اگر لیاقتش را داشته باشم شهید می شوم
عبدالخالق نامدارفرد
نام پدر: حسن
تاريخ تولد : 1343/6/25
تاريخ شهادت : 1364/5/2
محل شهادت : میمک
گلزار شهدا: بلوک: نام گلزار:بهشتصادق
شهر:بوشهر - بوشهر
پدر شهید
نامدارفرد از موقعیت فرزندش در جبهه می گوید : پس از یک ماه آموزش دیدن ؛ برای مبارزه
با کفار بعثی عراق به مناطق غربی کشور اعزام شدند . عبدالخالق پس از اینکه به مدت
45 روز در منطقه ی میمک به همراه دیگر رزمندگان اسلام با دشمن جنگید ؛ برای
گذراندن دوران مرخصی به بوشهر بازگشت . او برای ما تعریف می کرد که در میمک
فاصله نیروهای ایرانی و عراقی بسیار کم است ؛ تا جایی که آنها نه تنها صدای
گفتگوهای افراد دشمن را با همدیگر می شنوند ؛ بلکه صدای ظرف شستن عراقیها را نیز
می شنوند . حتی اگر کوچکترین چراغی روشن شود برای نیروهای مقابل کاملا نمایان است
و آنها باید بسیار مواظب باشند . یادم می آید همان موقع من برای عبدالخالق
ساعتی خریده بودم که شبها صفحه اش نور می داد وقتی می خواستم این ساعت را به او
بدهم به من گفت : « این ساعت روشنایی دارد و در آنجا استفاده از آن خطرناک است و نمی توانم آن را به دست ببندم » . تمام خوردنیهای را که
برایش می فرستادیم ؛ بین دوستانش تقسیم می کرد و خودش لب به آنها نمی زد و می گفت : « آنها بخورند ؛ انگار من
خورده ام». پدر
شهید نامدارفرد از اعزام فرزندش به جبهه می گوید : قبل از رفتن به جبهه یک روز نزد من آمد و
گفت : « پدر ؛ قصد رفتن به جبهه را دارم » . در جوابش گفتم : « پسرم ؛ جبهه جای هر
کسی نیست ؛ در آنجا شاید جان خود را از دست بدهی » . گفت : « اگر لیاقتش را داشته باشم شهید می شوم و اگر هم لیاقت شهید شدن را نداشته باشم ؛ بر می
گردم ؛ به هر حال وظیفه ی ما این است که تا می توانیم به کشور خود خدمت کنیم » . چند روز بعد گروهان قدس که متعلق به
نیروی هوایی بود را به نیروی زمینی تحویل داده شد و کسانی که جهت رفتن به جبهه در
این گروهان نام نویسی کرده بودند ؛ برای گذراندن دوره ی آموزشی به خرم آباد اعزام
شدند . پدر شهید
نامدارفرد از سربازی فرزندش می گوید : او برای رفتن به سربازی ؛ برای گذراندن
دوره آموزشی به شیراز اعزام شد و پس از پایان این دوره در تقسیم بندی او را به
اصفهان فرستادند . اما او دلش نمی خواست به آنجا برود برای همین به من زنگ زد و
گفت : « پدر می خواهم سربازیم را در بوشهر یا خوزستان بگذارنم ؛ اگر کاری از
دستتان بر می آید ؛ برایم انجام بدهید » من فردای آن روز به اصفهان پیش فرماندهشان
رفتم و با صراحت درخواست پسرم را با ایشان در میان گذاشتم . ایشان با روی خوش مرا
پذیرفتند و گفتند : « نگران نباشید شما به بوشهر باز گردید من هم تا چند روز دیگر
کارهای پسرتان را انجام می دهم و او را به بوشهر می فرستم ». 10 روز بعد پسرم به بوشهر بازگشت و حدود
13 ماه در پایگاه هوایی بوشهر مشغول خدمت بود ؛ تا اینکه در پایگاه هوایی گروهان
قدس تشکیل شد و او داوطلبانه در این گروهان ثبت نام کرد تا به جبهه اعزام شود . پدر شهید
نامدارفرد از فعالیتهای انقلابی شهید می گوید : عبدالخالق در دروان انقلاب بسیار فعال بود و با دوستان خود در تظاهرات و
راهپیماییها شرکت می کرد تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید . پس از پیروزی انقلاب اسلامی او با کمک
بسیجیان به نگهبانی و پاسداری از محله ای که در آن زندگی می کردیم پرداخت و با
حضور مستمر در مساجد فعالیتهای خود را گسترش داد . با شروع جنگ تحمیلی عبدالخالق در غیابم
با وجود اینکه هنوز زمان خدمت سربازی او فرا نرسیده بود ؛ به عشق جبهه رفتن دفترچه
ی خدمت سربازی را گرفت و برای دفاع از کشور به جبهه رفت . پدر شهید
عبدالخالق نامدارفرد از همکاری او با خانواده می گوید : پسرم عبدالخالق فردی با ایمان ؛ مخلص ؛
خوش رفتار و خوش کردار بود . بسیار به خانواده اش احترام می گذاشت و حتی بعضی از
اوقات نیز کارهای خانه را انجام می داد . او چون می دانست وضعیت اقتصادی ما خیلی
خوب نیست ؛ درس و مدرسه را رها کرد و به کار کردن پرداخت . پسرم بیشتر درآمد خود
را به ما می داد و سعی می کرد کمک خرج خانواده باشد . مادر
شهید می گوید : عبدالخالق
از همان دوران کودکی مریض احوال بود. درنه ماهگی بیماری سرخک گرفت و حالش خیلی
وخیم شد. به طوری که حتی دکترها هم امیدی به زنده ماندن او نداشتند . اما پس از
مدتی به لطف خدا ؛ عبدالخالق درمان شد و سلامتی خود را دوباره به دست آورد. حتی
زمانی که من زایمان کردم و ایشان متولد شدند یک عقرب بالای سرش بود که باعث ترس و
وحشت همه شد ولی به خواست خدا آن عقرب آسیبی به پسرم نرساند. عبدالخالق از 9
سالگی نماز را به کمک مادربزرگش آموخت . ازهمان موقع به بعد نمازش را ترک نکرد.
او فردی بسیار مومن ؛ با خدا و درستکار بود. از همان دوران کودکی روزه می گرفت و
برای رسیدن ماه رمضان لحظه شماری می کرد. عبدالخالق اوایل دوران سربازیش را در
شیراز گذراند و پس از آن به جبهه اعزام شد و در منطقه ی غرب کشور به نبرد حق علیه
باطل پرداخت. آنها در میمک حتی با کمبود آب نیز مواجه بودند و نیروهای بعثی عراق
به شیوه های مختلف به آنان فشار می آوردند تا جایی که عبدالخالق می گفت : «
روزی نیست آنجا را هدف حملات هوایی و موشکی قرار ندهند » . عبدالخالق اغلب به
وسیله ی نامه ما را از حال خودش با خبر می کرد و از جبهه و اتفاقاتی که در آنجا می
افتاد برای ما می نوشت. او در تمام نامه هایش به ما یادآوری می کرد که بالاخره
شهید خواهد شد و سرانجام پیش بینی اش تحقق یافت . آنروز یکی از دخترانم عمل جراحی
انجام داده بود و من برای ملاقات او به بیمارستان رفته بودم . وقتی به خانه برمی
گشتم در راه همسایه مان را دیدم که بسیار ناراحت بود به طرفم آمد و گفت : خبر را
شنیده ای؟ گفتم : چه خبری ؟ یکدفعه رنگش تغییر کرد و با گفتن کلمه ی هیچی ، مرا
ترک کرد . در آن لحظه از این کار او سر در نیاوردم و به طرف خانه به راه افتادم .
وارد حیاط خانه که شدم صدای گریه و زاری را شنیدم . برای یک لحظه ته دلم خالی شد .
دخترم را دیدم که در حال گریه کردن است به او گفتم : چه اتفاقی افتاده است؟
ناگهان خودش را در آغوشم انداخت و گفت : عبدالخالق
شهید شده است. بی اختیار شروع به گریستن کردم و از اینکه خدا به این زودی امانتش
را از ما گرفته بود به درگاهش می نالیدم . پس از چند روز به بیمارستان نیروگاه رفتیم
و پس از شناسایی جسد آن را تحویل گرفتیم . از آن اندام درشت ؛ صورت زیبا و چشمان درشت
پسرم هیچ چیز باقی نمانده بود. صورتش خونی وکبود بود و چند جای بدنش تکه تکه شده بود
. او را بوسیدم و آن قدر گریه کردم که بعد از چند دقیقه از شدت ناراحتی حالم به هم
خورد و مرا به خارج از بیمارستان منتقل کردند . خلاصه جسد ایشان را تحویل گرفتیم و
فردای آن روز پس ازتشییع جنازه ؛ پیکر او را به خاک سپردیم . عبدالخالق بعد از
شهید شدنش به خواب من نیامده ولی چند بار به خواب خواهرانش آمده و از آنها خواسته که مراقبم باشند و
گفته است که به مادر بگوید ناراحت نباشد جای من بسیار خوب است. به طور کلی او
بسیار رحیم و مهربان بود و هرگاه کسی را می دید به کمک احتیاج دارد بی محابا به کمکش
می شتافت .
منبع : بنیاد شهید وامور ایثارگران استان بوشهر