در محله او را «چمران بنمانع» صدا می زنند
دوشنبه, ۰۳ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۰۴
نوید شاهد_ شهيد اسماعيل بسيار شجاع ونترس بود بچه هاي محله او را چمران بنمانع صدا مي زدند. از طرفي او عاشق شهادت بود. براي عمليات آزادسازي خرمشهر به جبهه رفت كه در همين مرحله هم بشهادت رسيد.به مناسبت سالروز فتح خرمشهر خاطراتی از شهید اسماعیل شبل الحکماء تقدیم حضورتان می کنیم.
به گزارش نوید شاهد بوشهر؛ به مناسبت سالروز فتح خرمشهر خاطراتی از شهید اسماعیل شبل الحکماء تقدیم حضورتان می کنیم.
شهید اسماعیل شبل الحکماء متولد سال ۱۳۳۳ در محله بنمانع بوشهر است. قبل از عملیات بیتالمقدس ایشان به همراه تعدادی از بچههای محل عازم منطقه عملیاتی شد و موفق گردید در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس شرکت کند و در همین مرحله بود که در منطقه عمومی شلمچه پس از یک نبرد سخت و نابرابر در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ قهرمانانه به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
خاطرات
همسر شهيد:
شهيد اسماعيل براي پدر و مادرش خيلي احترام قائل بود و آنها هم از جهات عاطفي و تا حدودي تأمين مخارج زندگي خيلي به ايشان وابسته بودند خريد منزل ما هم با خودش بود هر وقت براي منزل خريد مي كرد اول به منزل پدرش مي رفت واحتياجات آنان را رفع مي كرد و بعد اگر چيزي باقي مي ماند به خانه مي آورد. از اين رو مادرش با رفتن به جبهه اسماعيل خيلي دلتنگ بود و قبل از اينكه اعزام شود اصرار زيادي داشت كه او نرود اسماعيل هم شرط رفتنش را رضايت مادر و بعد خانواده قرار داده بود.
اما نمي دانم چگونه پدر ومادرش را راضي كرد و آنها رضايت دادند شايد خدا به دل آنها نهاده بود. و اگر مادرش راضي نمي شد هرگز در آن مقطع نمي رفت و بعد از رفتن او مادرش بسيار ناراحتي كرد و در فراق او خيلي دلتنگ شد. در عوض من هرگز مانع او نشدم و اسماعيل هم از اين بابت بسيار خوشحال بود و ابراز رضايت مي كرد. البته برايم سخت بود ولي كم كم احساس مي كردم كه بايد آماده يك موضوع مهم باشم شب آخر كه مي خواست اعزام شود مرا كنار كشيد و خيلي سفارش به تقوي و پرهيزكاري نمود وگفت پيرو حضرت زهرا باش و صبر را از حضرت زينب الگو بگير و هميشه در سختيها به آنها پناه بياور.
«چمران بنمانع»
شهيد اسماعيل بسيار شجاع ونترس بود بچه هاي محله او را چمران بنمانع صدا مي زدند. از طرفي او عاشق شهادت بود گاهي در منزل مي خوابيد و خودش را به مردن مي زد وقتي عكس العمل ما را مي ديد مي گفت من شهيد شده ام چكار مي كنيد اودو بار به جبهه رفت يكبار در سال 60 بود كه حدود سه ماه در جبهه ماند و بار دوم كه زياد هم بين آنها فاصله نبود براي عمليات آزادسازي خرمشهر به جبهه رفت كه در همين مرحله هم بشهادت رسيد.
هنوز احساس مي كنم زنده است و با ما زندگي مي كند گاهي اوقات احساس مي كنم در خانه راه مي رود يا احساس مي كنم كه در يخچال را باز مي كند و درون آن را نگاه مي كند انگار هميشه با ما و در كنار ماست.
«خوابي كه در آن، خانه ما خراب شد»
شب شهادتش خواب ديدم طوفان شديدي همراه با ابرهاي سفيد شروع به وزيدن كرده و بطرف خانه ما مي آيد وقتي به ما رسيد خانه ما را كاملاً با خودش برد ولي من و بچه ها همگي سالم مانديم فرداي آن روز خبر دادند كه اسماعيل در عمليات شهيد شده است.
شهيد اسماعيل براي پدر و مادرش خيلي احترام قائل بود و آنها هم از جهات عاطفي و تا حدودي تأمين مخارج زندگي خيلي به ايشان وابسته بودند خريد منزل ما هم با خودش بود هر وقت براي منزل خريد مي كرد اول به منزل پدرش مي رفت واحتياجات آنان را رفع مي كرد و بعد اگر چيزي باقي مي ماند به خانه مي آورد. از اين رو مادرش با رفتن به جبهه اسماعيل خيلي دلتنگ بود و قبل از اينكه اعزام شود اصرار زيادي داشت كه او نرود اسماعيل هم شرط رفتنش را رضايت مادر و بعد خانواده قرار داده بود.
اما نمي دانم چگونه پدر ومادرش را راضي كرد و آنها رضايت دادند شايد خدا به دل آنها نهاده بود. و اگر مادرش راضي نمي شد هرگز در آن مقطع نمي رفت و بعد از رفتن او مادرش بسيار ناراحتي كرد و در فراق او خيلي دلتنگ شد. در عوض من هرگز مانع او نشدم و اسماعيل هم از اين بابت بسيار خوشحال بود و ابراز رضايت مي كرد. البته برايم سخت بود ولي كم كم احساس مي كردم كه بايد آماده يك موضوع مهم باشم شب آخر كه مي خواست اعزام شود مرا كنار كشيد و خيلي سفارش به تقوي و پرهيزكاري نمود وگفت پيرو حضرت زهرا باش و صبر را از حضرت زينب الگو بگير و هميشه در سختيها به آنها پناه بياور.
«چمران بنمانع»
شهيد اسماعيل بسيار شجاع ونترس بود بچه هاي محله او را چمران بنمانع صدا مي زدند. از طرفي او عاشق شهادت بود گاهي در منزل مي خوابيد و خودش را به مردن مي زد وقتي عكس العمل ما را مي ديد مي گفت من شهيد شده ام چكار مي كنيد اودو بار به جبهه رفت يكبار در سال 60 بود كه حدود سه ماه در جبهه ماند و بار دوم كه زياد هم بين آنها فاصله نبود براي عمليات آزادسازي خرمشهر به جبهه رفت كه در همين مرحله هم بشهادت رسيد.
هنوز احساس مي كنم زنده است و با ما زندگي مي كند گاهي اوقات احساس مي كنم در خانه راه مي رود يا احساس مي كنم كه در يخچال را باز مي كند و درون آن را نگاه مي كند انگار هميشه با ما و در كنار ماست.
«خوابي كه در آن، خانه ما خراب شد»
شب شهادتش خواب ديدم طوفان شديدي همراه با ابرهاي سفيد شروع به وزيدن كرده و بطرف خانه ما مي آيد وقتي به ما رسيد خانه ما را كاملاً با خودش برد ولي من و بچه ها همگي سالم مانديم فرداي آن روز خبر دادند كه اسماعيل در عمليات شهيد شده است.
«ماجراي گلدان گل»
وقتي تعدادي از بچه هاي محل در عمليات فتح المبين شهيد شدند اسماعيل در منطقه عملياتي نبود با شنيدن اين خبر بسيار ناراحت شد و حال عجيبي به او دست داد وقتي در مراسم شركت كرد ميخواست براي شب هفت بر سر مزارشان برود. يك گلدان گل خريده وگفت: اين را براي مزار شهيد فرهاد حيدري مي برم وقتي رفته بود سر مزار ديده بود گلدان گل گذاشته اند گلدان خودش را به منزل آورد و گفت اينها را نگه داريد براي روي قبر خودم.
«از دنيا به معناي واقعي بريد»
وقتي ما همين منزل فعلي را مي ساختيم ايشان خيلي زحمت كشيد ووسايل آن را از همه نوع تامين كرد و درون منزل گذاشت در طول اين مدت هيچگاه نشنيدم كه بگويد اين منزل يا وسايل درون آن براي ما همه اش مي گفت: براي خودتان است انگار از دنيا به معناي واقعي بريده بود هر چيزي را براي ما مي خواست ديگر چيزي براي خودش تهيه نمي كرد.
«شبي كه ما نان نداشتيم»
همان اوايل زندگي خيلي زود صاحب چند اولاد شديم كه فاصله سني آنها با يكديگر بسيار كم بود ما سال 1354 ازدواج كرديم و تا سال 1361 كه اسماعيل شهيد شد پسرم 5 سال سن داشت دختر اولم 4 ساله بود دختر دومم در 5/1 سالگي بسر مي برد و آخرين فرزندم هم هنوز بدنيا نيامده بود و 7 ماهه باردار بودم. به همين دليل تمام كارهاي بيرون و بيشتر كارهاي داخل منزل را خودش انجام مي داد.
بعد از شهادتش با داشتن بچه كوچك خريد بيرون برايم سخت بود و نمي توانستم بچه ها را با خودم ببرم و از طرفي هم نمي توانستم آنها را منزل تنها بگذارم واقعاً از اين جهت تا مدتها دچار سختي و عذاب بودم تا اينكه يك روز نزديك غروب متوجه شدم كه نان نداريم بچه ها هم آن ساعت خيلي نا آرام بودند آن روز نشستم و خيلي گريه كردم و احساس دلتنگي عجيبي به من دست داده بود. لذا چون نمي توانستم براي خريد نان بيرون بروم بلند شدم. در همان حال كه بچه ها گريه مي كردند يك مختصري برنج درست كردم و مقدار ميگوي خشك هم روي آن ريختم و دادم بچه ها خوردند و خوابيدند.
فرداي آن روز صبح صداي دق الباب آمد رفتم در حياط را باز كردم يكي از آشنايان بود او گفت: ظاهراً ديشب مشكل داشته اي من تعجب كردم و گفتم نه ولي او ادامه داد كه ديشب اسماعيل به خوابم آمده وگفته كه تو در منزل نان نداشته اي و بچه ها را با برنج و ميگوي خشك شام داده اي و بسيار هم گريه كرده اي من بيشتر متعجب شدم كه اسماعيل حتي از لحظه به لحظه اوقات ما هم اطلاع دارد و آن آشنا در پايان گفت كه از امروز به بعد من برايتان نان مي آورم.
«عادات پسنديده و كريمانه»
اسماعيل از كمك به ديگران هرچه مي كرد ما اطلاع نداشتيم حتي من كه شريك زندگي او بودم از آن بي خبر بودم در منزل كه چيزي تعريف نمي كرد و در خارج از منزل هم اهل ريا و تظاهر نبود لذا من مي ديدم كه هر بار چيزي از منزل همراه خود مي برد. ولي نميدانستم كه چكار مي كند حتي يك دستگاه موتور سيكلت داشت آن را هم روزهاي آخر برد و فروخت موتورسيكلت براي ما حكم ماشين آخرين مدل را داشت بعدها من از ديگران فهميدم كه شهيد اسماعيل چند نفر مستمند را تحت حمايت داشته و مرتب به آنها كمك مي كرده است.
در حالي كه خود نيز كارگر ساده اي بيش نبود. يك عادت بسيار پسنديده وكريمانه داشت كه هر گاه با هم سر سفره غذا بوديم دوست داشت حتماً يك مهمان هم داشته باشد و اگر آن روز كسي به منزل ما نيامده بود كه او را براي نهار نگه دارد مي رفت در كوچه و يك نفر را پيدا مي كرد و سر سفره غذا مي نشاند.
«من شهيد مي شوم و تو مجروح»
در شب عمليات كه منجر به شهادت ايشان شده بود. شهيد اسماعيل و شهيد طوافي آزاد همراه هم بودند، در آن لحظات آخر اسماعيل به شهيد طوافي مي گويد: در اين عمليات من شهيد مي شوم و تو مجروح خواهي شد ولي اين مطلب را تا بعد از شهادت من با كسي در ميان نگذار و همانطور هم شد.
«ما هم مثل تو گمشده داريم»
شب 26 ماه مبارك رمضان سال 61 بعد از شهادت اسماعيل در حياط منزل خوابيده بوديم (هنوز جنازه اسماعيل پيدا نشده بود زيرا بعد از شهادتش تا حدود 4 ماه پيكر ايشان در منطفه عملياتي مانده بود) درب حياط را يادم رفته بود. ببندم نزديكي هاي سحر مادر اسماعيل آمد منزل ما و برايمان سحري آورده بود غذا را گذاشت و مي خواست برود. ولي من از او خواستم كه بماند و با ما سحري بخورد.
چون قبل از آمدن مادرش اسماعيل را در خواب ديده بودم كه وارد حياط شد همراه با يك خانم كه روانداز انداخته بود و دوتا بقچه سبز و مشكي در دستش بود من خيلي در عالم خواب گريه و زاري كردم و او مرا تسكين داد وگفت گريه نكن ما هم مثل تو گمشده داريم وناراحت نباش انشاء الله فردا نتيجه مي گيري و بعد از آن چهار انگشتر به من داد سه تاي آن نگين قرمز ويكي نگين سبز داشت، فرداي آن روز خبر آوردند كه جسد شهيد پيدا شده و آورده اند.
«معرفت اهل دل»
به نماز و روزه خيلي اهميت مي داد با آنكه كارگر ساده اي بود وكارش هم خيلي سخت در آن هواي گرم و طاقت فرسا كار فرايض ديني را بسيار با علاقه و از سر ميل به جا مي آورد. چند سالي بود كه ماه مبارك رمضان در ايام تابستان بود و در همين شرايط سخت هم روزه بود و هم كار مي كرد هنگامي كه منزل مي آمد مي گفت: حالا تو استراحت كن و خودش بچه داري مي كرد با آنكه بي سواد بود ولي اصلاً به او نمي آمد كه بي سواد باشد آداب، رفتار و برخوردش با ما و اطرافيان حكايت از عمق معرفت ديني واجتماعي او داشت.
«كار خير شهيد را نيز زنده مي كند»
براي دخترم خواستگار آمد ما خيلي تحقيق كرده بوديم و ديگر مطمئن شده بوديم كه فرد مورد نظر خوب است قبل از اينكه جواب بدهيم من خيلي ياد اوكردم و در خلوت خودم به يادش خيلي گريه كردم و خطاب به اسماعيل گفتم تو به ما كمك كن من تحقيق كرده ام ولي تو هم چيزي به ما نشان بده كه كار ما درست است يا نه.
فرداي آن روز يكي از اقوام آمد وگفت: ديشب اسماعيل را در خواب ديده ام كه داشت به طرف خانه شما مي آمد گفتم اين همه سال كجا بودي كه حالا آمده اي اسماعيل گفت: من بعد از اين همه مدت حالا زنده شدهام با هم به طرف خانه اش حركت كرديم زنگ در حياط را زديم و همسر شهيد آمد در را باز كرد و شهيد بعد از سلام واحوال پرسي به همسرش گفت: كارت درست است وانجامش بده.
دختر شهيد:
مكاشفه
مادر بزرگم تعريف مي كرد : مرحله آخر كه مي خواست به جبهه برود طبق روال هميشه كه اول مي رفت از مادرش اجازه مي گرفت آن روز هم رفت ولي مادرش به او اجازه نداد و گفت: برو به سركارت آن زمان شهيد در نيروگاه اتمي بوشهر پست نگهباني و حراست داشت كرده و اتفاقاً آن شب نيز شبكار بوده است لذا ايشان به محل خدمتش مي رود ولي صبح خيلي زود بر ميگردد.
مادرش از او سوال مي كند چرا صبح به اين زودي برگشتي اسماعيل ميگويد همينطور كه در اتاق نگهباني نشسته بودم ناگهان ديدم سيدي در مي زند، رفتم در را باز كردم وگفتم آقا بفرمائيد آن سيد بزرگوار گفت: تو كه اينجا هستي بچه ها دارند به جبهه مي روند تو نمي خواهي همراه آنان بروي؟ اسماعيل گفت كه بعد از اين سخن سيد نتوانستم آنجا بمانم و آمده ام كه به جبهه بروم حتي دقت نكرده بود كه آن سيد كيست و در آن وقت آنجا چكار ميكرده و براي چه آمده بود. مادر بزرگم گفت: وقتي اين ماجرا را برايم تعريف كرد نمي دانم چطور شد كه گفتم برو به سلامت.
مكالمه با معشوق در عالم خواب …
بعد از شهادت پدرم يك شب در منزل ما دعاي كميل بود. جمعي از دوستان و همرزمانش هم جمع بودند آن موقع يكي از همرزمانش تعريف مي كرد كه شب عمليات ما متوجه صداي گريه سوزناكي در محوطه تجمع نيروها شديم به هر كجا كه سر مي كشيديم منبع گريه را پيدا نمي كرديم مجبور شديم سنگر به سنگر جستجو كنيم تا اينكه در آخرين سنگر ديديم، اسماعيل به شدت گريه مي كند در حالي كه خواب است ايشان را از خواب بيدار كرديم.
وقتي ما را اطراف خود ديد گريه ايشان بيشتر شد و با همان حالت مي گفت: چرا مرا از خواب بيدار كرديد من در حال صحبت با آقا امام زمان بودم و باز شروع به گريه كرد و ساعتي بعد عمليات شروع شد ايشان هم به فيض شهادت نائل گشت.
دختر شهيد: ( اين فرزند دوماه بعد از شهادت شهيد بدنيا آمده است )
«بالاخره پدرم را ديدم»
من چند بار منطقه جنگي رفته بودم وهر بار بچه ها به شوخي مي گفتند: تو چه فرزند شهيدي هستي كه تا كنون پدرت را نديده اي و از اين صحبتها و خودشان تعريف مي كردند كه هر كدام به نوعي پدرشان را ديده اند من از خودم خيلي بدم مي آمد وگريه مي كردم تا اينكه يكبار در منطقه طلائيه همراه خانواده شهداء بوديم و مداح مشغول مداحي بود و من از ترس اينكه باز نيايند و اين حرفها را بزنند رفتم بر مزار چند شهيد گمنام نشستم و با خودم خلوت كرده بودم و گريه مي كردم.
ناگهان متوجه شدم شخصي با لباس بسيجي از دور به طرف من مي آيد ابتدا گفتم شايد از كاروانها باشد ولي بعداً متوجه شدم كه ايشان به سمت من مي آيد و آمد درست مقابلم ايستاد ولي حرفي نمي زد خيلي برايم آشنا بود اما او را بخاطر نمي آوردم از ترس ايشان رفتم كنار يكي از دوستانم نشستم.
دوستم رنگ پريده و حالت حيرت زده من را كه ديد گفت چه شده گفتم هيچي كمي مي ترسم در اين لحظه باز آن آقا به طرف من آمد و مقابلم ايستاد خوب كه نگاه كردم ديدم خود پدرم است يك لبخند زيبايي زد و قبل از اينكه من حركتي بكنم ناگهان از آنجا محو شد.
«بابا آمد»
خاله ام برايم تعرف كرد موقعي كه جسد پدرم را آوردند شب قبل از آن او در حياط منزل مشغول حمام دادن من بوده است ناگهان يك هلي كوپتر از بالاي منزل ما عبور مي كند در آن هنگام من كودكي كم سن و سال بوده ام به خالهام ميگويم كه خاله نگاه كن پدرم برگشت و چند بار اين جمله را تكرار كرده بودم تا اينكه فرداي آن روز خبر آورده بودند كه جسد پدرم را بعد از چهار ماه آورده اند و معلوم شد اجساد را هم با همان هلي كوپتر انتقال دادهاند.
مسجد برو تمام مشكلاتت حل مي شود …
يكبار يك مشكل برايم پيش آمده بود كه خيلي سخت ونگران كننده بود رفع آن از دست خودم برنمي آمد آن موقع من به علت كمي سن وسال به مسجد نمي رفتم در عالم خواب پدرم به خوابم آمد و به من گفت اگر مي خواهي مشكلت حل شود به مسجد برو و مسجد را ترك نكن من هم از همان موقع مرتب به مسجد مي آيم.
دختر شهيد:
«اتاق آرامش»
ما اتاقي داريم كه مهمان خانه است (پذيرايي ) خود شهيد اندك مدتي كه زنده بودعكسهاي خودش و رزمندگان وشهيد چمران يادگاريهاي جبهه را در آن اتاق جمع آوري مي كرد و به صورت تابلو در آورده بود و به نقل از مادرم آن اتاق را خيلي دوست مي داشته حالا هم هرگاه هنگام استراحت و خواب به آن اتاق مي رويم احساس راحتي و امنيت مي كنيم و هر وقت خودم به آن اتاق مي روم سبكتر مي شوم.
«استقبال پسر از پدر»
وقتي پدر بزرگم فوت كرده بود شب خاكسپاري ايشان مادر بزرگم خواب ديده بود كه پدرم همراه با پدر بزرگم در يك باغ بسيار سرسبز و قشنگ با هم زندگي مي كنند وكنار هم هستند ازآن شب مادر بزرگم گفت كه خيالم راحت شد. زيرا نگران وضع پدر بزرگت در سراي آخرت بودم اما وقتي ديدم پسرم اسماعيل به استقبال ايشان آمده خيالم راحت شد كه جاي او خوب است.
مادر بزرگم خيلي پدرم را دوست داشت وقتي ايشان شهيد شد خيلي گريه و بي تابي مي كرد وقتي ما از ايشان مي خواستيم كه دليل اين موضع را برايمان بگويد مي گفت كه انگار من همين يك پسر را داشته ام كه رفت اينقدر اين مادر بزرگ در فراق فرزندش سوزناك گريه مي كرد كه بعد از چندين سال از شهادتش وقتي بر سر مزارش مي آمد گريه اش مثل كسي بود كه انگاري يك ساعت پيش فرزندش فوت كرده بود و اين حالت را تا هنگام فوتش كه حدود 19 سال بعد از شهادت پدرم بود هميشه داشت و تازه بود.
مصاحبه با برادر احمد شبل الحكماء:
دوران شيرين رقابت وبرادري …
ما از كودكي با هم بزرگ شديم وبعضي اوقات با هم رقابت داشتيم و در موارد معدودي هم با هم اختلاف كه طبيعت آن ايام است او نتوانست درس و مشق را ادامه دهد چون در شرايطي بود كه مي بايست كار مي كرد البته خانواده هاي آن اطراف اكثراً با همين وضعيت محروميت روبرو بودند.
ولي براي بعضي ديرتر و براي اسماعيل خيلي زود شروع شد زيرا از سن 14 سالگي يا كمتر شروع به كار كرد از خدمت سربازي هم به خاطر اضافه بودن نيرو معاف شد در بحبوحه انقلاب كه شركتهاي خارجي بسته شدند و يا از ايران فرار مي كردند او بعنوان نگهبان حراست نيروگاه اتمي بوشهر بمدت 6 ماه مشغول به كار شد كه با شروع جنگ و علاقه به حضور در جبهه از آنجا هم بيرون آمد.
نظر شما