باز هم جا مانده ام
سهشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۴۹
نوید شاهد _ حاج محمد باقر رنجبر بوشهری دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۱ به اسارت دشمن بعثی درآمد و ۲۵ مردادماه ۱۳۶۹ پس از تحمل ۸ سال و ۴ ماه اسارت به میهن اسلامی بازگشت. او از خاطره تلخ لحظه اسارت خود می گوید.
به گزارش نوید شاهد بوشهر؛ حاج محمد باقر رنجبر بوشهری، آزاده و جانباز دوران دفاع مقدس، خاطره تلخ خود را از لحظه اسارت این گونه بیان می کند:
نزدیکیهای نیمه شب داشتیم در سنگر کنار رفقا شیرینی عید می خوردیم ندا آمد آماده عملیات باشید. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم همدیگر را در آغوش گرفتیم از هم حلالیت میطلبیدیم، لحظه وداع رسیده بود عملیات با رمز یا زهرا (س) آغاز شد.
از زمین و زمان آتش میبارید (امان از دل زینب)
بغض گلویم را میفشارد بدنم زخم آلود است. درد امانم رابریده، دست هایم بسته، چشمانم چیزی را نمیبیند، مرا هل میدهند، فحش میدهند، سیلی میزنند و از هر طرف زیر مشت و لگد قرار میدهند،از همه بدتر پرتاب آب دهانشان صورتم را میآزارد دلم میخواهد فریاد بزنم رفقا به دادم برسید وای خدای من، رفقایم در شیارهای شیخی، المهدی، شلیکا در خون خود شناورند.
صدای ناله هایشان دلم را آتش میزند شرمنده میشم از خودم بیزارم با زهم جا مانده ام (امان از دل زینب)
با صدای نالههای زخمیهای اسرا که یک بند ناله میکنند به خودم آمدم بعثیها با قنداغ تفنگ هایشان ما را به طرف ماشینها هدایت میکردند ما را سوار ماشین کردند آنقدر رفت تا از مرز دور شد، خوابم گرفته، کوفته ام درد دارم هیچ اختیاری از خودم ندارم خودم را به خدا سپرده ام چقدر نگران و مضطربم.
رسیدیم به قلعهای خوفناکی، گفتند اینجا اردوگاه اسراست (امان از دل زینب)
نزدیکیهای نیمه شب داشتیم در سنگر کنار رفقا شیرینی عید می خوردیم ندا آمد آماده عملیات باشید. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم همدیگر را در آغوش گرفتیم از هم حلالیت میطلبیدیم، لحظه وداع رسیده بود عملیات با رمز یا زهرا (س) آغاز شد.
از زمین و زمان آتش میبارید (امان از دل زینب)
بغض گلویم را میفشارد بدنم زخم آلود است. درد امانم رابریده، دست هایم بسته، چشمانم چیزی را نمیبیند، مرا هل میدهند، فحش میدهند، سیلی میزنند و از هر طرف زیر مشت و لگد قرار میدهند،از همه بدتر پرتاب آب دهانشان صورتم را میآزارد دلم میخواهد فریاد بزنم رفقا به دادم برسید وای خدای من، رفقایم در شیارهای شیخی، المهدی، شلیکا در خون خود شناورند.
صدای ناله هایشان دلم را آتش میزند شرمنده میشم از خودم بیزارم با زهم جا مانده ام (امان از دل زینب)
با صدای نالههای زخمیهای اسرا که یک بند ناله میکنند به خودم آمدم بعثیها با قنداغ تفنگ هایشان ما را به طرف ماشینها هدایت میکردند ما را سوار ماشین کردند آنقدر رفت تا از مرز دور شد، خوابم گرفته، کوفته ام درد دارم هیچ اختیاری از خودم ندارم خودم را به خدا سپرده ام چقدر نگران و مضطربم.
رسیدیم به قلعهای خوفناکی، گفتند اینجا اردوگاه اسراست (امان از دل زینب)
منبع: نویدشاهد
نظر شما