مصاحبه با جانباز هفتاد درصد حسین حیاتی
روستاي دهقائد از توابع شهرستان برازجان است و امروزه تقريبا به برازجان چسبيده است. از اين روستاي كوچك در دوران جنگ هشت ساله مردان بزرگي به پا خواستند و براي دفاع از ايمان و ميهنشان به جبهه هاي نبرد رفتند. عده اي به خاك افتادند و شهيد شدند و برخي نيز زخم خورده به خانه هاي خود بازگشتند. یکي از جانبازان دهقائدي برادر حسين حياتي جانباز هفتاد درصد است. تركش خمپاره هاي دشمن مغز حسين را دريده و حافظه اش را پاك کرده است. زبانش نيز سنگين است طوري كه حتي نميتواند خاطرات حماسه اي كه در آن شركت كرده است را روايت كند. در كي بعدازظهر پاييزي و در روز بيست وپنجم مهرماه سال 1386 به منزل اين جانباز رفتيم وپاي صحبت هاي كوتاه اما گيرايش نشستيم.
لطفاً خودتان را معرفی کنید؟ من حسین حياتي جانباز هفتاد درصد جنگ تحميلي ايران و عراق هستم.
پدر و مادرتان زنده هستند؟ پدرم در سال 1385 عمرش را به شما داد.
مادرتان چطور؟ مادرم الحمدالله زنده است و نزد خودم زندگي می کند.
چند خواهر و برادر هستيد؟ ما يازده خواهر و برادر هستيم.
فرزند چندم هستيد؟ فرزند هشتم هستم.
خواهر و برادرانتان را نام مي بريد؟ بله، قاسم، باقر، محمد، حسين، احمد و خواهرهايم هم عبارتند از: ليلا، مُلكي، صغري، زهرا، فاطمه و مرضيه که با پدرو مادرم سيزده نفر مي شديم. اما حالا كه پدرم فوت كرده دوازده نفر هستيم.
پدرتان چه كاره بود؟ كارگر بود.
چه كاري ميکرد؟ كشاورز بود.
زمين مال خودش بود؟ نه، روي زمين ديگران كار ميکرد.
وضع ماليتان چطور بود؟ زياد خوب نبود.
چند ساله بوديد كه به مدرسه رفتيد؟ شش ساله بودم كه به مدرسه رفتم.
كجا به مدرسه رفتيد؟ در همين دهقائد رفتم مدرسه.
اسم مدرسه شما چه بود؟ شهيد بهشتي بود.
وضع درسي شما چطور بود؟ شاگرد زرنگي بوديد يا درس نمي خوانديد؟ بد نبود.
رد هم شديد؟ دو سال چه سال هايي؟ کلاس پنج دبستان و دوم راهنمايي.
مدرسه راهنمايي را كجا خوانديد؟ در برازجان و مدرسه راهنمايي ارشاد.
تا كلاس چندم درس خوانديد؟ تا کلاس دوم راهنمايي درس خواندم و بعد به جبهه رفتم.
براي اولين بار كي به جبهه رفتيد؟ در اواخر سال 1366 و شش ماه قبل از آنكه به سن سربازي برسم، به جبهه رفتم.
دوران آموزشي را كجا سپري كرديد؟ از طرف سپاه پاسداران ما را براي آموزش به شيرينو در حوالي شهرستان كنگان بردند و به مدت سه ماه آموزش دادند.
شما را به كجا اعزام كردند؟ ما را از شيرينو به بوشهر بردند و از آنجا به ماهشهر رفتيم. اواخر جنگ بود و عراق در جنوب به ما حمله كرده بود. من از ماهشهر به شلمچه رفتم.
از حضور در شلمچه و نبرد با دشمن خاطره اي داريد؟ نه چيزي به يادم نمانده است.
كسي از همرزمانت شهيد يا مجروح نشد؟ الان هيچ چيز به يادم نمي آيد.
شما را كجاي شلمچه مستقر كردند؟ نميدانم.
اسم فرمانده شما چه بود؟ يادم نيست.
رستة شما چه بود؟ آر پی جی زن بودم .
آيا از شليك آر پی جی به طرف دشمن خاطر هاي داريد؟ نه.
در چه تاريخي و چطوري جانباز شديد؟ (بعد از مكث فراوان) ما در شب عمليات كردیم، ساعت يك و نيم شب بود كه عراقي ها به ما حمله كردند و ساعت دو نصف شب بود كه يك خمپاره كنارم منفجر شد و ديگر ندانستم كه چه شد.
روزي كه مجروح شديد را به ياد نداريد كه چه تاريخي بود؟ نه يادم نمي آيد. (براساس مندرجات پرونده ايشان وي در پنجم مرداد 1367 مجروح و جانباز شده است.)
چه موقع به هوش آمديد؟ يك ماه تمام بي هوش بودم. به خانواده ام خبر رسيده بود كه من در شلمچه شهيد شده ام و پدر و مادرم چهار روز برايم فاتحه و مجلس عزا گذاشته بودند كه به آنها خبر مي رسد من زنده هستم و در بيمارستان تهران بستري مي باشم. پدرم همراه با برادر بزرگم به عيادتم آمدند، پدرم تا مرا ديد زد زير گريه. تا شش ماه نمي توانستم کلامي حرف بزنم، تركش خمپاره به ناحية بالاي چپ پيشاني ام خورده بود و به اندازة يك وجب از جمجمه ام را برده بود. چند بار مرا عمل كردند و در قسمتي از جمجمه ام سيمان تزريق كردند. بعد از شش ماه توانستم حرف بزنم، اما همة حافظه ام پاك شده بود و چيزي نمي توانستم به ياد بياورم.
در چه بيمارستاني بستري بوديد؟ در بيمارستان بقيه الله تهران بستري بودم.
آيا كسي هم نزد شما بود؟ بله، پدرم در اين مدت پهلويم بود. بعد از چند ماه پدرم در بيمارستاني كه من بستري بودم ديسك كمرش را عمل كرد و من مواظبش بودم، البته مادرم هم يكي دو بار به تهران براي عيادتم آمد.
از چه ناحيه اي جانباز شديد؟ تركش به ناحيه چپ مغزم خورد و طرف راست بدنم را فلج كرد. الان دست و پاي راستم فلج است و زبانم هم خيلي سنگين است.
درست را ادامه نداديد؟ نه، ادامه ندادم. سه ماه بعد از آنكه از بيمارستان مرخص شدم به برازجان برگشتم و آمدم روستاي خودمان و ازدواج كردم.
چه سالي ازدواج كرديد؟ در سال 1369 ازدواج كردم.
چند فرزند داريد؟ يك پسر به نام امير و يك دختر هم به نام هديه، يك دختر ديگر هم دارم كه هنوز به دنيا نيامده است.
الان چه می کنید؟ بیکار هستم و در خانه مي باشم.
چه سرگرمي داريد؟ هيچ.
چرا؟ سرم خيلي درد میکند. الان پنج سال است كه من دل بالا مي خوابم و نمي توانم هنگام خوابيدن به چپ يا راست بخوابم. در روز و شب دو سه ساعت بيشتر نمي توانم بخوابم، سرم خيلي درد می کندو اعصابم خُرد است. سردرد هاي شديد خيلي آزارم مي دهد، دكترها گفته اند كه بايد دوباره جراحي كنم.
مكه و کربلا رفته ايد؟ نه نرفته ام.
سوريه؟ نه نرفته ام.
مشهد كه رفته ايد؟ بله، دو بار مشهد رفته ام.
بزر گترین آرزويتان در زندگي چيست؟ دلم مي خواهد پسر و دخترهایم بزرگ شوند و در زندگي موفق شوند، درس بخوانند و به دانشگاه بروند و زن بگيرند و شوهر كنند.
بچه هايتان چند ساله هستند؟ دخترم چهارده سال و پسرم هفده ساله است و سومي هنوز در راه است و يكی دو ماه ديگر به دنيا مي آيد.
وضع درسي فرزندان چطور است ؟ دخترم درسش خيلي خوب است اما پسرم زياد اهل درس نيست.
از این که در این گفت وگو شرکت کردید، متشکرم.
منبع:
کتاب شما کی شهید شدید؟
نویسنده: سید قاسم حسینی