شهید عبدالرضا آتشی به روایت برادر
راوي: اسماعيل آتشي (برادر شهيد)
برادرم پنج سال از خودم كوچكتر بود. او از نظر اخلاقي، با همهي اقوام ميجوشيد و از همان دوران نوجواني به مسجد ميرفت و در فعاليتهاي مذهبي شركت ميكرد. او ميخواست به جبهه برود اما هنوز به سن قانوني نرسيده بود؛ به همين دليل هم وقتي به مادرم گفت كه ميخواهم به جبهه بروم، مادرم به او اجازه نداد و گفت كه تو هنوز به سن قانوني نرسيدهاي.
پنج يا شش ماه طول كشيد تا او به سن قانوني رسيد و آن وقت با اصرار فراوان از مادرم اجازه گرفت كه به جبهه برود. مادرم به او اجازه داد و پدرم هم كه از قبل راضي بود و مشكلي با اين موضوع نداشت. وقتي مادرم به او اجازهي رفتن داد، او خيلي خوشحال شد و گفت: «اين بزرگترين هديهاي است كه مادرم به من داده است.»
رضا قبل از من به جبهه رفت و باعث شد كه من نيز به فكر رفتن به جبهه بيفتم. او در خانواده اخلاقش نمونه بود و مرتب به خانهي اقوام سر ميزد و با آنها رفت و آمد داشت. وقتي به او مي گفتم كه چرا اين قدر به خانهي فاميل ميروي به من ميگفت كه اسلام دستور داده كه صلهي رحم بكنيد. او اهل نماز و روزه بود. در آن زمان خيلي از جوانها منحرف ميشدند ولي خدا خواست كه او به اين راهها كشيده نشود. خيلي از جوانها نيز به گروهكها ميپيوستند ولي برادرم به خاطر نان حلالي كه خورده بود و به خاطر تربيت مادرم، به اين راهها كشيده نشد و ما از اين بابت خدا را شكر ميكرديم.
زماني كه انقلاب به پيروزي رسيد، سرباز بودم و زياد اطلاعي از فعاليتهاي برادرم نداشتم ولي ميدانستم كه او در راهپيماييها شركت ميكند.
وقتي او به جبهه رفت ، متاهل بودم و زمان ازدواجم او پانزده يا شانزده سال بيشتر نداشت و يك عكس هم از او يادگاري دارم.
برادرم هجده سال مفقود بود و اثري از او به دست ما نرسيد. بعضي وقت ها به خاطر دلداري مادرم بعضي اقوام مي گفتند كه عبدالرضا در راديو عراق صحبت كرده و اسيراست ولي ما ميدانستيم كه اين حرفها را به خاطر دلداري مادرم مي زنند. مادرم خيلي ناراحت بود و دوست داشت خبري از او داشته باشد و هميشه ميگفت: «چرا من از بچهام خبري ندارم.»
در مدتي كه برادرم مفقود بود، مادرم رحمت خدا رفت و بعد از هجده سال اعلام كردند كه تعدادي جسد شهيد آوردهاند. و وقتي ما رفتيم تا از عبدالرضا هم آثاري آورده بودند. يك جفت كفش، يك دفترچه و مقداري پول سكهاي از برادرم آورده بودند كه كنار جسدش در يك كانال بوده و اين اشياء را به ما تحويل دادند.
پدرم در شركت صنايع دريايي كار ميكرد و مادرم نيز خانه دار بود. مادرم خيلي اهل مسايل مذهبي بود و به خاطر تربيت مادرم بود كه ما هم به اين مسايل اهميت مي داديم. عبدالرضا علاقهي زيادي به ورزش فوتبال داشت وهمهي اوقاتش را صرف اين ورزش ميكرد او در تيم «گسار» بازي مي كرد و در سمت دفاع چپ و راست بود. من در تيم كارگر بازي ميكردم و در حد بزرگسالان بودم و هيچ وقت نشد كه با هم مسابقه بدهيم؛ چون از نظر سني فرق ميكرديم. او خيلي غيرتي و تعصبي بازي مي كرد و حتي همتيميهايش هنوز از بازي او تعريف ميكنند؛ مانند: آقاي جمالي و دهداري. بعضي وقتها بچههاي محل دور هم جمع ميشدند و به روستايي رفتند و فوتبال بازي ميكردند و بچههاي محل هم از بازي او خيلي تعريف ميكردند .
او هميشه نمازش را سر وقت ميخواند. البته قبل از جنگ زياد از نظر مذهبي آگاهي واطلاعات چنداني نداشت ولي بعد از جنگ خيلي از نظر دين و مذهب مسايل را رعايت ميكرد .
او با وجودي كه سنش از ما پايينتر بود با اخلاق و رفتار خود به ما امر به معروف ميكرد و نشان مي داد كه ما نيز بايد مانند او رفتار كنيم. در حال حاضر خواهرم از نظر اخلاقي بيشتر شبيه اوست و به وصيتي كه برادرم كرده عمل ميكند. چون در وصيتش به ما تاكيد كرده بود كه به پدر و مادرمان احترام بگذاريم و درسمان را ادامه بدهيم و نگذاريم پدر و مادرمان ناراحتي ببينند. وي در وصيتش به خواهرم تاكيد كرده بود كه حجابش را هميشه حفظ كند.
وقتي او به جبهه اعزام شد، هنوز بسيج مركزي بوشهر تشكيل نشده بود و آنها به كازرون رفتند و پس از آموزش به جبهه اعزام شدند.
وقتي دورهي آموزشي آن ها در كازرون به پايان رسيد، فرمانده به آن ها گفته بود كه 24 ساعت به خانه برويد و دوباره به كازرون برگرديد. وقتي عبدالرضا به خانه آمد؛ ما متوجه شديم كه او كسالت دارد و غذا نميخورد و وصيت نامهاش هم نوشته بود كه دوست دارم شهيد شوم تا به اين ملت خدمتي كرده باشم.
بعد از هجده سال همهي خانواده هنوز هم انتظار آمدنش را داشتيم و وقتي خبر آوردند كه آثاري از او آوردهاند، آن وقت باور كرديم كه عبدالرضا شهيد شده است. من بعضي وقتها با مادرم شوخي ميكردم و ميگفتم: مادر بچه ات شهيد شده و عبدالرضا ديگر مال تو نيست.» مادرم خيلي انتظار كشيد و انتظار هم خيلي سخت است مخصوصاً براي يك مادر. او هميشه در حياط مي نشست و هميشه منتظر بود كه در حياط باز شود و عبدالرضا بيايد. گاهي وقت ها از گوشه و كنار ميشنيدم كه عبدالرضا به احتمال زياد شهيد شده ولي چيزي به مادرم نميگفتم.
تا به حال چند بار خواب او را ديدهام كه لباس سبزي پوشيده و دور از من ايستاده و اشارهاي ميكند و ميرود. چند بار هم به خودم گفتهام كه اگر امشب يا فردا شب به خوابم بيايد، فكر كنم به من سفارش دين اسلام را بكند و من نيز به او ميگويم كه تو مايهي افتخار ما هستي.
والسلام.
سفارش شهيد
آن زمان كه جسم بي جان مرا در صحراها و درياها و كوهها و دشتهاي پهناور كشور عزيزمان پيدا ميكنيد بدانيد كه آرزويم اين بود كه جسمم را با گلاب كاشان بشوييد و مرا در ميان پرچم جمهوري اسلامي ايران پيچيده و به خاك بسپاريد.
اي ملت ايران، وحدت خود را حفظ كنيد و در راه ساختن ايران اسلامي، سربلند و متكي به خود گام برداريد و هدفي جز تلاش براي پيشرفت و روشي جز زدودن آثار استعمار و استثمار نداشته باشيد.
از برادران گروه مقاومت شهيد مجاهدي ميخواهم كه هميشه همبستگي خود را حفظ كنند و از همديگر جدا نشوند و امام را نيز تنها نگذارند.
والسلام.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
زيارت كربلا نصيبمان بگردان.
منبع :
کتاب در انتظار او
نویسنده : شهید علیرضا نورانی
سال انتشار: 1391
ناشر : ابصار