خاطراتی از شهید نعمت الله نوروزی
نام و نام خانوادگي : نعمت الله نوروزي
نام پدر : احمد سبزه
نام مادر: خديجه نوروزي
تاريخ تولد :1347/1/7
شماره شناسنامه :791
شغل : پاسدار
محل سكونت : اهرم
محل تولد : روستاي خائيز بنيون
تاريخ شهادت: 67/5/6
يگان اعزام كننده : بسيج سپاه پاسداران
محل شهادت : شلمچه
محل دفن : بهشت اكبر اهرم
سن:20 سال
وضعيت تحصيل : ديپلم رشته علوم انساني
عمليات : لبيك يا خميني
مدت حضور در جبهه : 6 ماه
مسئوليت زمان حادثه : پاسدار رسته تير بار چي
وضعيت تاهل : مجرد
خاطراتي از مادر شهيد (خديجه نوروزي)
از فرزندم نعمت الله خاطرات زيادي دارم اما به علت كهولت سن و نامساعد بودن وضعيت روحي و جسمي ام فراموش كرده ام . همين مي دانم كه فرزندم بسيار مومن و متدين و علاقه مند به دين مبين اسلام بود. بسيار آرام ومتين بود . سر به زير بود اهل جار و جنجال نبود اهل تهجد و شب زندهداري و روزه داري بود. يادم مي آيد شب ها مي گفت من مي خواهم بيرون بخوابم مي گفتيم زير كولر باش مي گفت نه بعد نيمه شب بلند مي شديم تا او در حال راز و نياز با خداي خود است . او نمي خواست وقتي نيمه شب بلند مي شود مزاحم ما باشد به اين خاطر بيرون مي خوابيد تا وقتي بلند مي شود . مزاحم كسي نباشد . و نمازهاي نافله شب بخواند . تظاهر هم نمي كرد . كارهاي عبادي مستحبي را سعي مي كرد در شب ها انجام دهد . خيلي قانع بود . 14 سالش بود كه پدرش را از دست داد. سرپرستي اش را خودم و برادرانش به عهده داشتند گاهي نمي شد كه از من يا برادرانش چيزي بخواهد البته برادران سعي مي كردند خواسته هاي او را برآورده كنند خصوصا برادرش حسين خيلي به او مي رسيد. حتي يكبار تا بستان رفته بود مخفيانه كارگري كار كرد خون دماغ شده بود .رفته بود در حمام و خودش را شستشو داده بود تا برادرش و ما نفهميم ولي آثار خون را ديديم . برادرش به او گفت تو حق نداري بروي و كار كني ، من كار مي كنم و خرج تو را تامين مي كنم ولي او قبول نمي كرد . هميشه مي گفت مادر من دوست دارم در راه دين و قرآن و انقلاب شهيد شوم به او مي گفتم خدا نكند چرا اين حرف ها را مي زني؟ مي گفت من خواب ديده ام به من مژده شهادت داده اند . بدين لحاظ مي رفت بسيج و در بسيج فعاليت مي كرد . 2 الي 3 مرتبه رفت جبهه و آمد اما مرتبه سوم رفت و در سپاه استخدام شد.
يادم مي آيد حقوق اولي اش را كه گرفت براي خواهرش روسري سوغاتي آورده بود و براي زن برادرش پارچه چادر و مابقي پول ها را داد به من و براي او در بانك حسابي باز كردم و حقوقش هر چند كم براي او ذخيره كردم او 5 الي 6 ماه استخدام سپاه بود يعني پاسدار شده بود .
با ابراهيم ماندگار كه ساكن گشي خائيز بود و الآن شهيد شده ، دوست بود همچنين با محمود بهرامي كه بچه بنيون بود او هم شهيد شده ، هميشه مي گفت اي كاش من هم مثل دوستانم شهيد مي شدم.
به همين لحاظ مرحله آخري كه آمده بود مرخصي وضعيت روحي و اخلاقي اش جور ديگري شده بود، دائم مي گفت كاش شهيد مي شدم .هميشه مژده شهادتش را مي داد. بعد از يك هفته مرخصي ، رفت منطقه جنگي جنوب منطقه شلمچه . يك روز ظهر بود. فرزندم حسين عكس نعمت الله برداشت و رفت ما گفتيم شايد جايي لازم دارد به فكر شهادتش نبوديم ولي هميشه نگران بوديم احساس مي كردم يك روز احتمال دارد خبر شهادتش را بياورند .تا اينكه فهميديم برادرش حسين قاب عكس نعمت الله را برداشته رفته بنياد شهيد و او برگشت. ديگر نزديكي هاي غروب بود كه خبر شهادت نعمت الله را آوردند . جالب اينجا بود كه نعمت الله خودش اين عكس را بزرگ كرده بود و مي گفت اين قاب عكس براي تشيع جنازه من است ، هر گاه شهيد شدم .خدا مي داند كه شهادت و جدايي سخت است اما خدا خودش كمك مي كند صبر مي دهد فرزند من هم مثل ديگر شهدا به خيل حسينيان پيوست .
خاطراتي از احمد زاده شاعر روشن دل شهر اهرم
شهيد نعمت الله نوروزي ارتباط تنگاتنگي با ما داشت هر روز عصر ها مي آمد منزل ما و به من مي گفت : بيا تا با هم برويم مسجد قائم . او از من سؤالات مذهبي و عقيدتي، سؤالاتي پيرامون احكام نماز و روزه مي كرد . ما هم به سؤالات او جواب مي داديم او نسبت به مسائل ديني خيلي حساس بود . هميشه ذكر و يادش خدا و پيامبر بود يا مي رفت مسجد يا مي آمد منزل ما ، من هم به او علاقه داشتم وقتي نمي آمد نگران مي شدم مي پرسيدم چرا نعمت الله نيامده ، عجيب بود به من علاقه داشت خلاصه نوجوان پاكدلي بود . پاك سرشت . خدا او را رحمت كند و با شهداي كربلا محشورش گرداند . من در رثاي او شعري گفته ام . همان روزهايي كه خبر شهادتش را دادند.
خاطراتي از شهيد از زبان همكلاسي
نعمت الله نوروزي يكي از دوستان صميمي من در مدرسه بود اخلاق و رفتار او آنچنان بود كه هر جواني شيفته دوستي و معاشرت با او مي شد من از دوران ابتدايي در كنار او در يك ميز نشسته بودم و قلم و توان نوشتاري او طوري بود كه همه معلمان او را مورد تشويق و به عنوان الگوبراي ديگر دانشآموزان قرار مي دادند . از خاطرات شيرين او در دوره راهنمايي به ذهن دارم : روزي غمگين و افسرده در گوشه كلاس سر بر ميز گذاشته و اشك او اگر اغراق نكنم آستين پيراهنش را خيس كرده بود .از او سوال كردم تورا چه شده است به من چيزي نگفت خيلي اصرار كردم ، ولي باز هم نگفت . ديگر زياد اصرار نكردم فرداي آن روز به مدرسه نيامد . خبر دار شديم كه پدرش در بستر بيماري است بعد از دو سه روز كه به مدرسه آمد آن چنان چهره اش آشقته بود كه هرگز دلم نمي خواهد آن روز ها به يادم آيد رفتم در كنارش نشستم از زجر ها و سختي ها آن چنان برايم گفت كه خودم نيز زدم زير گريه. هر چه دبيران از او مي پرسيدند او جواب نمي داد .و پايين ترين نمره ها را در آن ايام مي گرفت. تا اينكه پدرش به سراي باقي شتافت روحيه او طوري ديگر شده بود دائم مي گفت من شب و روز براي رضاي او قرآن مي خوانم شايد خدا نظري و عنايتي و صبري به من دهد . يك چيز كه خيلي مورد علاقه من است ، اين كه مي خواهم پاسدار شوم و اگر خدا نصيب من كند به شهادت برسم چرا كه ديگر بعد از پدر و اين همه جوان كه در اقصي نقاط كشور به خيل شهدا مي پيوندند زندگي برايم سخت شده و فضايي ندارد او اهل نماز و دعا و قرآن بود چنان كه در كلاس درس از ممتاز ترين دانش آموزان در درس ديني و و قرآن بود و نماز جماعت در مدرسه كه بر پا مي شد يا خودش امام جماعت ما دانش آموزان مي شد يا مكبر بود . من به عنوان يك ايراني مسلمان پيوسته از خودم مي پرسم راستي شهدا از اول هر عاقلي و عالمي با آنها آشنا بوده درك مي كند كه لياقت شهادت در راه خدا داشته اند و اين جز سعادت نيست كه همه كس از آن بهره اي ندارند .
منبع :
کتاب : انوار شفق
نویسنده : حسین حیدری
ناشران: دریانورد، کنگره بزرگداشت سرداران و 2000 شهید استان بوشهر
سال چاپ: 1384