خرمشهر سرزمین قطرات خون
به گزارش نوید شاهد بوشهر؛ محمد کاظم اتابک نویسنده آثار و خاطرات شهدای استان بوشهر به مناسبت سالروز فتح خرمشهر با پیامی به نوید شاهد بوشهر این چنین می گوید:خرمشهر، سرزمین خرمی است که سرچشمه طراوتش، سرخی شبنم گونه قطرات خون است. حکایت مقاومت روزهای سخت جنگ تحمیلی و سرگذشت سلحشورانی است که با دست خالی، متجاوز را به روز سیاه نشاند. رژیم عراق در آغازین روزهای جنگ به این شهر حمله کرد و مردان و زنان بوشهری که دل در گرو انقلاب و نظام اسلامی داشتند از همان روزهای سخت در برابر ارتش تا به دندان مسلح رژیم بعثی مقاومت کردند و عزیزترین فرزندان خود را به جبهه اعزام نمودند. هنوز چند روزی بیشتر از جنگ نگذشته بود که مردان سلحشور خطه دلاور خیز استان بوشهر پا در رکاب فرماندهان جانانه در خرمشهر به دفاع از این سر زمین پرداختند.
در ادامه خاطرات رزمندگان شهرستان دشتستان از قلم محمد کاظم اتابک تقدیم حضورتان می کنیم.
ديدار نيروهاي اعزامي با فرمانده ژاندارمري آبادان
«از خرمشهر خبرهای خوبی نمیرسید. دشمن از ناحیه شلمچه به این شهر حمله کرده بود و با جوانان و مردم خرمشهر درگیر شده بود. عراقیها متاسفانه موفق شده بودند قسمتهایی از شهر را به اشغال خود درآورند. در این میان، ستون پنجم هم که با کمال شرمندگی همگی ایرانی بودند، با ارتش اشغالگر دشمن همکاری میکردند. مقصد نهایی ما رفتن به خرمشهر و جنگیدن در آنجا بود. به همین خاطر به آبادان رفتیم تا از آنجا به خرمشهر برویم. شهر جنگ زده بود. در جادههای منتهی به آبادان، انبوه جمعیت با هر وسیلهای که گیرشان آمده بود از شهر فرار میکردند. عدهای نیز با پای پیاده در حال ترک شهر بودند. آبادان در شعلههای خشم صدام میسوخت. از جا به جای شهر دود و شعلههای آتش بلند بود. توپخانهها و هواپیماهای عراقی هم شهر را زیر گلوله و بمب گرفته بودند. خانههای بسیاری ویران شده بود و صدای جیغ آمبولانسها لحظهای قطع نمیشد. بهت زده از داخل مینی بوس، شهر به آن بزرگی را نگاه میکردم و در دلم به صدام حسین که باعث و بانی این همه ویرانی و مصیبت بود، نفرین میفرستادم. آبادان در ابری از دود که از نقاط مختلف پالایشگاه بلند بود فرو رفته بود. با آن که هنوز غروب نشده بود، شهر از شدت دود، تاریک به نظر میرسید. ما تا آن روز آبادان و خرمشهر را ندیده بودیم و هیچ شناختی از آنجا نداشتیم، وقتی که وارد شهر جنگ زده آبادان شدیم از مردم کمک خواستیم تا ما را راهنمایی کنند که به کجا برویم! ما را به پادگان راهنمایی کردند. پرسان، پرسان خودمان را به آنجا رساندیم. فرمانده ارتشی جنگ در پادگان ژاندارمری، فردی به نام سرهنگ رضوی بود. من به نزد ایشان رفتم و خودم را معرفی کردم و معرفی نامهام را به ایشان دادم. سرهنگ رضوی از آمدن ما به آبادان خیلی خوشحال شد. چنان برخوردی با من کرد که انگار ما ۳۰ نفر فرشته نجات آبادان هستیم. ما از برازجان مسلح شده بودیم و نیازی به تجهیز مجدد در آبادان نداشتیم. این امتیازی برای ما بود. (اغلب داوطلبانی که به صورت فردی یا گروهی به آبادان میآمدند، حتی یک سلاح کمری هم با خود نداشتند مسئولان نظامی شهر باید آنها را مسلح و تجهیز میکردند.) ما خوشبختانه این مشکل اولیه را نداشتیم. سرهنگ رضوی به من گفت: «شما باید خودتان را به خرمشهر برسانید. اگر دیر برسید هر آن ممکن است شهر سقوط کند و به دست عراقیها بیفتد.» شب را در آبادان ماندیم. شب نمیشد به خرمشهر رفت. ما جایی را بلد نبودیم. باید روز میرفتیم. فردای آن روز یعنی؛ روز دوازدهم مهرماه از پل معروف خرمشهر عبور کردیم و وارد خرمشهر مجروح و مصیبت دیده، اما مقاوم شدیم. پل ورودی خرمشهر و آبادان هنوز کاملاً ویران نشده بود و همه رفت و آمدها به خرمشهر از روی همین پل انجام میگرفت. وارد خرمشهر که شدیم. صدای غرش تانکها و صفیر گلولهها به خوبی به گوش میرسید.
ما شناخت درستی از جغرافیا و بافت شهری خرمشهر نداشتیم. حتی نمیدانستیم عراقیها تا کجای شهر پیشروی کردهاند و ما در چه محلهای باید با دشمن درگیر شویم. در خرمشهر یک روحانی را به من معرفی کردند که نامش شریف قنوتی بود. سرهنگ رضوی به من گفته بود که مسئول اداره جنگ در خرمشهر همین شیخ مسلح است. هر طور بود شیخ شریف را پیدا کردیم. وقتی که خودم را به او معرفی کردم گفت: «در حال حاضر توقف شما در شهر امکان ندارد. باید دائم در حال حرکت باشید. سپس یک دانشسرا یا مدرسه خالی را به ما نشان داد تا وسایلمان را آنجا بگذاریم.» عراقیها مرتب به طور دایم با انواع توپخانههای دوربردشان شهر را زیر آتش قرار داده بودند. هر آن ممکن بود گلوله خمپاره یا توپ بر سرت فرود آید و کار را تمام کند! خطر ماندن در منازل شهر به مراتب از محورهای درگیری با عراق بیشتر بود! چرا که در جبهه دست کم آدم میتوانست دشمن را ببیند و در جایی سنگر بگیرد، اما در شهر هر لحظه ممکن بود چیزی روی سرت فرود آید و منفجر شود.
«خاطرات ماشاالله کازروني»
دفاع از گمرک خرمشهر
کودکستان، محل خواب و استراحت برو بچههاي دشتستاني است. - البته، وقتي تو خرمشهر، اسم خواب و استراحت مياد ميون، خندهام ميگيرد. خواب کجا؟ استراحت چيه؟- ساعت هشت صبح بود که ماشين سيمرغي وارد مقر شد. رنگشو يادم نيست!! رزمنده اي جلوش نشسته بود سبزه رو با ريشهاي بلند و جوگندمي، هنوز ماشين ترمز نکرده بود که از ماشين پريد بيرون. سلام کرد و با صداي بلند گفت: «شيرمرداش سوار شن! دلير مرداش بپرن بالا! ميخوايم بريم شکار شغالها» بچهها پريدن تو سيمرغ، من بودم، ماشاالله کازروني، سيد هاشم بحرالعلوم و رسول عبداللهزاده، اللهکرم زماني و دل شب و تعدادي از دانشجويان افسري! سيمرغ سرريز شد از آدمهاي عاشق، مثل برق به سوي خط مقدم يعني؛ گمرک خرمشهر حرکت کرد.
گمرک واويلا بود. از زمين و آسمان گلوله ميباريد. يا بهتر بگم گلوله ميوزيد. گلوله بر تن زمين و زمان تازيانه ميزد. سريع پريديم پايين، پشت ديوار و واگنهاي قطار سنگر گرفتيم. قطار، يه سرش تو گمرک بود و سر ديگرش بيرون از گمرک. احتمالاً مواد پتروشيمي بارش بود. چشمت روز بد نبيند! چند ساعتي با عراقيها آتش بازي کرديم،! تشنگي امون بچهها را بريده بود. حاج آقايي تو اين گير و دار اومد به بچهها روحيه بده، کازروني گفت: «پيخسته اون آقا را ميشناسي؟ گفتم:«نه»گفت: «آيت الله غفاري نماينده امام است.» تعدادي پاسدار و تعدادي خانم هم همراهش بودند. خانمها معلوم بود پزشک هستند. يه بيست دقيقه بعد يه جوون خوش سيما با لباس خاکي آومد يه جعبه انار تو دستاش بود و داشت بين بچهها تقسيم ميکرد. از بس تشنه بوديم انگار خدا همه چيز را بهمون داده، هرکدوم از بچهها يکي دو تا انار برميداشتند. منم دوتا انار برداشتم. جوونو با چشام بدرقه ميکردم و تو دلم براش دعا ميخواندم. به همه رزمندگان يکي دو تا انار داد تا، رسيد به نفر آخر- صحنه جلو چشامه - يک مرتبه يه گلوله خمپاره افتاد وسط بچهها! خشکم زده بود. ديدم بچهها و انارا دارن ميرن آسمون، صحنه وحشتناکي که تو عمرم نديده بودم! يکي از رزمندگان پاهاش قطع شده بود و با صداي بلند ميگفت؛«يا مهدي يا زهرا، خدايا قبول کن. يا مهدي يا زهرا» ديگري شکمش ريخته بود بيرون و با صداي بلند ميگفت: «الله اکبر، الله اکبر» يکي از پاسدارا موجي شده بود و گيج و واج به در و ديوار ميزد. خانمها مثل فرشتهها بال ميزدند به سمت زخميها، انگار نه انگار که زخمي شدهاند و در حال مردنند اما کو مرگ، کو پرواي مرگ، مرگ بيمعنا شده بود و زمان از حرکت ايستاده بود و بچهها در سوداي انارهاي بهشتي!
انتها پیام/