دوشنبه, ۱۱ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۰۹
شهید علی خیاط در آغازين روز پاييز سال 1340 در روستاي شهنيا ديده به جهان هستي گشود.گيوه‌ي چوپاني به پا مي‌کرد و هم گرسنگي گاه گاه شب‌هاي بي‌نان را تجربه نمود. سال پنجم دبستان، کيف و کتاب را در طاقچه‌ي خانه‌ي کاهگلي گذاشت تا چرخ کارگاه حصيربافي پدر، از کار نايستد. بعد از آن نيز با شاگردي ميني‌بوس، بنّايي و... نان خانواده را تأمين کرد، آن‌گاه به خدمت نظام فرا خوانده شد و در تاريخ 1360/8/15 خدمت را آغاز کرد، 2 ماه در کردستان و 9 ماه ديگر را در منوال بود و سرانجام در تاريخ 1361/4/21 در ماه رمضان در سن 21 سالگي سر را به چوگان عشق به امام (ره) نهاد و در ميدان رضا (ع) شهر باختران دل به بازي تقدير سپرد و به شهادت رسيد.
سرباز باختران و مدال شهادت

سرباز باختران و مدال شهادت

 

نام و نام خانوادگي: علي خياط                  

وضعيت مادر:زنده

نام پدر: حسين                                    

نام مادر:مدينه                                

محل تولد: شهنيا                               

 نوع حضور در جبهه :سربز

شماره شناسنامه: 254                          

 تاريخ شهادت : 21/4/1361

تاريخ تولد: 1/7/1340                        

محل شهادت : باختران

تحصيلات: پنجم ابتدايي                      

مسئوليت(هنگام شهادت): سرباز

شغل: سرباز                           

محل دفن : گلزارشهداي شهنيا

 

 

 

 

شهيد علي خياط

 ((شهنيا)) در  سال  1340  هجري  خورشيدي  به   بازيار  خسته اي مي مانست ،كه در حاشيه خرمن زرد خويش به پهلو دراز كشيده،دست خويش بر زير سر گذارده و در خوابي خوش فرو رفته باشد . از دو كيلو متري غرب((مغدان))تا چهار كيلو متري شمال شرقي بردخون و ((احشام كهنه))به طول 5/2 كيلومتر،خانه هاي كاهگلي شهنياييها ،يك به يك ،در يك رديف قرار گرفته و همچون واگن هاي قطاري فرسوده ،به صف ايستاده بودند . روستاي طولاني بدون عرضي كه از شمال هاشوري سبز از نخلها را در حاشيه خود مي د يد و از جنوب تپه هاي زرد رويايي ماسه هاي بادي

شهنيا و نخل هاي حاشيه اش مرز سراب هاي تفتيده و ماسه هاي نرم و داغ بود . باران هاي زمستاني، سراب ها (سبخ زارها)ي شمال آن را از ((كاكل)) سبز مي پوشاندند و تپه ماسه هاي باديش را در جنوب چون تپه ماهورهايي از ((خپه))،((توله))و چشم اندازي زيبا مي بخشيدند .با آغاز تابستان طولاني منطقه جامه هاي نگارين و سبز شهنيا از تنش بيرون مي آمد و لخت و عور در موازات تنهايي و خشكي اندوهناك خود ،تن به تازيانه بادهاي موسمي مي سپرد .

در منتهي اليه غرب اين روستا ،دو ،سه خانه مانده به پايان طولاني آن، خانه اي گلي،سايه بر ((شاشي)) محقري انداخته و در حياطي از خارهاي خشك ((اشك)) محصور شده بود .

((حسين))با دست هاي پينه بسته اي كه مهارت حصير بافي را در حركات آهسته خود پنهان كرده بود،بي اعتنا به آفتاب اريب و آزارنده شهريور،كارگاه كوچك و ساده اش رادر هواي گذر بادي هرچند داغ در بيرون شاشي به كار آورده بود. انبوهي از بسته هاي خمه (خومه)كه شب پيش خيسانده شده بودند ،در كنار او آرام گرفته و مردان ميان سال هم سن و سال او نيز ،به نوشيدن استكاني چاي و كشيدن قلياني در سايه آفتاب،تكيه بر ديواره چوبي شاشي داده و نشسته بودند و دستان حسين در كار بافتن حصير

آفتاب كه با تمام بي خيالي سر و دوش حسين و ميهمانان را لگدكوب كرده بود ،بر بالاترين نقطه ميدان تابش داغ خود رفت تا حسين را به تجديد وضويي و ميهمانانش را به بدرود آميخته با((مرحمت زياد)) ي،همنوا با صداي اذان ظهر وادارد . خوردن چند كله خرما پيش از نان و دوغ سفره نهار ((مدينه)) پس از گذراندن نماز ظهر و عصر كام((حسين)) را شيرين كرد

آخرين روز شهريورماه و پايان ((پنگ بر))بود. آفتاب در حال فرود از پلكان آسمان بود ،((حسين)) خستگي ناپذير،اما خواب عرق آلوده ظهر را محتاج! بالشت نيمه فرسوده را مرتب كرد و كمر به زبري گليم دادتا بياسايد . ((مدينه)) هم ،كاسه تهي از دوغ را برداشت و به همراه سفره((بلي)) از كنار همسر آرام گرفته دور كرد

خواب عصر حسين به پايان خود نزديك شد . مدينه كه آن روز هم بچه ها را به حريم استراحت حسين راه نداده بود تا تنها شاشي را جولانگاه بازي هاي كودكانه قرار دهند- خود به بيدار كردن ناخودآگاه حسين آمد!

درد آميخته با انتظار زاييدن ،مدينه را وادار به ناله هاي شيرين ساخت دردي كه زن كهنه كار شهنيايي آن را درماني گوارا مي دانست و اشتياق نه ماهه اش را به پاياني شوق انگيز مي رساند  درد زا را تا غروب بر خود هموار كرد 

خورشيد سر در لحاف سرخ رنگش كشيد شب،شريك ادامه درد روشن مدينه شد تب و تاب حسين در برون و صداهاي درهم فرو پيچيده و نامفهوم زن هاي هم ولايتي از درون خانه را پرده اي تاريك از سياهي شب فرو پوشانده بود كه ناگهان گريه شيرين نوزادي همچون آذرخشي كوچك كه شبي ديجور را بشكافد ،صداهاي مبهم زن ها را شكافت و صداي صلواتي زنانه به گوش رسيد و بدين سان ((علي))در حريم درد((مدينه)) پاي به خانه گلي((حسين)) گذارد

☼☼☼

هفت تابستان پياپي  را بر ترت ماسه هاي بادي شهنيا گذراند . بازي شادي، دويدن ها، افتادن ها و را با پاهاي كودكانه به تجربه نشست . در همين سالها بود،كه با ذكاوتي تمام روزگار را ادراك كرد و جاي حال و روز پدر و معيشت در خانه او را ،در طاقچه هاي رنگ به رنگ روزگار مشخص ساخت . هم گيوه چوپاني را به پا كرد و هم گرسنگي گاه گاه شب هاي بي نان را تجربه نمود .پدر و مادر را در قلب كوچك خود به سلطاني نشانده بود و خود را گداي مهرباني دست هاي پينه بسته اشان مي ديد خلق و خلقش حتي نسبت به برادرانش ديگرگونه تر بود .

خوش قد و قامت،دوست داشتني و مودب . و حسين چه مي خواست از خدا ،جز آنچه عنايت ازليش بود و چنين جلوه كرده بود در سايه ديوار خاري حياطش - …

مرحوم ((ملا علي زارعي))كتاب خوانده با سواد ده بود . همسايه و همدل  اهل خانه اش مرحوم((مشهدي غلامرضا الوندي)) يكي دو خانه آن طرف تر ،مكتب دار و روضه خوان و دعانويس شهنياييها مرحوم ((مشهدي حيدر حيدري)) نيزهمچنين توفيقي براي ((علي))تا به امر پدربه خانه آن سه مرد با سواد برود و بوي خوش دانستن را در خانه هاي ساده آن خوبان با عطر خوش فراگيري قران درآميزد

مدرسه((حافظ)) ميزبان نخستين روزهاي هفت سالگي ((علي)) شد پنجمين سال دبستان رادر حال آغاز كردن بود كه رنج بي غنج روزگار،پدرش را بي دست و پاي ،در گوشه خانه انداخت . كيف و كتاب را در طاقچه خانه كاهگلي اشان گذاشت تا چرخ كارگاه حصير بافي پدراز كار نايستد . روزگاري چند گذشت و پدر مفلوج او رخت به سرايي ديگر كشيد،تا علي به استقبال يتيمي هم پاي پيش بگذارد . با خلق و خوي شيريني كه داشت،براي هر كاري كه اراده مي كرد دست پيش رويش نمي گذاشتند : شاگردي ميني بوس ((حاج ماندني))(1)،كار بنايي به همراه بناهاي معروف منطقه و   تا به جاي ((بابا)) ((نان)) خانواده را تامين كند .

((علي)) مجموعه اي از شوخ طبعي،دوستي با مردم و بي آزاري بود كه در لفافه اي از ايمان و اعتقادي ساده پيچيده شده بود . با آغاز جنگ تحميلي،شور و شوق حضور در ميادين دفاع از ميهن اسلامي در وجود او

نيز به جنبش آمد . هرچند به عنوان سرباز پاي به جبهه گذارده بود بايد به نوعي حضور او را داوطلبانه بدانيم، چرا كه فرصتي و بهانه اي جز اين نبود،تا او خود را براي تنها گذاردن خانواده در گرفتاري و انديشناكي روزگار راضي سازد .

سربازي علي از تاريخ 15/8/1360 آغاز شد . پس  از  اتمام  دوره آموزش نظامي به مدت 2 ماه در كردستان خدمت كرد . نزديك به 9 ماه از خدمت سربازي را بدين منوال گذرانده بود كه در تاريخ 21/4/1361 سر را به چوگان عشق به امام (ره) و نظام اسلامي در ميدان رضا به بازي تقدير سپرد و به شهادت رسيد .

پيكر پاك آن شهيد،پس از چند روز به شهنيا باز گردانده شد و بر روي دست هاي مردم ده و آباديهاي اطراف در ميان نوحه و عزاداري زايدالوصفي در كنار مقبره شاهزاده محمد به خاك سپرده شد . همان جايي كه از آن پس،نام ((گلزار شهداي شهنيا )) به خود گرفت .

((علي خياط)) در سادگي خود،در حالي كه محبوبيت خاصي در ميان مردم ساده دل شهنيا داشت، نخستين بوي شهادت را در هواي شرجي آلوده شهنيا پيچاند،تا((هميدون ها))(1)،((ليموها))،((سپستان ها)) و ((بلنزيرها))ي شهنيا،نامش را به خاطر بسپارند.

كردو كار تقسيم چاي بين مستمعين را انجام مي داد . از موقعي كه به سربازي رفت تا هنگام شهادتش،جايش در همه مجلس ها و مراسم هاي مذهبي خالي بود، اما جالب بود كه در ماه رمضان،ايام شهادت حضرت علي(ع) خبر شهادتش را به ما دادند . آن زمان من گفتم : مولايش علي(ع) در چنين ايامي شهيد شده و ((علي)) من هم در چنين ايامي . معلوم است كه همان خدمت هاي ناچيزش (خدمتگزاري در مراسم ماه رمضان) مورد قبول حق و عنايت مولا اميرالمومنين (ع) بوده است

☼☼☼

عيسي خياط (برادر شهيد) :

چيزي كه بايد بگويم مهربانيهاي اوست . من از او كوچكتر بودم . يادم مي آيد پولي كه از كار كردن به دست مي آورد،هيچگاه براي خودش خرج نمي كرد . از كار كه برمي گشت هيچ منتي بر كسي نمي گذاشت،حتي پس از كار روزانه اش،در خانه هم به كارهاي منزل مي پرداخت بدون اينكه اظهار خستگي كند .

جواد عابدي(دوست،هم كلاسي و هم بازی ) :

روزگار نوجواني ما در شهنيا،مخصوصا تابستانها،روزها در سايه نخل ها مي گذشت و شب ها مخصوصا اگر شب هاي مهتابي بود روي تل و تپه  هاي ماسه اي به بازي مشغول مي شديم . يكي از بازيهاي محلي آن زمان ((خرك چه خرك)) بود در جريان يكي از اين بازيها من به اشتباه تسمه اي كه در هوا مي چرخاندم به صورت ((علي))زدم . فهميدم كه ضربه خيلي شديد بود هم ترسيدم و هم خيلي ناراحت شدم . علي كمي دست روي چشمش گذاشت و بدون اينكه اظهاردرد كند اولين جمله اش اين بود كه ((نترس! چيزي نشده ! )) اين جمله او باعث شد كه من خيلي احساس خجالت و شرمندگي كنم . لذا چند دقيقه بعد،او با همان دوستي و مهرباني و مظلوميتش داشت مي خنديد ولي من به گريه افتاده بودم چون خيلي رفتارش مرا تحت تاثير قرار داده بود و دلم برايش مي سوخت .

حال از زبان دوست شنيدن چه خوش بود

                                   يا  از  زبان  آن  كه  شنيد  از زبان دوست  
























به دریا پیوستگان: شهیدنامه شهدای بردخون

پدیدآورندگان : گردآورنده: مجید عابدی

تاریخ نشر : 1383/12/24

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده