خاطراتی از شهید سیدجلال الدین زاهدی
نام و نام خانوادگي : سيد جلال زاهدي
نام پدر : امرالله
نام مادر: عزت زاهدي
تاريخ تولد:1340/9/2
شماره شناسنامه: 42
محل تولد:اهرم
تاريخ شهادت: 61/4/23
يگان اعزام كننده : بسيج سپاه پاسداران
محل عضويت : شرق بصره
محل دفن :مفقودالجسد
وضعيت تحصيل:ديپلم رياضي فيزيك
عمليات: رمضان
وضعيت تاهل: مجرد
خاطراتي از پدر شهيد
يكبار در منزل پرنده اي داشتيم به نام مرغ عشق كه آن را در قفس كرده بوديم . سيد جلال مريض شد ، مريضي سخت بود كه از شفا و بهبودي او نا اميد شدم يك باره به ذهنم رسيد شايد من اين پرنده را در قفس زنداني كرده ام كه فرزندم مريض شده.آمدم پرنده را از قفس آزاد كردم يكي دو روز بعد فرزندم سيد جلال بهبودي حاصل كرد و خوب شد.
يك بار فرزندم سيد جلال به من گفت : بابا يك روز در جبهه دست كردم در جيبم تا عقربي در جيبم است آن را از جيبم در آوردم بيرون انداختم. به او گفتم: بابا اين سري است به هر كسي نگو.
يك بار هم به من گفت كه بابا خيلي عجيب است تركش به كلاهم خورده ولي اثر نكرده. باز هم به او گفتم : اين هم سري است به هر كسي نگو.
در فراق او هميشه اين شعر را مي خوانم:
يوسف گم گشته بازآيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
سيدجلال آدمي بسيار خاكي و سر به زير و بسيار متدين و با تقوا بود. بعد از اتمام تحصيل در سال 1357 در فعاليت هاي انقلابي و در تظاهرات و پخش اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) حضوري فعال داشت و پس از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي اولين نفري بود كه با تمام وجود به امام (ره) و انقلاب عشق ميورزيد و انقلاب را مظهر اقتدار سياسي ملت و امام را الگو و سمبل ارتقاء و رشد انقلاب و پيشواي مسلمين مي دانست .روش و منش امام را سر لوحه زندگي فردي و خانوادگي خويش قرار داد و ديگران را نيز به اين مساله سفارش مي كرد. با تشكيل بسيج 20 ميليوني وارد بسيج شد و پس از طي آموزش نظامي ، لباس مقدس سربازي به تن كرد و از آنجا كه خون و غيرت اسلامي در رگهايش مي جوشيد. هيچ گاه نتوانست تجاوز دشمن به خاك كشور اسلامي را تحمل كند و 20 سال بيشتر نداشت كه عازم جبهه شد و در يكي از عمليات ها طي پنج مرحله از تاريخ 23/4/61 با رمز يا صاحب الزمان(عج) ادركني در ساعت 30/21 آغاز شد تا تاريخ 6/5/61 مدت 15 روز به طول انجاميد . در اين عمليات 5 فروند هواپيما سرنگون و 1097 دستگاه تانك و نفر بر و انواع مختلف منهدم و 7400 نفر زخمي و 1315 نفر اسير شدند. سيد جلال هميشه به ما مي گفت هر لحظه آماده شنيدن خبر شهادت من باشيد.
لحظه آخر كه مي خواستم بدرقه اش كنم، با يك كاسه پر از آب و برگ سبز نارنج بدرقه اش كنم، دستم را دور گردنش كردم و صورتش را بوسيدم. مثل هميشه به من گفت :خيري رفتن من با خودم است اما برگشتنم با خداست.در جوابش گفتم : تو مدت زيادي در جبهه بوده اي. اما او گفت: من زماني به خانه بر مي گردم كه وطنم آزاد و اسلامم پيروز و سربلند و امامم (ره) ، (امام خميني ) آسوده خاطر باشد.در آن هنگام از خداوند طلب صبر و بردباري كردم و با خود گفتم خدا به داد دل پدر و مادرم برسد كه مدت 20 سال مرحوم پدرم و مادرم در فراق جوان خود مانند شمع سوختند و چشم به راه جوان خود لحظه شماري مي كردند، بدون آنكه شكايت و يا گلايه اي داشته باشند . و در حال انتظار جوان خود چشم از جهان فروبستند و تمام چشم انتظاري ها و آمال ها و آرزوها و با خود به جهان ابديت بردند. مرحوم پدرم حاج سيد امرالله زاهدي خيلي چشم انتظار فرزند دلبند خود بود و هميشه اين بيت شعر را زمزمه مي كرد:
يوسف گم گشته بازآيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
هميشه به مرحوم مادرم مي گفت: اي زن پيش خدا دور نيست، فرزند ما زنده است و مي آيد، مانند همان لحظه كه برادران يوسف با پيراهن يوسف نزد پدرشان آمدندو يعقوب از بوي پيراهن يوسف چشمش روشن شد.مرحوم پدرم مانند يعقوب چشم انتظار فرزندش يوسف بود. پدر و مادرم هم چشم انتظار فرزند خود سيد جلال بودند.
بياييد با هم به جبهه جنوب برويم. آنجا كه ايثار و فداكاري ، پاكي و خلوص معنايي يابد همراه و همگام در سايه سار نخل هاي بلند بر خاك مقدس سرخش كه نشانه هايي از خون پاك شهيدان است قدم بنهيم.
يادتان گرامي و راهتان پر رهرو باد اي به خون خفتگان، شهيدان جاويد
خاطراتي از همكلاسي شهيد(مرتضي درآمد)
ما با خانواده شهيد سيد جلال زاهدي همسايه بوديم و دوران دبستان و راهنمايي در يك مدرسه تحصيل كرديم. من و سيد در ابتدايي رقابتي آنچناني نداشتيم . ولي در دوان راهنماييرقابت ما شكل ديگري به خود گرفت. آن شهيد عزيز در درس رياضي از من برتري داشت و من در املاء فارسي و دروس نظري از او بهتر بودم.
كلاس اول يا دوم راهنمايي بوديم و دبير فارسي كه آقاي امامزاده اي نام داشت ،نمي توانست ما را از هم تشخيص دهد. روزي كه مي خواست دروس را سؤال كند كسي آماده نبود و گفت هر كس آماده است، بيايد و دروس را جواب دهد و من كه مي دانستم امروز سؤال مي كند دروس را خوانده بودم، رفتم و درس را جواب دادم. هفته بعد كه مي خواست از همه درس بپرسد اسم شهيد را نخواند ولي تسم مرا خواند و من هر چه گفتم : آقا هفته قبل از من سؤال كرده ايد و نمره داده ايد ولي او قبول نكرد. تا اين كه در پايان ساعت آن شهيد اعتراض كرد كه چرا از من سؤال نكرديد؟ آن دبير محترم گفتند: هفته گذشته از شما سؤال كرده ام و ديگر نيازي نبود ولي شهيد گفت : از من سؤال نكرده ايد و كلاس نيز حرف شهيد را تاييد كردند و آن دبير محترم فهميد كه اشتباه كرده.ولي نمره من را اصلاح نكرد.
سوم راهنمايي را تمام كرديم و براي ادامه تحصيل او به شهر برازجان و من به بوشهر رفتم. در زمان پيروزي انقلاب به سربازي رفت و در دوران سربازي به درجه رفيع شهادت نائل آمد. او از همان ابتدا شخصيت والايي داشت. هيچ وقت دروغ نمي گفت، و اتكا به نفس خوبي داشت.
خاطراتي از دوست شهيد(اسماعيل ماحوزي)
تا آنجايي كه مربوط به دوران نوجواني و جواني در رابطه با دوستي من با شهيد سيد جلال زاهدي مي شود و به ياد دارم .نامبرده دوستي با محبت و با وفا و با عاطفه بود كه ما در يك محله به نام محله دهميان با هم دوست بوديم. اكثراً تفريحات خود را به اتفاق، در كوچه و خيابان و دشت و صحرا و باغ با هم بوديم. نامبرده فردي نبود كه كينه و يا دشمني كسي را به دل بگيرد. بعضي وقت ها كه با هم و يا با كسي مشاجراتي مي كرد. قهر او بيش از دو الي سه ساعت به طول نمي انجاميد. بعد از طي دوران نوجواني و گذارنيدن دوره راهنمايي وارد دبيرستان شديم. چون در آن موقع دراهرم دبيرستان نبود كه ما مشغول به تحصيل شويم لذا به اتفاق، روانه برازجان گرديديم. چون همشهري بوديم، لذا هر دو در دبيرستان25 شهريور قديم و طالقاني، مشغول به تحصيل شديم. در بين محصلين از نظم و انظباط خوبي برخوردار بود و لذا به لحاظ اين كه رياضيات را خوب سلطه داشت دررشته رياضي مشغول تحصيل گرديد. ولي محل سكونت ما با هم فاصله داشت. لذا موقع رفتن به دبيرستان با هم نبوديم ولي موقع برگشتن اكثراً با هم بوديم. او در رشته هاي ورزشي، تنيس روي ميز را به لحاظ تسلطي كه در اين رشته داشت انتخاب كرد و يكي از بازيكنان خوب دبيرستان بود و براي تيم تنيس روي ميز مدرسه انتخاب گرديد. او در رشته رياضي از استعداد خوبي برخوردار بود كه مشكلات بعضي از همكلاسي ها را در رشته خود تا آنجايي كه در توان داشت حل و فصل مي كرد. در سال 57 همزمان با به پايان رسيدن دوره تحصيلي، انقلاب شكوهمند اسلامي در برازجان در شرف وقوع بود و هم زمان با شهرهاي ديگر كشور به اوج خود رسيده بود، كه ما به اتفاق هم فعالانه در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت مي كرديم. دبير ادبياتي داشتيم به نام آقاي اكبري كه در ابتداي سال شعري بر عليه رژيم شاهنشاهي سرود كه با هم مسئوليت تكثير و پخش آن شعر را در محله خود و بين بقيه دانش آموزان را به عهده داشتيم. در اين راستا تعدادي از دانش آموزان دستگير شدند و دبير مربوطه هم دستگير گرديد و به زندان افتاد. در موقع تظاهرات با درست كردن كبتل موتولوف كه توسط همكلاسي هايمان درست مي كرديم با پرتاب كردن در مسير نيروهاي نظامي مانع پيشروي آنها مي شديم. همه شعارهايي كه بر عليه رژيم شاه سر مي داديم، با به خاطر سپردن شعارها آن شعارها را به شهر خود جهت شركت در راهپيمايي و سرودن آن انتقال مي داديم. يكي از شعارها كه ما اولين بار به اتفاق هم در اهرم سروديم (پاره پاره شدن در وصف پيكارها، به ره حقيقت به تير و رگبارها، به كه ذلت كشيم، تا نباشد رژيم، مرگ بر شاه و … ).
و از ديگر خاطرات اين جانب از نامبرده اين است كه يك شب كه كوچه و پس كوچه هاي اهرم باعث آزار ژاندامهايي كه كشيك شهر را به عهده داشتند و مانع تجمع نيروهاي انقلابي مي شدند مي شديم، دستگير شديم و ما را با كاميون ريو به ژاندارمري بردند و بعد از اينكه مورد ضرب و شتم ما شدند در ساعت يك شب ما را بردند در وسط راه اهرم و خائيز رها كردند كه ما با پاي پياده تا اهرم طي طريق كرديم و در ضمن با تير وكمان هايي كه درست كرده بوديم شب ها از روي پشت بام هايمان نيروهاي ژاندارمري را مورد اصابت تير خود قرار مي داديم. و از ديگر خاطرات من با نامبرده بعد از پيروزي انقلاب اسلامي شركت در نگهباني كميته انقلاب از شهر و محله خودمان بود كه نامبرده بدون هيچ گونه خستگي تا صبح به نگهباني و حراست از شهر مي پرداخت.
خاطراتي از هم رزم جانباز شهيد(حسين جمالي)
او چهره اي مصمم داشت و خيلي اعتقادي . و در دوران اواخر تحصيل به انقلاب خورد و همزمان با پيروزي انقلاب با وي رفت و آمد زيادي داشتم. در كتابخانهايي كه در منزل فرقه زاله بهانيان بود. رانده شده از اهرم بوديم و شب تا به صبح در كوچه ها به گشت زني و پاسداري از انقلاب قدم مي زديم و در ايام انتخابات با هم پاي صندوق راي بوديم و او به علت اينكه من در ارتش خدمت مي كردم دوست داشت از توانايي و قدرت ارتش بگويم . اما من تا آنجائي كه مجاز بودم و براي روحيه بچه هاي انقلاب اطلاعاتي را به عرض مي رسانيدم و از آمادگي بچه ها هر چند هم كه كم بود تعريف مي كردم و از نيروهاي مومن به انقلاب در ارتش براي آنان توضيح مي دادم .تا اينكه در سال 59 كه ساختمان قديمي مسجد جنت را تخريب كرديم و براي احداث شبانه كه به مسجد ميآمديم تا سحر به صورت دسته جمعي كار مي كرديم و از درس و تفسير مرحوم سيد نبوي(بزرگ) بهره مند مي شديم.
من و سيد جلال هميشه درسازندگي مسجد با هم بوديم.و حتي فرغون را براي بتون ريزي مسجد نوبتي مي برديم. تا اينكه حكومت بعثي از زمين و هوا به خاك عزيز ما حمله ور شد و چند ماهي بعد سيد جلال به سربازي اعزام شد و پس از طي دوره آموزشي در يكي از لشكرهاي ارتش جمهوري اسلامي نيروي زميني مشغول به خدمت شد. يادم مي آيد در آخرين جلسه اي كه با هم صحبت داشتيم او اظهار مي داشت. كه در فتح سوسنگرد واحدهاي آنان شركت داشته و يگان رزمي آنان در سپاهي از واحد رزم انجام وظيفه مي نمود و پس از فتح سوسنگرد به مرخصي تشويقي آمده بود و از پروازهاي پي در پي و بي شمار،جنگنده بمبافكن هاي نيروي هوائي كه بر فراز آنان به انهدام مواضع و تجهيزات دشمن همه روزه بمب باران مي كردند را تعريف مي كرد و مي گفت در لحظههايي كه هواپيما در جلو چشم ما بر فراز دشمن بمباران مي كنند. اول براي آنان دعا ميكنم و دوست داشتم آن لحظه خودم در كابين خلبان باشم و تا آخرين فشنگ بر فرق دشمن بعثي بكوبم و به همين خاطر بسيار علاقه مند به خلباني شده بود و در آخرين مرخصي كه او را زيارت كردم روي پل علمدار بود كه تا پاسي از شب نشسته بوديم و مي گفت:انشاءالله در يورش بعدي شهرستان را آزاد خواهيم كرد و آرزو مي كنم كه واحد ما در حمله شركت كند تا من هم در رو در رويي با دشمن سرم را به خدا عاريه بدهم و قلب سپاه دشمن را نشانه سلاح هاي گرم خود قرار دهم و مي گفت:كه هيچ وقت تسليم دشن نخواهم شد.حتي در آخرين لحظه اي كه تيرهايم تمام شود به نشانه اينكه تسليم ناپذير باشم دست به سنگ ميشوم. آري ! اين منطق شهيد است . كه ياران حسين در روز عاشورا به ما اين درس را دادند كه هيهاتمنالذله اميد است كه اين عزيز سفر كرده كه مظلوم زيست و مظلوم وار به شهادت رسيد. و به عنوان جاويدالاثر پيكر پاكش هنوز خانواده را چشم انتظار گذاشته ما را شفاعت نمايد.
انشاء الله
شاهدم من
مادر خوبم مكن شيون برايم من شهيدم
بلبلي بودم كه از بستان اين دنيا پريدم
سال ها مشتاق ديدار وصال يار بودم
گرچه پرپر شد تنم اما به محبوبم رسيدم
جسم من در خاك و روحم در ميان آسمان ها
شاهدم من گرچه از چشمان مردم ناپديدم
نقشه هاي كه دشمن داشت در سر، بهر ايران
من به خون خود بر آنها خطي از بطلان كشيدم
پشتت جبهه، اي منافق تو خيالي خام داري
چون كه در جبهه ها نور امام عصر ديدم
رهبرم مي گفت كه من خاك وطن را دوست دارم
من چه خوش بختم كه پيش رهبر خود رو سفيدم
افتخار من همين چون كه در ميان آتش
خرم و خندان چو مردان رو سفيدم
منبع:
کتاب : انوار شفق
نویسنده : حسین حیدری
ناشر: ناشران: کنگره بزرگداشت سرداران و 2000 شهید استان بوشهر، دریانورد