شهیدی که از پایان جنگ خبر داشت
شنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۸:۴۰
نوید شاهد_مادر شهید سید بزرگ صفوی از آخرین دیدار خود با فرزند شهیدش اینگونه نقل می کند: به او گفتم اگر تو به جبهه بروی از این دوری بیمار می شوم و او گفت:تا تو اجازه ندهی من نمی روم و اگر بگذاری من بروم، پایم که به جبهه برسد؛ جنگ تمام می شود.برای آخرین بار که او به جبهه رفت؛ امام (ره) قطع نامه را پذیرفت و جنگ به پایان رسید.
به گزارش نوید شاهد بوشهر؛ شهید سید بزرگ صفوی در ۱۵ ادریبهشت ماه ۱۳۴۵ در شهرستان بوشهر دیده به جهان گشود. پدرش سید حسین و مادرش شهربانو نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند و بعد از آن مشغول به کار شد. سپس به عنوان یک بسیجی در جبهه حضور یافت و ۱۸ خردادماه ۱۳۶۷ در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش گلوله تانک به کمر به درجه رفیع شهادت نائل شد.
در سالروز شهادت شهید سید بزرگ صفوی خاطرات این شهید عزیز را تقدیم حضورتان میکنیم.
مادر شهید میگوید:
“ما فرزند خود را در راه خدا داده ایم و این ارزش را با هیچ چیز دیگر معاوضه نمیکنیم “
“شهید راضی نبود که ما از جبهه رفتنش جایی صحبت کنیم و سفارش میکرد اگر من شهید شدم از من تعریف نکنید. ” “او عاشق انتقلاب و حضرت امام خمینی (ره) بود بود و دعا میکرد.
خدایا تا این جنگ تمام نشده من فرصت جبهه رفتن پیدا نمایم.
*
“من خیلی نگران او بودم، شبی در خواب دیدم برای دیدن او به منطقه جنگی رفته ام، دشتی پر از خاکریز دیدم، از یک خاکریز بالا رفتم، یک ردیف سنگر دیدم، سنگر او را شناختم، ولی فقط لباسهای او در کنار سنگر افتاده بود. این خواب به من خبر داد که دیگر پسرت را نخواهی دید.”
*
“من فکر میکردم طاقت دیدن فرزند شهیدم را نداشته باشم، ولی وقتی با پیکر بی جان او مواجه شدم مثل اینکه زنده بود، انگار با من حرف میزد. خداوند چنان صبر و آرامشی به من داده بود که در آن لحظه آنقدر دلم آرام گرفت که هیچ کس باور نمیکرد”
مرتبهی آخر که میخواست به جبهه برود من به او گفتم: اگر تو رفتی من از هجرت بیمار میشوم. او گفت: «تا تو اجازه ندهی من نمیروم و اگر بگذاری من بروم، پایم که به جبهه برسد؛ جنگ تمام میشود». خدا شاهد است، همین که او به جبهه رفت؛ امام (ره) قطع نامه را پذیرفت و جنگ به پایان رسید. خرداد ماه سال ۱۳۶۷ بود که به شهادت رسید و طولی نکشید که جنگ تمام شد.
راوی: «پدر شهید سید بزرگ صفوی»
چون میدانستم علاقه زیادی به جبهه دارد، موقع رفتن به جبهه مانع او نشدم و اصلاً نگران او نبودم. قبل از شهادتش یک شب در عالم رؤیا دیدم وارد یک سالن بزرگی شده ام. داخل سالن پر بود از کبوتران سفید، نگاه کردم دیدم سید بزرگ هم در سالن است.
دو نفر روحانی وارد سالن شدند. من به سید بزرگ گفتم: «بیا برویم منزل»، یک دفعه یکی از روحانیها عمامه خود را برداشت دور سید بزرگ پیچاند و سید بزرگ را از پلهها بالا برد و به من گفت: «این پسر مال ماست و متعلق به شما نیست».
دانستم که فرزندم شهید خواهد شد. روز دوشنبهای بود که خبر شهادت پسرم به ما اعلام کردند. هنوز بعضی وقتها خوابش را میبینم.
در سالروز شهادت شهید سید بزرگ صفوی خاطرات این شهید عزیز را تقدیم حضورتان میکنیم.
مادر شهید میگوید:
“ما فرزند خود را در راه خدا داده ایم و این ارزش را با هیچ چیز دیگر معاوضه نمیکنیم “
“شهید راضی نبود که ما از جبهه رفتنش جایی صحبت کنیم و سفارش میکرد اگر من شهید شدم از من تعریف نکنید. ” “او عاشق انتقلاب و حضرت امام خمینی (ره) بود بود و دعا میکرد.
خدایا تا این جنگ تمام نشده من فرصت جبهه رفتن پیدا نمایم.
*
“من خیلی نگران او بودم، شبی در خواب دیدم برای دیدن او به منطقه جنگی رفته ام، دشتی پر از خاکریز دیدم، از یک خاکریز بالا رفتم، یک ردیف سنگر دیدم، سنگر او را شناختم، ولی فقط لباسهای او در کنار سنگر افتاده بود. این خواب به من خبر داد که دیگر پسرت را نخواهی دید.”
*
“من فکر میکردم طاقت دیدن فرزند شهیدم را نداشته باشم، ولی وقتی با پیکر بی جان او مواجه شدم مثل اینکه زنده بود، انگار با من حرف میزد. خداوند چنان صبر و آرامشی به من داده بود که در آن لحظه آنقدر دلم آرام گرفت که هیچ کس باور نمیکرد”
مرتبهی آخر که میخواست به جبهه برود من به او گفتم: اگر تو رفتی من از هجرت بیمار میشوم. او گفت: «تا تو اجازه ندهی من نمیروم و اگر بگذاری من بروم، پایم که به جبهه برسد؛ جنگ تمام میشود». خدا شاهد است، همین که او به جبهه رفت؛ امام (ره) قطع نامه را پذیرفت و جنگ به پایان رسید. خرداد ماه سال ۱۳۶۷ بود که به شهادت رسید و طولی نکشید که جنگ تمام شد.
راوی: «پدر شهید سید بزرگ صفوی»
چون میدانستم علاقه زیادی به جبهه دارد، موقع رفتن به جبهه مانع او نشدم و اصلاً نگران او نبودم. قبل از شهادتش یک شب در عالم رؤیا دیدم وارد یک سالن بزرگی شده ام. داخل سالن پر بود از کبوتران سفید، نگاه کردم دیدم سید بزرگ هم در سالن است.
دو نفر روحانی وارد سالن شدند. من به سید بزرگ گفتم: «بیا برویم منزل»، یک دفعه یکی از روحانیها عمامه خود را برداشت دور سید بزرگ پیچاند و سید بزرگ را از پلهها بالا برد و به من گفت: «این پسر مال ماست و متعلق به شما نیست».
دانستم که فرزندم شهید خواهد شد. روز دوشنبهای بود که خبر شهادت پسرم به ما اعلام کردند. هنوز بعضی وقتها خوابش را میبینم.
برگرفته شده از کتاب: قدمهای استوار
مادر شهید میگوید: پسرم سال ۱۳۴۰ بدنیا آمد. هفت ساله که شد او را به مدرسه فرستادیم. مدرسه اش در همین محله هلیله بود و از نظر درسی زرنگ بود. تا کلاس پنجم در هلیله درس خواند. دوران راهنمایی به مدرسهای واقع در نیروگاه میرفت. نماز خواندن را پدرش به او یاد داد؛ از دوازده سالگی نمازمی خواند وروزه میگرفت. با دوستانش خیلی مهربان بود؛ با همهی مردم خوش رفتار بود. هیچگاه با کسی دعوا نمیکرد و کسی هم از او شکایتی نداشت.
ایراد غذا پختن من نمیگرفت و هر غذایی که درست میکردم میخورد و چیزی نمیگفت؛ قانع بود. دوران دبیرستانش به مرکز شهر می رفت وبه خاطر این که به جبهه میرفت، نتوانست دیپلم بگیرد. هر زمان که میخواست به جبهه برود ما را با خبر میکرد وبدون اجازه نمیرفت. بار اول سه ماه در جبهه بود؛ بار دوم که میخواست برود، گفتم: مادر؛ دیگر بس است، بمان و مدرسه ات را تمام کن و با دختری که برایت انتخاب کرده ام ازدواج کن و تشکیل خانواده بده».
همان روزهایی که به شهادت رسیده بود؛ خواب دیدم درسنگری هستم ودو نفر رزمنده هم آنجا بودند ولباسهای سید بزرگ گذاشته بود؛ اما خودش نبود. از سنگر بیرون آمدم؛ شنیدم که کسی میگوید، از خاکریز بالا برو؛ وقتی که بالا میرفتم از خواب بیدار شدم؛ دانستم که سید بزرگ شهید شده است. قبل از این که از شهادتش با خبر شوم. خیلی حیران واضطراب داشتم. ولی وقتی مرا برای دیدن پیکرش بردند؛ تا او را دیدم؛ آرام شدم. احساس کردم که او زنده است؛ دست به صورتش کشیدم؛ با دیدن او خستگی از بدنم بیرون رفت. پسرم را در امامزادهی هلیله به خاک سپردند؛ بعد از شهادتش مردم از خوبیهای او صحبت میکردند وخیلی در مراسمش زحمت میکشیدند.
تشییع جناره اش خیلی شلوغ بود. از بندرگاه هم مردم آمده بودند، چون خیلی مهربان بود مردم برایش خیلی متاثر بودند و میگفتند مگر این شهید چه کاره بود که این قدر تشییع جنازه اش شلوغ است. بعد از شهادتش چند مرتبه خوابش را دیدم. سید بزرگ وقتی نگهبانی میداد یک مرتبه اشتباهاً تیری به کتفش خورده بود و یک ماه او را در بیمارستان نیروگاه بستری کردند.
هر وقت به ملاقاتش میرفتم؛ نمیگذاشت زخمش را ببینم. بعد از شهادتش همیشه در این فکر بودم که چرا من کتف او را نگاه نکردم تا بفهمم که چقدر زخم شده. چون همیشه در این فکر بودم؛ شبی در خواب دیدم سید بزرگ میگوید: «من هیچ جای بدنم درد نمیکند. ناراحت نباش فقط کمی سرم درد گرفته که حالا خوب شده است». رفتار سید بزرگ از همهی فرزندانم بهتر بود. خیلی به من و پدرش احترام میگذاشت و هر چه از خوبی هایش بگویم کم گفته ام. در ساختن خانهی مردم و خانوادههای بی بضاعت به آنها کمک میکرد. برایشان بنایی میکرد. مثلا سیمان یا سنگ آنها را جا به جا میکرد. هر وقت از خانه بیرون میرفت من احساس میکردم که این بچه متعلق به ما نیست و مال خداست.
از کودکی این موضوع را هس میکردم. همیشه سفارش خواهرانش را میکرد که حجابتان کامل کنید من به جبهه میروم شاید بار آخرم باشد و از شما میخواهم که حجابتان کامل باشد.
مرتبهی آخر که میخواست که به جبهه برود من به او گفتم: اگر تو رفتی من از هجرت بیمار میشوم.او گفت: «تا تو اجازه ندهی من نمیروم و اگر بگذاری من بروم، پایم که به جبهه برسد؛ جنگ تمام میشود». خدا شاهد است، همین که او به جبهه رفت؛ امام (ره) قطع نامه را پذیرفت و جنگ به پایان رسید. خرداد ماه سال ۱۳۶۷ بود که به شهادت رسید و طولی نکشید که جنگ تمام شد .
انتهای پیام/
نظر شما