به چنداسم از جمله آقايان سيدمحمدصدر، معاون فعلي وزارت امورخارجه، دكتر سيامك‌نژاد، مديرعامل پخش هجرت، مهندس عزيزي، رئيس دفتر شهيد رجايي، فخرالدين دانش، معاون وزير علوم، محمد دوايي، معاون سازمان ميراث فرهنگي، محمد رفيعي، مديركل مخابرات و محسن چيني‌فروشان مديرعامل كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان اشاره كنم.
شهيد رجايي قبل از اين كه در زمان طاغوت به زندان بروند، در مدرسه علوي معلم ما بودند به همين لحاظ چه در زمان رياست جمهوري و چه در زمان نخست‌وزيري، به ما مي‌‌گفتند كه هراز چندگاهي پيش من بياييد و مسائلي را كه در جامعه اتفاق مي‌افتد و ممكن است مسئولان دفتر بنا به دلايلي به من نگويند، اطلاع بدهيد. جالب آن كه ايشان براي اين منظور عبارت «نق زدن» را به كار مي‌بردند و به اصطلاح مي‌گفت كه به من نق بزنيد!
اسم اين گروه بعدها به «گروه نق» معروف شد. اين مسئله نشان مي‌دهد كه آن شهيد بزرگوار علاقه داشت كه مطالب و گزارشها جداي از كانال‌هاي رسمي به ايشان رسانده شود. اين مسئله از طرف ديگر نشان‌دهنده توجه ايشان به جوانان و نسل جوان بود؛ چون آن موقع ما دانشجو بوديم و حداكثر 26 سال داشتيم و به هرحال از رفتارهاي ايشان خيلي مطالب  مي‌‌آموختيم.
وقتي ايشان نخست‌وزير بود ما به منزل ايشان مي‌رفتيم. زمستان بود مشاهده مي‌كرديم بخاري منزل روشن نيست علت را كه جويا مي‌شديم اظهار مي‌كرد كه چون مردم در اين ايام مشكل نفت دارند و نفت به راحتي پيدا نمي‌شود ما بايد به فكر آنها باشيم و سرما را لمس كنيم و در آخر جلسه كه دم در خداحافظي مي‌كرد مي‌گفت: براي دفعه بعد يك كيلو خرما بخريد بياوريد تا گرم شويم! اواخر دوره رياست جمهوري ايشان كه ترورها زياد شده بود، حضرت امام(ره) تردد زياد مسئولان را ممنوع كرده بودند؛ بنابراين ايشان كمتر از محوطه رياست جمهوري خارج مي‌شدند يكبار كه خانم و فرزند ايشان آقا كمال براي ديدار ايشان آمده بودند، وقتي مي‌خواستند برگردند راننده خيلي اصرار مي‌كند كه آنها را با ماشين رياست‌جمهوري برساند، شهيد رجايي اجازه نمي‌دهد و مي‌گويد كه خودشان مي‌روند و در جواب راننده كه اصرار مي‌كرد مي‌گفت اين اتومبيل‌ها مخصوص رئيس‌جمهور است نه زن رئيس‌جمهور.!
ايشان به مفهوم واقعي كلمه مردم دوست بود و دغدغه مردم را داشت. خودش بارها اظهار مي‌كرد كه مقلد امام (ره) هست و يك متدين واقعي بود.آخرين جلسه با ايشان يك روز پنج‌شنبه بود؛ همين 12 نفر رفته بوديم و با ايشان مشورت مي‌كرديم ايشان نظرات تك‌تك  ما را مي‌پرسيد. حتي نماز مغرب و عشا كه شد ايشان جلو ايستادند وما به ايشان اقتدا كرديم، به ياد دارم كه در سجده آخر نماز اين جمله معروف امام حسين(ع) را ذكر كرد؛ الهي رضاًبرضائك و تسليماً لامرك لامعبود سواك يا غياث المستغيثين.
بعداز نمازبه ما گفت كجا مي‌رويد؟ گفتيم: دعاي كميل. ايشان ابراز تمايل كردند كه با ما بيايد ولي ما متذكر شديم كه حضرت امام(ره) قدغن كرده كه شما بيرون بياييد و به مصلحت نيست اما ايشان گفتند: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و روي پوشيده بيايم چراكه دعاي كميل را خيلي دوست دارم.
ايشان در واقع از آبرو و همه چيز خود براي  اسلام و انقلاب اسلامي مايه گذاشت و تا توان داشت براي نظام و مردم كار مي‌كرد يادم مي‌آيد يك روز يكي از دوستان به ايشان گفت: خسته نباشي آن شهيد درجواب گفت: كسي كه براي خدا كار كند خسته نمي‌شود.

خاطراتی از شهید محمدعلی رجایی


مهندس بهزاد نبوي
 وقتي شهيد رجايي كابينه را تشكيل دادند،‌ به عنوان مسئول كابينه عنوان كرده بود كه وزرا در وزارتخانه‌ها بگردند و ساده‌ترين و سطح پايين‌ترين اتاق‌ها را به عنوان اتاق وزير انتخاب كنند.
كمالي رئيس سازمان غله كشور
يكروز از ماه مبارك رمضان،‌ من و يكي دو نفر از همكاران، در اداره مهمان آقاي رجايي بوديم، افطاري بسيار مختصري با هزينه شخصي خود ترتيب داد. البته افطاري به دليل قناعت ايشان، خودماني‌تر برگزار شد.

حسين مظفر وزير سابق آموزش و پروش
اولين آشنايي اين جانب با شهيد رجايي  پس از آزادي از زندان در سال 1357 (قبل از انقلاب) بود. به اينگونه كه يك هفته پس از آزادي از زندان كوتاه مدت(به دليل اعتصاب و اعتراض هاي معلمين) يك رابط از سوي شهيد رجايي به مدرسه ما كه در جنوب شهر در خيابان خاوران، خيابان خواجوي كرماني واقع بود. آمد و گفت؛ من از طرف آقاي رجايي آمدم تا ضمن احوالپرسي از شما دعوت كنم به جمع عده‌اي از معلمان مبارز مانند آقايان بهشتي، مطهري، باهنر، دانش و ... بياييد و در جلسه آنها كه در مدرسه رفاه تشكيل مي‌شود، شركت كنيد  و از آن لحظه به بعد آشنايي و ارتباط اينجانب با ايشان آغاز شد و اين آشنايي تا شهادت ايشان استمرار يافت.
در اوايل پيروزي انقلاب اينجانب بيشتر در كميته انقلاب و سپس در دادگاه انقلاب براي تثبيت نظام انقلابي و پالايش كشور از عناصر ضد انقلابي و طاغوتي مشغول بودم كه از دفتر آقاي رجايي تماس گرفته شد كه به لحاظ اغتشاش منافقين در مدارس و به تعطيلي كشاندن مدارس هرچه سريعتر به آموزش و پرورش برگردم. بدين جهت پس از مدت كوتاه سه ماه و پس از مديريت يكي از مدارس جنوب شهر براي مسئوليت آموزش و پرورش ورامين پيشنهاد شدم. اغتشاش و به تعطيلي كشاندن مدارس توسط منافقين به ويژه در مدارس جنوب شهر تهران و حوالي پارك خزانه كه محل ميتينگ  و اجتماعات منافقين بود باعث شد كه به اينجانب پيشنهاد رياست ناحيه 6  تهران (منطقه 16 فعلي) داده شود.
آموزش و پرورش ناحيه 6 محل كار  خود شهيد رجايي در قبل از انقلاب بود. ايشان در يكي از دبيرستان‌هاي اين ناحيه تدريس مي‌كردند. فلذا با فضاي عمومي اين ناحيه آشنا بودند. بدين جهت براي اينجانب فرصت بسيار مناسبي بود تا بيشتر با شهيد رجايي ارتباط داشته باشم و در تصميم‌گير‌هاي آموزش و پرورش در اين ناحيه  از نزديك با ايشان مشورت كنم. يادم نمي‌رود در مورد  برخي كارهاي مهم و حساس مي‌‌خواستيم تصميم‌ مهمي بگيريم و نياز به مشورت داشتيم ولي آن روز جمعه بود. فكر نمي‌كردم امكان تماس با ايشان را پيدا كنم ولي با يك تلفن مستقيم به دفتر آقاي رجايي متوجه شدم ايشان جمعه را نيز در وزارتخانه به رتق و فتق امور مي‌گذرانند. به خود جسارت دادم و بدون وقت قبلي به دفتر او مراجعه كردم. احساس نمي‌كردم اجازه ورود يابم اما با تعجب و توام با خوشحالي و با اشاره رئيس دفتر به داخل اتاق آقاي رجايي راهنمايي شدم ولي به محض ورود با صحنه‌اي روبرو شدم كه بر من تاثيري جز شرمندگي نداشت. ديدم شهيد رجايي عزيز از خستگي مفرط سرش را روي ميز كارش روي دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفته‌اند. متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اوليه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود بنده كرده بود، لذا  وقتي مي‌خواستم بلافاصله با شرمندگي به عقب برگردم، با همان دستي كه زير سرش داشت، دست مرا گرفت، اصرار و التماس كردم كه اجازه بدهد مرخص شوم، ولي نگذاشت، در صورت و چشمانش اوج مظلوميت و معصوميت را مشاهده كردم، حرفم نمي‌آمد چراكه به مصداق
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي
همه حرفها و مشكلات يادم رفت. آرام و خجالت‌زده روي صندلي كنارميز نشستم ولي او با خنده‌ها و شوخي‌هاي مكرر مرا به حرف آورد و زماني متوجه شدم چه بايد بكنم كه تقريبا دو ساعت از مذاكرات شيرين ما گذشته بود و چند امضاء قشنگ سبزرنگ ايشان نامه‌هاي همراهم را مزين كرده بود. آقاي شهيد رجايي عزيز انساني كم نظير، خداجوي، مردم باور و عاشق شيداي آن امام فرزانه بود. روح بلند او در قالب جسماني كوچك و نحيف اين بزرگ مرد قرار  و آرامش نداشت. او افتخارش اين بود كه مقلد امام و فرزند ملت و پاسدار آرمانها و ارزشهاي الهي است؛ هرگز پست و ميز و مسئوليتهاي اداري نتوانست ذره‌اي وابستگي و خدشه‌اي در شخصيت و منش اين اسوه اخلاقي و فضيلت وارد سازد. آري، جامعه امروزي ما بيش از هر چيز تشنه ايمان، صداقت، تواضع و مظلوميت الگوهاي درخشاني چون رجايي است كه جز به خدا و عشق به خدمت و پايداري در راه ارزشها و آرمانهاي الهي به چيز ديگري نينديشند و حاضر باشند آبروي خود را با خدا معامله كنند. 
مهندس سيد مرتضي نبوي
زماني كه من در قزوين دانش‌آموز بودم، آقاي رجايي دبير هندسه مخروطات بودند. اخلاق و آرامش والاي ايشان باعث برتري و امتياز نسبت به ساير دبيران بود و احترام متقابل با دانشجويان داشتند. ايشان در تهران، دبيرستان كمال را اداره مي‌كرد. من در تهران چند بار به خدمت ايشان رسيدم كه در خصوص رژيم و مسائل انقلاب صحبت مي‌شد.
بعد از دوره زندان آقاي رجايي، ايشان مدرسه رفاه را كه پوششي براي كارهاي فرهنگي و انقلابي بود راه‌اندازي كردند.
در ايامي كه آقاي رجايي به زندان رفت و تحت شكنجه‌هاي بسيار قرار گرفت، بنده به اتفاق خانم مرحومم به منزل ايشان رفت و آمد داشتيم. منزل ايشان مركز پخش و توزيع اعلاميه‌ها و نوارهاي حضرت امام (ره) بود.
زماني كه انقلاب اوج گرفت و مردم زنداني‌ها را آزاد كردند، آقاي رجايي كه حبس ابد بود آزاد شد. كميته استقبال از حضرت امام به مسئوليت آقاي رجايي در مدرسه رفاه تشكيل شد. حضرت امام با مشورت آقاي مطهري به مدرسه علوي رفتند. در مدرسه رفاه، طرح كميته‌هاي انقلاب با كمك آقاي رجايي ريخته شد. بسيار هم جالب بود. بعضي از ما را مي‌كشيدند كنار و درباره طرح مشورت مي‌خواستند، بعد از آن بود كه در 14 مسجد تهران، كميته‌هايي تشكيل شد و اسلحه‌ها از آنجا تقسيم مي‌شد.




منبع:  کتاب سیره شهید رجایی
نوشته: غلامعلی رجایی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده