آرزوی مفقودالاثر!
زندگینامه
فرزند انقلاب اسلامی ، سردار دلاور و شهید در خون شناور ،پیرو سیره ی نبوی قاسم بنوی ،در اولین روز بهار 1336 ه.ش در وحدتیه ی بوشهر ،(بی برا) سابق چشم به دنیای خاکی باز کرد .
دوران کودکی را در مکتب خانه سپری کرد و به تعلیم و فرا گیری قرآن پرداخت .پس از آن ؛تحصیلات ابتدایی را تا پایان با موفقیت گذراند .در این دوران به علت عدم تمکن مالی ،روانه بوشهر گردید و در نانوایی مشغول کار شد پس از دو سال ،به براز جان بر گشت و در آنجا نیز در نانوایی کار می کرد و در کنار کار به تحصیل خود ادامه داد و مدرک پایان دوره راهنمایی خود را اخذ کرد .مشکلات زندگی از او کوهی از اراده ساخته بود .وی برای تامین معاش زندگی به کارهایی نظیر ،نانوایی ،بنایی ،کار باتاکسی و...دست زد .مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت خود کامه ستم شاهی که آغاز شد او که ظلم ، تبعیض ونابرابری حکومت رابا پوست وگوشت واستخوان خود حس کرده بود وارد عرصه مبارزه شد.
با وزش نسیم معطر انقلاب ،تلاش و همت خویش را در جهت حراست از کیان و حفظ موجودیت نظام جمهوری اسلامی ،معطوف داشت .سال 1359 از طرف بسیج به پادگان آموزشی نیروی دریایی اعزام شدو دوره پر مشقت تکاوری را پس از شش ماه با موفقیت به پایان رساند .پس از آن ،روانه ی جبهه ی آبادان شد و تا سال 1361 به طور مستمر در جبهه های جنوب و غرب به دفاع از میهن اسلامی پرداخت .
دراین سال بنا به علاقه ای که به حفظ دستاوردهای انقلاب داشت به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. در تاریخ 26/ 5/ 1362 با خانم فرخنده محمدی ازدواج کرد .خانم محمدی در این مورد بیان می کند :
(آشنایی من و همسرم از طریق مادر قاسم صورت گرفت .چون قاسم پسر خاله ی مادرم بود .منزل ما در«کناره تخته» بود و به سبب خویشاوندی که با هم داشتیم همدیگر را دیده بودیم من از صداقت ،صمیمیت و مهربانی ،پر کاری و اخلاق نیکویش خوشم آمد و می دانستم که مرد بزرگی است ..پس از اینکه ازدواج صورت گرفت ،چند ماهی در کنار ما بیشتر نماند و به جبهه رفت. البته می دانستم که مرد جنگ است و می خواستم با دلاوری هایش شریک شوم .او دائما در جبهه بود.
به مرخصی که می آمد، می گفتم :قاسم !آنجا چه می کنید ؟تو چه کاره ای ؟می گفت : من هم یک بسیجی ام مثل همه بسیجی ها. با دشمن می جنگیم . هیچ وقت از زبانش نشنیده ام که فرمانده یا جانشین فرمانده است .)
پس از چند ماه جنگاوری ،یک روز قبل از تولد اولین فرزندش محسن .به خانه بر گشت و در کنار همسر مهربان و فداکارش بود. پس از دیدار همسر و فرزند بار دیگر عازم جبهه شد.
همسر شهید از آن روزها می گوید:
(هر وقت می خواست برود ،شور عجیبی در دل داشت .انگار همه چیزش آنجا بود .ما تا سه چهار ماه از حضور ایشان محروم بودیم .هر گاه هم به مرخصی می آمد بیش از سه یا چهار روز نمی ماند) .
آری ،عشق و علاقه اش به امام ،،میهن واسلام زبان زد بود .در نامه هایش همیشه این جمله را در پایان می نوشت .به امید پیروزی نهایی رزمندگان و طول عمر به امام عزیز ،امید مستضعفان .شهید بنوی بیشتر نامه را در طول مدتی که در جبهه حضور داشت به برادرش یوسف می نوشت و در آن به بیان حال و هوای جبهه و آن فضای معطر و معنوی می پرداخت ؛تا برادر در کنار تحصیل علم ،عشق به آن فضا را فراموش نکند . در یکی از نامه ها که گویا مصادف با تولد سومین فرزندش بوده به وی می نویسد : ...یوسف جان !اگر از حال خانواده بخواهید به قول نامه ای که نوشته ،همه خوب و سر حال هستند و به آمار خانواده امام یک بسیجی اضافه شده و دست بوس عموی خود می باشند .هنوز او را ندیدهام که امیدوارم با پیروزی نهایی رزمندگان اسلام ،همگی در کنار هم دیداری تازه کنیم ...ان شا الله ...
سال 1364 از سپاه جدا شد .ماجرای جدا شدن او از سپاه از زبان همسرش :
قاسم ،همان طور که گفتم ،دائما در جبهه بود .به حدی که بچه ها از چهره ی پدرشان چیزی به یاد نداشتند .به دنبال چیزی بودم که نگذارم او زیاد به جبهه برود یا لااقل کمتر برود. از جبهه که بر گشت ،گفتم ،قاسم !اگر می شود سپاه را رها کن !آخر یک لحظه هم اینجا نمی مانی .همه اش جبهه ...تو زندگی،زن و بچه هم داری و. ..»اوگفت :می دانم زجر می کشی ؛ولی در این برهه از زمان حضور ما در میدان جنگ ضروری است .گفتم ،تو حالا این یک چیز را به خاطر من انجام بده .گفت :نمی دانم برای چه می گویی ؛ولی مطمئن باش از جبهه نمی توانم دل بکنم .با لاخره با حرف های من و بر خی مسائل دیگر از سپاه جدا شد .من بی خبر از همه جا ؛دیدم که عشق و علاقه ی او به جبهه ،کم نشدکه بیشتر هم شد و من از این شور و هیجان به وجد می آمدم و با خود می گفتم :خوشا به حال من که شوهری چنین رزم آور و دلیر دارم .
آری ،قاسم تا بود در میدان نبرد بود و لحظه ای از آرمان مقدسش دوری نمی جست .نامش در جبهه های جنوب نامی آشنا بود . همه را شیفته ایثارو شجاعت خویش کرده بود .حتی اورا بیشتر از خانواده اش می شناختند .
بیشتر از هفت سال حضور و مبارزه بی امان در عملیات مختلف از او مردی کاردان و مملو از تجارب جنگی و نظامی ساخته بود .به رغم همین رشادتها که در سمت معاونت فرماندهی گردان امام حسن (ع) در جزیره ی مجنون بود ،در تاریخ 4/ 4/ 1367 در درگیری شدید نیرو های عراقی ،در حالی که تا آخرین نفس جنگید ،پیکر مطهرش تکه تکه گردید و مدال پر افتخار شهادت را از حضرت داور ،در یافت کرد .
وصیت نامه
من وصیت خود را در تاریخ 24/ 11/ 1363 با عشق به شهادت این گونه می نویسم :
بسم الله الرحمن الرحیم
و قاتلو هم حتی لا تکون فتنه . جهاد می کنم تا فتنه در جهان رفع گردد.
با درود به رهبر کبیر انقلاب و سلام به قطره قطره ی خون شهدا که با ایثار خون خود درخت عدل و داد را استوار و تکیه گاهی برای استمرار ولایت فقیه هستند .با سلام به پدر و مادر و خواهر و برادرانم .و اقوام و دوستان و هم محله ای هایم .
هنگامی این وصیت نامه را می نویسم که لحظه های آخر منتظر نشسته ام تا دستور بیاید و حرکت کنیم و لحظه شماری می کنم و این لحظه ها به یاد موقعی که یاران حسین (ع) با یزید زمان درگیر بودند . این راه را انتخاب کردم که بتوانم دین خود را به اسلام ادا کرده باشم و از شما خواستارم که آرم سپاه را در کنار جسدم بگذارید تا در روز قیامت شفا خواهم گردد .
بنده آرزوداشتم که مفقود الاثر بروم و جسدم تکه تکه گردد تا در روز قیامت که در مقابل امام حسین (ع) قرار می گیرم شرمنده نباشم و لااقل جسدم غرق در خون باشد .از شما خانوده و قومان و مردم طلب بخشش می کنم و از شما می خواهم که مرا ببخشد تا در روز قیامت اسیر نباشم . از شما می خواهم که در پرورش فزرندانم جهت حرکت در مسیر اسلام یاری کنید وفرزندانم که بزرگ شدند اگر سراغ مرا گرفتید آنهارا گول نزنید و بگویید که جهت دفاع از حقیقت از بین رفته . بگویید که به دست دشمنان اسلام از بین رفته تا بداننددشمنان ما از کفار بدتر ند اما هیچ غلطی نمی توانند بکنند .به امید فرج زمان و طول عمر برای امام و پیروزی نهایی رزمندگان .
قاسم بنوی
24/ 12 /63
منبع:
کتاب : درکوی نیکنامی1
نوشته: سید عدنان مزارعی
ناشر : نورالنور-1384