قبر خالی!
خاطرهای از امرالله بویر احمدی
قبر خالی ـ شهید بعدی کیست
شب به خاک سپاری جمعی از شهدای عملیات غرور آفرین فتحالمبین بود هنوز تربت پاک مزارشان تر بود بعد از نماز مغرب و عشاء با عزیزان شهید محمد علی قنبرنیا ـ شهید مهدی رزمجو و شهید مرتضی حسینیزاده هماهنگی کردیم امشب با موتور سیکلت کهنهای که داریم خود را به سر مزار شهداء برسانیم و با آنان درد دل ـ درد ناراحتی از جدایی و عقب افتادن از قافله عشاق ـ داشته باشیم .
ساعت حدود ۱۱ یا ۱۲ شب را نشان میداد ماه نور سفید خود را بر گلستان گلهای پرپر شده بوستان حسینی میتابید و تصاویر شهداء در قابهای آلومینیوم نظاره گر ما
انگار که با ما صحبت میکردند و واقعاً این چنین بود صدای خِش خِش برگهایهای درختان خرما که بر مزار شهیدان حجله بسته بودند به گوش میرسید سکوتی ملکوتی و گوش دادنی بر گلستان حاکم ـ بر حسب تصادف قبری بدون شهید بود .
قبور آماده شده بیشتر از شهیدانی بود که به خاک سپرده بودند . عزیزانی که همراهم بودند و یکی یکی در قبر میخوابیدند و هر کسی با خود چیزی میگفت و در دل رازها ـ هر کسی میگفت شهید بعدی کیست ـ و هر کسی میگفت این قبر برای من خوب است و دیگری نیز این چنین میگفت مهدی از همه ما بلندتر بود و رشیدتر او نیز عاشق شهادت بود و این چنین گفت که شهید بعدی کیست این برای من مناسبتر است .
سرانجام بعد از ساعتی به تپههای بلندی که در شمال گلزار است رفتیم و برای ْچند ساعتی پیرامون خاطرات شهدا و عهد پیمان با آنان صحبت کردیم و چه خوب گفتند آنانی که آرزوی شهادت داشتند و رفتند و ما بیچارهها ماندیم ـ ای شهیدان یادتان به خیر .
خاطرهای از همرزم شهید خدابخش عباسی
شب دامادی و حنا بندان
سال ۱۳۶۲ بود حقیر و چند تن از بچههای گناوه به جبهههای کردستان اعزام شده بودیم ما را به تیپالمهدی (عج) گردان ۹۰۰۲ دادند . ضمناً مقر استراحت ما پادگان جلدیانی در حومه شهر پیرانشهر بود پادگان بزرگی بود که از تمام امکانات بهرهمند بود و بسیج و سپاه و ارتش در آن قرار گرفته بودند.
۲ الی ۳ روز از رسیدن ما به پادگان گذشته بود که ظهر آن روز در بین بچهها بگو و مگویی بود احتمالاً امشب عملیات است .
همه بچهها دلهره عجیبی داشتند که آیا ما هم در این عملیات شرکت میکنیم یا نه ، خوب انتظار ما به درازا نکشید چون عصر همان روز فرمانده گردان که ان شاء الله خداوند روح آن شهید بزرگوار را با اباعبدالحسین محشور بگرداند شهید حاج علی نوری که در همین عملیات شهید شدند ، به بچههای گردان ما دستور داد که همه جلوی خوابگاه گردان به خط بشوند بعد از به خط شدن بچهها شهید نوری جلوی گردان قرار گرفت و گفت که بچهها امشب ما عملیاتی در پیش داریم
هر کس که دلش میخواهد میتواند در گردان بماند و هر کس به هر عنوان که باشد میتواند به واحد تدارکات پادگان برود و در آنجا خدمت کند خوب بچهها همه با هم گفتند که ما لحظه شماری میکنیم که این وقت برسد و حالا سعادتی است که نصیب ما شده است .
بعد از مدتی تمام گردان را تجهیز نمودند و برای عملیات آماده شدند و گفتند که غروب حرکت میکنیم . بچهها هر کس دنبال کاری بود ـ یکی مشغول وصیت نامه نوشتن ، یکی دنبال دوستانش میگشت که با آنها خداحافظی کند ، خلاصه همه حال و هوای معنوی خاصی داشتند .
در این موقع بود که شهید مهدی رزمجو را بالای سر خود دیدم که با تمام تجهیزات دست و پا حنا گذاشته و سرحال و خندان ایستاده است . بلند شدم و صورت او را بوسیدم و گفتم که چه خبر شده دست و پایتان را حنا گذاشتهای ، نکنه میخواهی داماد شوی ؟
شهید رزمجو گفت : که نه ما لیاقت نداریم همان موقع تمام بچهها در گردان حنا درست کرده بودند آخه آن شب برای بچهها شب عروسی بود ما هم حنایی گذاشتیم که آماده باشیم اگر خدا قبول کند در صف دامادها قرار بگیریم بعد از نیم ساعتی گفتگو همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدیم و از هم خداحافظی کردیم
آن روز شهید رزمجو طور دیگری شده بود خیلی نورانی ، کم صحبت و همه در فکر بود وقتی که بچهها از او سوال میکردند مهدی چرا حرف نمیزنی و به فکر چه هستی میگفت :
هیچ فقط در فکرم که اگر مورد قبول حق واقع شوم ، هیچ کاری انجام ندادهام و شرمنده اباعبدالحسین (ع) هستم نمیدانم که چه جواب بدهم و شهید مهدی رزمجو همان شب در ساعات اولیه عملیات در منطقه حاج عمران عراق در عملیات پیروزمندانه والفجر ۲ به درجه شهادت نائل آمد .
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر