سراغ مادر که می رفت؛ اول دستش را می بوسید
مستقیم سراغ مادرش می رفت ؛ اول دستش را می بوسید
عبدالرسول چهارمین فرزند من است ؛ نمی گویم بود چون هیچ وقت احساس نمی کنم که او را از دست داده ام و همچنان برای من و در قلب من زنده است . رسول در طویل دراز از توابع شهرستان دشتی متولد شد و چون آخرین فرزند پسرم است ؛ همیشه عزیز دردانه ام می ماند .
هر روز که قد کشیدن و بزرگ شدنش را می دیدم به او و دیگر بچه هایم عشق می ورزیدم . او رفتاری بسیار خوب و پسندیده داشت و با تمام اطرافیان و آشنایان مهربان بود ؛ حتی در مواردی دست غریبه های محتاج را هم می گرفت و به آنها کمک می کرد .
رسول از سر کار که بر می گشت ؛ مستقیم سراغ مادرش می رفت ؛ اول دستش را می بوسید و بعد درآمد حاصل از کارش را با کمال رضایت به مادرش تقدیم می کرد .
او حین خدمت سربازی به کردستان اعزام شد و من کاملاً با رفتن او به جبهه راضی بودم . من با کمال افتخار به او اجازه دادم که به اسلام و دولت و هم وطنانش خدمت کند و از اینکه پسر عزیزم شهید شد ؛ بسیار راضی و خوشنود هستم .
وقتی خبر شهادت رسول را به من دادند ؛ بسیار خوشحال شدم و هیچ گونه ناراحتی به من دست نداد ؛ چون وقتی فکر می کردم که توانسته ام فرزندم را در راه خدا تقدیم کنم ؛ به همین خاطر احساس سربلندی می کردم و خوشحال بودم از اینکه در فردای قیامت ضامنی دارم که به فریاد پدرش خواهد رسید .
راوی : پدر شهید رسول حیدری
منبع: بنیاد
شهید و امور ایثارگران استان بوشهر