شهيد خندان
شهید محمد رضا رزمی و خبر از شهادت " شهيد در بيان دوستان"
يك روز او را ديدم كه تكه سيمي را از لباسش بيرون مي كشد. گفتم چرا لباست را با سيم پاره مي كني؟ نگاهم كرد و گفت: پاره نمي كنم دارم با سيم برق لباسم را مي دوزم. گفتم: مگر در جبهه نخ و سوزن پيدا نمي شود كه اين كار را مي كني؟ خنديد و گفت: مگر تا چند روز ديگر زنده ايم،كه بخواهم از اين بلوز استفاده كنم. انشاءالله خداوند دعاي ما را مستجاب كرده است و ما هم رفتني شده ايم. خنديدم و از كنارش رد شدم و حرفش را جدي نگرفتم.
چند روز بعد خبر شهادتش را از هم سنگرانش شنيدم. در آن حال اولين چيزي كه در ذهنم ظاهر شد، صحنة ديدار آن روز و حرفهاي محمدرضا بود. و اين كه خداوند او را انتخاب كرده بود و ما از قافله شهداء جا مانده ايم به حال او غبطه خوردم و به حال خودم گريه كردم خداوند گلچين خوبي است.
ترکش کوچولو " از زبان داماد این خانواده "
ما بيست روزي بود كه از او خبر ي نداشتيم. نه در جبهه بود و نه در خانه، نمي دانستيم كه آيا شهيد شده است يا نه. از جبهه هم كسي نيامد كه خبر شهادتش را بياورد. تا اين كه خودش آمد، به او گفتيم كجا بودي همه ما را نصف جان كردي؟ با خنده گفت: تركشي به بازويم خورده بود نخواستم شما را نارحت كنم به بيمارستان رفتم و پس از بهبودي نسبي به جبهه برگشتم و مرخصي گرفتم و آمدم، خودم به عوامل بيمارستان آدرس دقيق ندادم كه به شما خبر ندهند. خيلي صبور بود.
جواب رد " خاطره ای کوتاه از زبان برادر شهید
اولين بار كه مي خواست به جبهه برود وقتي به بسيج مراجعه كرد،به او جواب رد دادند و از اعزام او خودداري كردند. به دليل اين كه سنش قانوني نبود. با ناراحتي به خانه برگشت به اتفاق يكي از دوستانش به اتاق رفتند و شناسنامه خود را دستكاري كردند. براي اين كه او را نشناسند به كازرون مسافرت كرد و از طريق بسيج آنجا به جبهه اعزام شد.
«لبخند پاياني» یادی از برادر از لسان خواهر شهید
سراسيمه و بر سر زنان وارد سردخانه بيمارستان شديم. احساس مي كردم دنيا بر سرم آوار شده است. كسي هم نبود كه زير بغلم را بگيرد و دلداريم بدهد. با خود فكر مي كردم اگر او را ببينم قالب تهي مي كنم و من هم كنار بردارم به خاك مي افتم. اما اين گونه نشد. زيرا وقتي در سردخانه را باز كردند و با چهره متبسم او مواجه شدم، ناخودآگاه آرام گرفتم .
«اخم برادر» خاطره ای از زبان خواهر شهید
با من مهربان بود. هيچ وقت به من تندي نكرده بود. تنها دفعه اي كه به ياد دارم از من ناراحت شد، روزي بود كه به دفتر فرماندهي سپاه رفتم و از آنها خواهش كردم كه اين دفعه مانع رفتنش به جبهه بشوند. به اين دليل كه مادرم در آخرين لحظات به من در مورد محمد رضا سفارش زيادي كرد كه مواظبش باشم. من هم از فرط علاقه، نمي توانستم تصور كنم كه از من جدا شود.
«نان آور محله» از زبان خواهر شهید
در نوجواني هر روز عادت داشت، براي همسايگاني كه فرزندي نداشتند تا به نانوايي بفرستند، نان بگيرد. پول آنها را جمع مي كرد و به نانوايي مي رفت و به اندازه اي كه به او نان مي دادند مي گرفت و به در خانه آنها مي رساند. در اين بين گاهي اوقات، نانوا يا بعضي از مشتريها با او بدرفتاري مي كردند و حتي نوبت او را غصب مي كردند. اما او عاشق اين كار بود.
خواب و شهادت " خاطره پدر شهید محمد رضا رزمی "
چند روزي بعد از پايان عمليات آمدنش به تأخير افتاد. آن شب خواب شهادتش را ديدم. صبح به اهل خانه گفتم: محمد رضا شهيد شده است اما كسي باور نكرد و گفتند چون دير كرده است، در فكر بوده اي و چنين خوابي ديده اي.
براي كاري از درودگاه به شهر رفتم. وقتي برگشتم، پسر بچه چهار ساله اي مشغول بازي كردن بود. مرا كه ديد جلو آمد و سلام كرد بعد از اين كه جواب سلامش را دادم، پرسيد شما پدر محمدرضا هستي؟ پاسخ دادم بله. بدون مقدمه گفت: محمدرضا شهيد شده. من همانجا بي هوش بر زمين افتادم. پسرك خانواده ام را خبر كرده بود آمدند و مرا به خانه بردند. فرداي آن روز وقتي به سردخانه بيمارستان رفتيم تا قبل از تشييع او را زيارت كنيم، تمام غم و اندوهم برطرف شد. و چون ديدم مثل هميشه با لبخندي دلنشين ساكت و آرام ، غرق لحظه هاي ناب وصال است.
شهيد خندان
وقتي به ديدار پدرش مي روي با روي گشاده و تبسم از شما پذيرايي مي كند.هر چند به گونه اي از او حرف مي زند كه انگار همين ديروز پسرش به شهادت رسيده است،اما هرگز آثار اندوه يا پشيماني در سراسر وجودش يافت نمي شود.
قبل از آخرين اعزام،چند روزي به مرخصي آمده بود،به او گفتم:محمد رضا تو مگر آرزو نداشتي كه معلّم باشي،و فرزندان اين مرز و بوم را با علم و آگاهي آشنا سازي؟پاسخ داد چرا ! اما من هم درس مي خوانم و هم مي جنگم و به جبهه مي روم.اكنون دفاع از سرزمين و آيين الهي امان،از همه چيز واجب تر است.
بعد از چند هفته تلگرافي برايم فرستاد كه در آن نوشته بود چند روز ديگر به خانه مي آيم.همه اهل خانه منتظر آمدنش بوديم،اما از او خبري نشد.بعد از مدتي يكي از هم سنگرانش گفت:علت اين كه نوشته بود تا چند روز ديگر مي آيم،اصابت تركش به بازويش بود.اما وقتي نياز به وجود خود را در جبهه احساس مي كند، پشيمان مي شود.او خود به ما گفت كه يك تركش كوچك كه نبايد ما را از پاي در آورد.
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر